توپوق
توپوق




Saturday, December 31, 2005

٭
هفته پیش با مربیمون دعوام شد. برا همین این یه هفته سر تمرینا نرفتم. اما دلم تنگ شده فردا می خوام برم. در حالیکه معصومه به سلامتی داره میمیره و قراره فردا یا بره دکتر یا قبرستون، هدی هم امتحان ایمونو داره مشغول خر خونیه.
اینا یعنی اینکه من فردا بی یارو یاورم و یا باید تنهایی تیکه های خانوم رو تحمل کنم یا اینکه دوباره دعوا کنم، یه هفته نرم!!

خیلی اوضا احوال مزخرفیه والا.







........................................................................................

Friday, December 16, 2005

٭
واقعاً چه معنی داره آدم تو یه وبلاگی که نویسنده اش ایرانیه و ایرانی مینویسه و خواننده هم ایرانی می خونه آدم بیاد کامنتش رو به خارجکی بذاره؟؟ یا جالب تر از اون، جایی که باید اسمش رو بنویسه لوکیشن رو هم اضافه کنه؟؟

راستی با اینکه خیلی عجیبه، من هنوز زنده ام نفسه هم هنوز در میاد! البته واسه اظهار نظر قطعی هنوز زوده.







........................................................................................

Wednesday, November 30, 2005

٭
همینجوری تنها وایساده. گوشیه تلفن هنوز تو دستشه. دلش میخواد به یکی بگه. یکی که مهربون باشه. یکی که نصیحت نکنه و بین حرفاش نفهمونه بهش که "دیدی گفتم"!
نه اینو نمی خواد. فقط یه چیزی میخواد. دلش میخواد یکی رو خورد کنه. همونطور که الان خورد شد. دلش میخواد دق دلیش رو سر یکی خالی کنه. وحشی شده. دلش انتقام میخواد. اما حرف هم باید بزنه. گریه هم باید بکنه. سبک هم باید بشه.
یاد 4- 5 سال پیش میوفته اونموقع که تازه دبیرستان رو تموم کرده بود و تو خیابون راحت میتونست عاشق هر تنابنده ای بشه فقط کافی بود قد بلند باشه و نگاهش برق داشته باشه! اون موقع که کنار گذاشته شده بود. اون موقع که میخواست خوب بمونه. آره حالا وقتشه!! حالا حقشه!!
کارت رو دوباره از تو جیب کاپشنش در میاره.

**
قرار گذاشته بودن از اون به بعد مثل دو تا دوست باشن اما نمی شد، دختر تحمل نداشت با دیگران ببینتش. خورد میشد. هر جوری که نگاه می کرد نمی شد. دوست یعنی چی؟ پس بی خیال کل قضیه شد و زندگی شروع شد. یاد گرفت باید چطوری باشه. یاد گرفت که حالا زیاد هم خوب نباشه.
بعد مدتها که هوس دیدنش رو کرد هیچ اثری از اون دختر احمق احساساتی نبود.حالا بالاخره مثل دو تا دوست شده بودن. دیگه دوست معنی داشت. کم کم وقتی از دوستاش می گفت چشمای اون تیره می شد. اصلاً انگار تازگی اون برقی رو که یه بار عاشقش کرده بود رو نداشت. یعنی جاها عوض شده بود؟

**
شماره شرکتش رو گرفت.
بووووووق......... بووووووووق.
خودش بود.
.
.
.
.
گفته بود میاد دنبالش. میاد که اشکاش و پاک کنه. میاد که دستاش و بگیره. اما به یه دلیل مهمتری داشت میومد. اینو خوب می دونست!
یهو دلش سوخت. اون چه گناهی داره؟ اون میخواد بیاد که اشکاش و پاک کنه! که دستای سردش و گرم کنه.
اما مگه خوشحال نشد وقتی فهمید؟ اصلاً اون کیه که دلش برا همه بسوزه؟ چرا هیچوقت دل هیچکی برا اون نمی سوزه؟؟ مگه اینی که داره میاد تا با سرزنش یکی دیگه آرومش کنه، قبلاً معامله دیگه ای باهاش کرده بوده؟؟

**
چشماش زیادی برا یه دوست عادی برق دارن! لباش زیادی برای دلداری یه آدم شکسته لبخند دارن!! حیف که رو مود عاشقی نبود و الا یه نمونه تیپیک به حساب میومد.
- خب، تعریف کن؟

میگه و گریه میکنه. تاکید میکنه که چقدر دوستش داشته و چقدر خوشحاله که یکی رو داره که بشه براش از اون حرف بزنه. یکی که مثل یه برادر میتونه بهش تکیه کنه.
( آخ جون داره برق چشاش میره. آهنگ خارجیه رو هم عوض کرده جاش مشکی رنگه عشقه رو گذاشه. اما کور خونده! اون ممه رو لو لو برد! )

دو ساعته که داره چرت و پرت میگه، دیگه گریه نمی کنه. حالش عالی شده. هر چی اون کمتر حرف میزنه بیشتر دلش می خواد خاطره تعریف کنه. هز چی بیشتر تاییدش میکنه بیشتر میگه که چقدر پشیمونه....

*
- خیلی راحت شدم با تو حرف زدم. واقعاً که دوست خوب به تو میگن! ( آره، به جون خودت هیچی اینجوری دلم و خنک نمی کرد)

**
وقتی براش دست تکون می ده و ماشینش دور میشه میدونه که دیگه هیچ وقت نمی بینش. دیگه هیچ وقت دستش و نمی گیره و با دست اون دنده رو عوض نمی کنه. می دونه که خیلی دلش تنگ میشه!

حالا همونجوری تنها وایستاده هنوز!







........................................................................................

Monday, November 28, 2005

٭
ببینم تا حالا لوس شدی؟ ازینا که فقط خودت می فهمی؟ ازینا که یه فکر نازک غمگینی داری و هی خودتو مجبور می کنی بهش فکر کنی که مبادا یادت بره؟ ازینا که هی الکی تو ذهنت بهش شاخ و برگ میدی بعد واقعاً به نظرت میاد اتفاق خارق العاده ای افتاده؟
یه جوریم.ا نقدر امروز فکرای الکی کردم که باورم شده ناراحتم! شایدم حقمه. یکم نامردی بود. اما خوب مگه یکم نامردی در برابر اونهمه نامردی به حساب میاد؟
.
.
.
.

اصلاً اگه بخوام به قضیه منطقی نگاه کنم چه جوری میشه؟؟ منطقیش جور خوبی میشه. یه اتفاقی باید می افتاد و من فقط جلوش رو نگرفتم. شاید هم نگذاشتم بیشتر از این به تاخیر بیوفته. شاید هم انداختوندمش!!! انی وی. باید اتفاق می افتاد و افتاد. غیر از اینه؟!

پس میشه یکی پیدا شه بگه من چه مرگمه؟؟ یا اصلاً چرا؟








........................................................................................

Saturday, November 26, 2005

٭
الان ساعت 2.30 بعد از ظهره و من بدبختم!
فردا امتحان نیم ترم یه درس مزخرفی رو دارم به اسم اصول فنی. یه چیزیه تو مایه های فیزیک اما مزخرف تر. دیروز و پریروز هم که تعطیل بود اصلاً به روی مبارک نیاوردم که امتحان دارم. الانم تازه نیم ساعته رسیدم خونه و زنگ زدم به سیما که برم دنبالش با هم بریم دانشگاه که گفت هنوز هیچی نخونده نمیاد. بعدیادم افتاد نوشین و زهرا هم که از کرج عمراً روز قبل از امتحان پا نمی شن بیان سر این کلاسای صد من یه غاز بشینن. معصومه هم که دیروز مسافرت بوده امروزم که سر کار بوده حتماً میره خونه یکم بدرسه. در نتیجه چه عرفاً چه اخلاقاً من هم نباید برم . اما دو تا مشکل هست. اولیش اینکه من خیلی وقته که غیبت هام از حد مجاز فراتر رفته دومیش هم اینکه هفته پیش که با یکی دیگه از بچه ها رفته بودم ناهار بیرون از ماشین که پیاده شد گوشیش رو پاش بود افتاد تو جوب و آب با خودش بردش. بعد من برای اینکه جای عزیز از دست رفته خالی نباشه بهش گفتم سیم کارت جدید که گرفتی من گوشی قبلیم رو برات میارم حالا امروز قراره ببرم. آخه من چی کاره بیدم؟!!؟

من تهدید شدم که آپ دیت کنم وگرنه لینکم در اسرع وقت برداشته خواهد شد و بعد هم اضافه شد که این یه تهدید تو خالی و پوچ نبوده بلکه حتماً اگر احمال کنم باهام شدیداً بر خورد میشه. برا همین من فعلاً این خزعبلات رو نوشتم تا درس عبرتی باشد برای آنان که تهدید می کنند!
خدا رو چه دیدی شاید همین باعث شد ما یکم به خودمان بیاییم.







........................................................................................

Tuesday, November 22, 2005

٭
مشق امشب:
حسرت آدامسی که دور انداختی رو نخور،
حسرت آدامسی که دور انداختی رو نخور،
حسرت آدامسی که دور انداختی رو نخور...







........................................................................................

Thursday, November 17, 2005

٭
خب. یه چیزی خیلی جالبه. یه بابایی نه ببخشید دو تا بابایی "الکی خوش" رو سرچ کردن و رسیدن به وبلاگ من!!! اینم خودش جای بسی خوشحالی داره که من یه آدم خوش حالا حتی اگه شده الکی خوش! به حساب بیام.

من الکی خوش دیروز جاتون خالی تصادف کردم همچین تمیز هم تصادف کردما. یعنی تقریباً بعد از هشت سال پشت فرمون نشستن خیلی حرفِ که آدم به یه مانع غیر متحرک بزنه. قضیه اینه که اومدم صواب ( ثواب؟) کنم بچه ها رو ببرم شهرک غرب که سر ایستگاه سوار شن، تو اتوبوس بشینن اما وقتی داشتم میپیچیدم تو چمران برگشتم شیر کاکائو رو هم از نوشین که عقب نشسته بود بگیرم که یکم زیادی پیچیدم و به جاش کباب شدم. یه طرف سپر پیاده شده و کل بدنه هم یه خط حسابی افتاده!! دستم درد نکنه. حال بچه ها خیلی گرفته شده بود برا همین نذاشتم بفهمن که چقدر ناراحت شدم اما تا پیاده شدن چنان زدم زیر گریه که نگو. نصف راه و داشتم واسه خودم بلند بلند گریه می کردم. خوبه به قول مامان ناز کش هم ندارم، و الا چه ننری میشدم من؟!
جداً خودم هم نمی دونم چرا گریه می کردم، از تصادف ترسیده بودم یا مثلاً به خاطر نگرانی از واکنش بابام. آدم ترسویی نیستم بابا هم چیز خاصی نگفت اصولاً این جور موقعها چیزی نمیگه، اما تا آخر شب بسی تو لک بودم.
اما الان دوباره رگ بی غیرتیم گل کرده و بی هیچ وجدان دردی ماشین و ور داشتم رفتم بیرون. تنها اثری که تصادفه داشته اینه که هنوز پشت گردنم درد میکنه. نه چون تصادف کردم ها! چون گریه کردم(;

چند تا قول به خودم دادم که الان نمی گم، زوده. چون ممکنه مثل اکثر قولهایی که به خودم می دم بهشون عمل نکنم، ضایع شم بعدش. اما خب فعلاً بدونید که دوتا قول دادم:D

فعلاً همین!







........................................................................................

Monday, November 14, 2005

٭
احساس می کنم شدم یه دیوونه مالیخولیایی. یه جوری همه چیز و واسه خودم تبدیل به شکنجه کردم. شدیداً دلم میخواد یه کاری بکنم اما نمی خوام. اصلاً قاطی کردم. اه . خیلی بده. حتی اینجا هم نمی تونم ازش بنویسم. چرا آخه؟؟
با آهنگای سیاوش قمیشی حالم بدتر میشه. اونجایی که میگه هق هقم پنجره رو میبنده، اونجایی که میگه تن تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد، اونجایی که میگه بذار از ابر سنگین نگاهم بازم بارون دلتنگی بباره.
دیگه دوست ندارم برم تمرین. دیگه نمی خوام عضو تیم باشم. از سایه هم حالم بهم میخوره. دلم بارونم نمی خواد. هوای طوسی بعد بارونم نمی خواد. چون حالم و بدتر میکنن. ضعیفم میکنن. حتی این روزا گریه ام میندازن.
بذار از ابر سنگین نگاهم بازم بارون دلتنگی بباره. بباره. بباره. تا صبح بباره.
می دونم چه مرگمه. خوب میشم. باید خوب شم. یه چند روز که بگذره، دوباره مزایای این غلطی که کردم بیاد زیر زبونم حالم بهتر میشه. یعنی امیدوارم بهتر شم. فردا تمرینه و من داره حالم از سایه بهم میخوره. چیکار کنم؟؟می خوام بجاش برم خونه سحر جونم که نی نیش سه هفته دیگه به دنیا میاد باهم بشینیم اسم واسش انتخاب کنیم بعد من هی دستم و بذارم رو دل قلنبه اش که فشار پاش و حس کنم اونم آروم بگیره، من حرصم در بیاد. میدونم اگه تمرین نرم پوستم کنده ست والا به یه ورم هم نمی گرفتمش.







........................................................................................

Sunday, November 06, 2005

٭
خیلی خسته ام بیشتر از اونکه بشه گفت. واقعاً نمی دونم چی باعث شده عین خنگا هوس نوشتن بکنم! شاید فقط دلم واسه وبلاگ بینوام سوخته باشه!! می بینم بعضیا چقدر به وبلاگشون اهمیت میدن، براش میرن دنبال کامنت، خلاصه حسابی بچه شون رو تر و خشک میکنند اما من این طفل معصوم رو همینجوری ول کردم به امون خدا!
هر وقت می خوام بنویسم انقدر خسته ام که اصلاً نمی تونم رو موضوع تمرکز کنم و می گم فردا حتماً می نویسم اما همیشه می دونم که عمراً وقت کنم. برا همین سعی می کنم کل مطلبی رو که داره تو مخم وول میزنه رو تو یکی دو جمله خلاصه کنم!!

بگذریم! امروز صبح بالاخره بعد یه ماه ول چرخیدن مربی گرامی ما را با خشم و غضب به باشگاه فرا خواند! یعنی این یه ماه هم میرفتیما، اما چه رفتنی؟ همه روزه، دمای افطار میرفتیم چهار تا شوت پیزوری میکردیم بعد با عشق و علاقه میرفتیم غروب و تلافی اونهمه تلاش بی وقفه رو در میاوردیم، می شستیم به لمبوندن بعدم ضایع ضایع راهمون می کشیدیم میومدیم خونه. یه بارم که خیر سرمون همه مون مرام گذاشتیم صبح رفتیم که مثلاً گشنه نباشیم، وسط گرم کردن توپ خورد تو صورت یکی از بچه ها که دماغش عمله اونم انقد جوهود بازی در آورد که دیگه تعطیل کردیم و رفتیم خونه لالا!!!

اما چشمتون روز بد نبینه امروز چنان رسمون رو کشید که نای تکون خوردن ندارم پاها و کمرم که رسماً تعطیل ( چه ربطی دارن؟؟ اگه دست درد بود یه چیزی!!) بعدم جلسه بعدی رو گذاشت دوشنبه، احدالناسی هم جرات نکرد نُطُق بکشه! انقد که بد بازی کردیم و تا تونستیم گاف دادیم. واقعاً یه ماه بازی نکردن همچین بلایی سر آدم میاره؟!؟

عصر هم تو دانشگاه کلاس داشتیم من فقط رفتم که حاضر بخورم. تقریباً هیچ وقت سر این کلاسه نمی رم. یعنی واضح تر بگم، اصولاً سر هیچ کلاس تئوری نمی رم. دیدم میخواد آخر کلاس حضور غیاب کنه به بچه ها گفتم من میرم بالا میخوابم رفت سر حاضر غایب کردن به من زنگ بزنین بیام. یه ساعت بعد زنگیدن گفتن بدو چند باره داریم میگیریم در دسترس نبودی الان نوبتت میشه. منم دیدم بخوام دست دست کنم کلاسه پریده، یه حساب سر انگشتی کردم دیدم هیچ نبی بشری ساعت شیش دانشگاه نیست کفشای منم که کتونی تا بپوشم استاده رسیده خونه شون کفشا رو دستم گرفتم و د بدو!!! این خراب شده هم که یه ذره دو ذره نیست رسیدم تازه اسمم و رد کرده بود و خلاصه بخیر گذشت فقط حساب میکنم اگه یک نفر فقط یکی منو دیده بود چی میشد!!

..........
شانس و میبینی!!! بارها به من تذکر داده شده که میری لب دریا آفتابه ای چیزی همرات باشه ها. اما کو گوش شنوا. بلاگر ترکیده. مجبورم فردا پستش کنم.







........................................................................................

Wednesday, November 02, 2005

٭
شنیده بودیم نیمه شعبون میوفته تو محرم!
دیده بودیم چهارشنبه سوری بخوره به دهه فجر!!

اما به جون شما والله اگر دیده بودیم 13 آبان بیوفته 11 آبان!!!







........................................................................................

Tuesday, November 01, 2005

٭
من گاهي خيلي فكر مي كنم.
من گاهي خيلي دلتنگ مي شوم.
من گاهي خيلي دلتنگت مي شوم.
هرگز نفهميدم رابطه فاصله و دلتنگي را، هرچه نزديكتری دلتنگ ترم.
اين روزها خيلي دلتنگ ترم و چشمانم ميل گريه دارن .
آنقدر گريه مي خواهم كه تمام اشكهاي دنيا هم چشمان همیشه منتظرم را سيراب نخواهند كرد.
و من گاهي در شگفت مي شوم.
در شگفتم از اينهمه دوري و نزديكي.
نمي بينمت، اما هستي. در جای جاي وجودم لمست مي كنم،لمست مي كنم و از حضورت لبريز مي شوم.
حضورت زيباست، حضورت ناب است، حضورت طراوت است. و من مست اين حضور، تمام لحظاتم را با تو رقم مي زنم.
من گاهي خيلي فكر مي كنم.
گاهي فكر مي كنم كه چگونه اينهمه بي تو، با تو بودن را تجربه كردم و چه خوب تجربه كردم.
و مي دانم که هيچگاه ديدنت را تجربه نخواهم كرد و هميشه دلتنگت خواهم ماند.
و فقط خدا مي داند كه من اين را دوست تر مي دارم.


پ.ن: راستی اشتباه نشه. این هیچ ربطی به پست قبل نداره!!







........................................................................................

Saturday, October 29, 2005

٭
یه احساس خیلی خوبی دارم. شبیه اونی که وقتی با دوست پسرت بهم میزنی داری!







........................................................................................

Monday, October 24, 2005

٭
ساعت ده صبح امتحان دارم اما بازم مثل همیشه چون شب دیر خوابیدم صبح زودتر از نه و ربع نمی تونم پا شم. با هر بد بختی هست نه و نیم تو کوچه ام. وااای نه! تنها چیزی که تو خیابون میشه دید ماشینها و اتوبوسهایی هستند که پشت سر هم صف کشیدن و سر و ته این صف هم پیدا نیست!! وای خدا جون چی کار کنم؟ به امتحان دیر می رسم. تا میدون و مجبورم پیاده برم. همینجور که دارم این مسیر رو هروله(!) می کنم مخم مثل ساعت کار میوفته که آخه امروز چه خبره؟! این ساعت که باید خیلی خلوت باشه. آهان دیشب احیا بوده و اداره ها دیر باز میشن و مدرسه ها دیر باز میشن و بقالیا دیر باز می شن و فقط موسسه ماست که همچنان با یک وجدان کاری قابل تحسین هیچ تغییری در ساعات فعالیت خودش نمیده.
بعد از ده دقیقه دویدن نفس نفس زنون میرسم تو میدون و شاد و غزل خوان که خوب هنوز هم میشه با یکم تخفیف به موقع رسید سر کلاس، که چشمت روز بد نبینه. خلق الله همه تو خیابون اما دریغ از یه دونه تاکسی!! ای خدا چه خاکی به سرم کنم؟!؟ یه تاکسی میاد و هممه آقایون اصول اولیه روشنفکری رو فراموش می کنن و حمله ای وحشیانه رو به طرف تاکسی فوق الذکر آغاز می کنند. نمونه بارز سگ صاحابش رو نمی شناسه!! تاکسیه هم اما نامرده فقط اونایی رو تو ماشینش راه میده که مسیر طولانی تری رو می خوان برن و خوب در دم هم ماشینش پر میشه از مسافرای 250 تومنی!!کشتی نجات بعدی که از دور پیداش میشه میبینم وقت با کلاس بودن و فیس و افاده و این قرتی بازیا نیست. کیفم و کج میندازم رو شونه ام و وارد کارو زار میشم. آقا فلسطین؟؟ اما یه آقای فردوسیی زودتر از من سوار شده و راننده تاکسی هم با یه کم پکری شونه بالا میندازه که دیر جنبیدی!! به هر حال من 50 تومن گرون تر بودم!!! تاکسی بعدی رو با قلدری از دست نمی دم! خدا خیرش بده. یه نفس راحت و ده سر امتحانم. البته بماند که با گندی که زدم ترجیح میدادم اینهمه فدا کاری نکنم و به امتحان نرسم.







........................................................................................

Thursday, October 20, 2005

٭
پل های زیادی پشت سر هستن که میشه همیشه باشن، می شه خرابشون نکرد میشه همیشه برگشت به عقب و اول راه رو نگاه کرد. میشه با خاطره ها زندگی کرد. میشه هم بیخیال همه پلهای دنیا شد و تو ناشناخته ها گم شد. تو نداشتن گذشته. تو یه ضد حال نا خواسته به همه اون چیزایی که قرار بوده یه سهمی از زندگیت داشته باشن.
باید بیشتر مراقب حرفام باشم. شجاعت نگاه کردن به پشت سر و ندیدن پل هایی رو که یه روز برا تک تکشون کلی زحمت کشیدم رو ندارم.

یه جا خوندم که " تو فقط زندگی کن خاطره مال پیر هاست". پیرم کردی بچه!
و هیچ خاطره ای هم نیست!







........................................................................................

Tuesday, October 11, 2005

٭
باز پلک دلم میپرد نشانه چیست؟
شنیده ام که میاید کسی به مهمانی

دروغ چرا؟ نه شنیده ام، نه میاید و نه اصلاً دلم می خواهد!
...







........................................................................................

Monday, October 10, 2005

٭
من امروز خیلی شیک خودم رو آتیش زدم! جداً آتیش زدما. تو آزمایشگاه میکروب بودیم داشتم حباب محیط کشتایی رو که درست کرده بودم می گرفتم یهو شعله نمی دونم چرا بجای اینکه بره تو محیط اومد رو دستم!!! کل دستم با چند سانت از مچم قشنگ آتیشی بود! البته جز اینکه موهایی رو که نوکش در اومده بود و سوزوند چیز دیگه ای نشد! حتی بگو قرمز هم شد نشد! به نظرم رویین تن باشم.







........................................................................................

Monday, October 03, 2005

٭
ببين، اين“ اشكالي نداره “يعني اينكه ديگه به تو ربطي نداره!
همه چيز و بايد توضيح تا بفهميIQ ؟








٭
میدون انقلاب رو خیلی دوست دارم. میدونای شلوغ رو دوست ندارم اما میدون انقلاب فرق داره. هر روز به بهانه سوار شدن تو ایستگاه اول، از چهار راه ولی عصر تا میدون انقلاب پیاده میرم. این روزا فقط دنبال جلد دوم هری پاترم! اینجوری نیگام نکن. میدونم یه کم احمقانه است اما جداً من عاشق این کتابم. باید تو همین هفته این جلدش در بیاد. نرسیده به میدون یه کتاب فروشیه که فروشندش منو می شناسه اما موهاش بلنده. کتابایی که معرفی می کنه خیلی خوبه اما حیف که موهاش بلنده. اسمش نمی دونم چی بود! فرهنگ؟ شباهنگ؟ یادم نیست. کتاب فروشیه رو می گما!
اونم موهاش بلند بود. موهاش و دوست نداشتم، بهش گفتم اما حرف و عوض کرد! نمی دونم هیچ جای دنیا هست که اینهمه کتاب داشته باشه؟ من دلم می خواهد طرفم یا کتاب فروش باشه یا از این لوازم تحریر فروش ها که کلی مداد رنگی و کاغذ های خوشگل و رنگ تو مغازشونه. خیلی گرونن، میدونم زورم میاد بخرم بخصوص که به دردم هم نمی خورن. اما اگه طرفم این کاره باشه با هر مناسبتی یه همچین چیزی برام میاره هم من ذوق می کنم هم اون کم خرج می کنه!
دلم میخواد دوباره برم کلاسای اقای اطمینانی. خیلی کیف داشت یه جوری آدم خیلی ریلکس می شد. حیف که تو طرح بود! با اونهمه وسیله هم که نمی شد از این تاکسی به اون تاکسی کرد. اگه الان هم میرفتم درسته که ورشکست شده بودم اما کلی حال کرده بودم. چقدر خل بودا. باورم نمی شه آقایون هم بتونن خل باشن. می توننا اما نه اونجوری، یه جور دیگه می تونن. بخصوص که آقای بزرگی هم بود. به عنوان یه معلم خیلی آدم خلی بود.
هر چی حساب کتاب می کنم می بینم روز باید یه چند ساعتی کش بیاد تا به اونم برسم. خیلی دلم یه تنوع میخواد حالم از این همه کارا و درسای جدی دیگه داره بهم می خوره! از یکی دوهفته دیگه که واویلا میشه. تازه ماه رمضون هم میاد!!!







........................................................................................

Friday, September 30, 2005

٭
يه دوست خوب؛
- مي پرسه: چيكار مي كردي؟ يه ساعت پشت خطم!
- مي گم:web گردي.
- مي پرسه: چرا؟
!!
- مي گم: مي خوام ببينم دنيا دست كيه.
- مي پرسه: خوب! دست كيه؟
دست خودم ِ ،اما اينو بهش نمي گم. حوصله چيزايي رو كه بعد از اين مي خواد بپرسه ندارم. انقدرم باهوش نيست كه خودش يه جوابي پيدا كنه.
هنوز صداش مياد، نمي شنوم چي مي گه.....
يه شعري ته ذهنم زمزمه مي شه...
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.
حالا عشق هم نبود نبود.
اگه دوستاي خوب يك ساعت تموم به خاطر اتفاقي كه چندان ناراحتم نكرده دل داريم ندن مشكل ديگه اي براي در دست داشتن دنيا ندارم.







........................................................................................

Saturday, September 24, 2005

٭
در راستای اینکه همه می رن نمایشگاه کتاب و من امسال به علت یک عدد توفیق اجباری نائل به فیض نشده بودم و تا اردیبهشتم نمایشگاه کتاب نداریم، واسه اینکه کم نیارم رفتم نمایشگاه مخابرات!!! نه که فکر کنید تخصص خاصی در این زمینه دارم و می خواستم با تکنولوژی روز آشنا شم یا دنبال چیز خاصی بودم یا مثلاً می خواستم سفارش خاصی بدم یا بگیرم یا هیچ کار با کلاس دیگه ای ها! نه! رفتم چون یه دوستی که یه جورایی بهش مدیونم می خواست بره و منم که کلاً هیچ وقت تو زندگیم بلد نبودم چطوری از کلمه نه استفاده کنم عین این ضایعا پاشدم رفتم. خداییش هم هیچ سنخیتی با اونجا نداشتم.
1000 تومن ورودیش بود. نمایشگاه کتاب یادم نمیاد ورودی بگیرن! میگیرن یا نه؟ البته روز آخرش که امروز باشه مجانی میشد. وقتی فهمیدیم می خواستیم سر خر و کج کنیم بیایم خونه فرداش بریم(!) اما دیدیم بریم و برگردیم گرون تر از این حرفا میشه!!

اولاً که به نظر من محیط خیلی فرهنگی تر از مثلاً نمایشگاه کتاب بود. ملت همه سرشون به کار خودشون بود و از این جوات بازی های نمایشگاه کتاب و لباس اصلاً خبری نبود که خب البته یه نمه ضد حال بود. اما یه چیزی که جالب بود اینکه من نمی دونستم این تعداد آدم خوش تیپ تو تهران پیدا میشه. جداً اینا تا حالا کجا بودن که ما ندیده بودیم!!؟ اصلاً همه یه پا آلن دلون. واقعاً که انقدر آدمای کج و کوله دیدم حس می کنم سطح سلیقه ام اومده پایین. اما خب چه فایده همون طور که بالا عرض کردم خیلی با کلاس تر از خیلی حرفا بودن و خودشون رو ضایع نمیکردند. حیف!

LG هم که بیشتر از محصولاتش تبلیغ بهرام رادان می کرد! به نظر شخص من که محصول بدی نیست.

یه سری موبایل هم بود که خیلی خدا بود کف کردیم. من اسم کارخونه سازنده اش رو تا حالا نشنیده بودم اما خیلی فرق می کردن با اینایی که تو بازاره. خیلی شیک و ساده بودن. حیف که جای قیمت پرسیدن نبود منم با دوستای خودم نبودم که بی خیال کلاس ملاس شیم، خراب شیثم سرشون عین دیوونه ها هر چی هست و نیست رو تا حتی کفش پاشون قیمت کنیم. در نهایت هم رفتیم ناهار بخوریم فقط کالباس داشت کلی به جون خودمون غر زدیم که چرا کالباس چون هیچ کدوم دوست نداریم من که همیشه حس می کنم آشغال گوشته که خب به نظرم زیاد هم اشتباه حس نمی کنم. خلاصه با کلی نک و نال خوردیم، دور زدیم بریم یه غرفه دیگه دیدیم تابلو زده رستوران!!!

نمی فهمم، چند تا غرفه که بیشتر نبود چرا هر کدوم یه طرف بود. باید کلی جون می کندی تا از این به بعدی برسی برا همین ما نرسیدیم همون چند تا رو هم ببینیم.

( این باید دیشب پست می شد!)







........................................................................................

Friday, September 23, 2005

٭
تو اين دنيا كه همه احساس ها با هم قاطي شده، همه اول فكر مي كنند بعد احساس خرج مي كنند. تو اين دنيايي كه همه دو رو شدن، رنگ وا رنگ شدن. من مي خواستم خودم باشم. من مي خواستم ناب باشم. مي خواستم احساسم بكر باشه.
مي خواستم وقتي خوشحالم معلوم باشه، وقتي ناراحتم معلوم باشه. وقتي عصبانيم، وقتي مهربونم، وقتي كفري ام، وقتي عاشقم... .
اما نذاشتن. دارم مجبور مي شم الكي لبخند بزنم. الكي ناز كنم. الكي دل خوش كنم. دارم يه آدم الكي مي شم. يكي مثل همه. يكي كه دروغ ميگه و اين ديگه ناراحتش نمي كنه.
يكي مثل خودشون، يه آدم رنگي.
اينجوري اما بهتره. هم من راحت ترم، هم بقيه.







٭
داشتیم حرف میزدیما، اما یهو یه جوری شدم یهو دلم تنگ شد. برا خودش برا همونی که اونور خط داشت مسخره بازی در میاورد. برا همونی که باز نفهمیده بود چی گفته که من یهو خشک شدم. من خیلی خلم. یه جور خیلی بدی خلم.عین این فیلما هست که تندشون می کنن که یه جوونهه داره از زیر خاک میاد بیرون قد میکشه بلند میشه بعدم می پژمره و خشک می شه. من همون جوریم عین همون جوونه هه زودی می پژمرم. خودمم نمی دونم چرا.
اونکه اینهمه خبر خوب داشت. با کلی ذوق و شوق گفت داره میاد. پس من یهو چرا سردم شد؟ چرا یهو دلم شور افتاد. چرا یهو صدای اشکام و از اونور خط شنید؟ چرا من انقدر مزخرف و احساساتی ام؟ چرا نتونستم فیلم باز یکنم و بگم چقدر خوشحالم؟ اصلاً همون بهتر که من برم گم شم.







........................................................................................

Tuesday, September 20, 2005

٭
یه چند تا لینک کوچولو اون کنار اضافه شده. یه جوری خوشم میاد.







٭
می دونی الان دلم چی می خواد؟
می خوام تنهایی تو خیابون باشم مثلاً داشته باشم برم چمی دونم مثلاً خونه هدی اینا. بعد یهو بارون بگیره، همه در برن برن زیر سر پناه. از اون بارونایی که تو فیلما نشون میده و تابلو ِ که شیلنگ گرفتن. ولی من نرم زیر هیچ سر پناهی. همینجوری وایسم وسط خیابونی که خلوت شده – چون مردم از ترس خیس شدن عشقشون به بارون رو یادشون رفته- حسابی خیس شم. اشکامم بعدش بیاد. بعدم اون جایی که داشتم می رفتم نرم فقط کنار خیابون قدم بزنم تا باز دیرم شه هول هولکی برگردم خونه.

اشتباه نشه من اصلاً عاشق بارون و خیس شدن و اینا نیستم بخصوص اگه تو کفشام آب بره. شاید فقط نم نم بارون رو دوست داشته باشم. من فقط عاشق هوای بعد از بارونم که هوا طوسی میشه! آره من عاشق هوای طوسی ام. اما تو اون هوای طوسی که اشکام نمیان فوقش یه کم دپرس شم. برا همین الان فقط بارون زیاد.
لطفاً







٭
وقتی 10 شب از خونه دایی میای، تنهایی تو ماشین خوش میگذره. وقتی همه جا شربت آبلیمو و شیر کاکائوی بی مزه میدن خوش می گذره. وقتی اون پسر تخسه با 206ش از خود قلهک تا هفت تیر دنبالت میاد خوش می گذره. وقتی کسی نیست که بهت گل بده برا همین خودت یه دسته گل رز قرمز برا خوت می خری از اون دست فروشه 1000 تومن خوش می گذره. وقتی با یه لگن همت و مدرس و 150 تا میری و هیچکی کنارت نیست که جیغ و ویغ کنه خوش می گذره...
ولی وقتی کیریسدی برگ میگه this is the place we used to go اصلاً قشنگ نیست. وقتی میای خونه و می بینی 3 دفعه زنگ زده قشنگ نیست. وقتی بابا جواب سلام نمی ده قشنگ نیست. وقتی ظرفیتت تموم می شه، وقتی کم میاری دیگه هیچی قشنگ نیست!

راستی کسی می دونه چرا من باز سالاد الویه درست کردم و خوردم؟ چرا به تلفنش جواب دادم؟







........................................................................................

Thursday, September 15, 2005

٭
می دونستم. بهش گفته بودم. گفته بودم اگه بر گرده همه چی خراب می شه، دیگه برام هیچی میشه. فکر کرده بود اشتباه می کنم فکر کرده بود اون با همه فرق می کنه. خب فرق می کرد خیلی هم فرق می کرد. اما حالا که برگشته همش دارم فکر می کنم چه فرقی می کرد؟! یادم نمیاد.
دو سال پیش تو همچین روزایی پیداش شد از آسمون اومد و شد خدای من، اومد و گفت تا حالا قلب خیلی ها رو داشته اما الان این قلب و می خواد. اون روز بهش گفتم این دل من فروشی نیست نمی تونی داشته باشیش، گفت من با همه همه ها فرق دارم. فرق داشت. خیلی گذشت کم کم قلب منم یاد گرفت عادت یه حضور رو، زیبایی وجود گرما رو. یاد گرفت که غیر از تلمبه بودن می تونه نقش های مهم تری هم داشته باشه. کم کم سرما رو فراموش کرد و بهار اومد تو خونه اش. دیگه هر نم بارونی معنی پیدا کرده بود، دیگه ستاره ها اسم داشتن، مگه اشکالی داشت اگه همه یه اسم داشته باشن؟ دلم دیگه شاعر شده بود.
بعد یه روزایی اومد که نفهمیدم چرا بیشتر از نم بارون نم چشمام و می خوام. اهمیت ندادم. دنیای من کامل بود، اگه جایی میلنگید دلیلی نداشت بیاد تو دنیای من. مهربون ترین قلب دنیا مال من بود. اما...

میدونی از اونایی بود که برا هیچ کی نمی مونن. از اونایی که تملک ناپذیرن از اونایی که عاشق آزادیشونن. از اونایی که تصور هر فردایی باهاشون نا متصور ِ. اصلاً برا همینا جذاب بود. برای اینکه تو اوج حضور هم دست نیافتنی می دیدیش. من که آدم نیستم که عاشق یه آدم شم. باید یکی رو میدیدیم که عاشق دیوونگی هاش شم.

رفتم و رفت. غرورم فراموشش کرد قلبم نه! شبا با یادش باز هم میلرزید. رفت تا زهیر شه. حتی بیشتر از قبل وجود داشت پر رنگ و محسوس.
امروز اومد و گفت بازی از اول. بهش نمی گم قلبم بی هویت شده، قاطی کرده، نمی دونه چه بلایی سرش اومده، می خواد دوباره گرم شه، اما نمی تونه. فقط بهش می گم نمی شه، دیگه گرم نمی شه. میگه من گرمش می کنم مگه بار اول نگفتی نمی شه اما شد. دلم می خواد باور کنم. دلم می خواد باور کنم که دوباره کنار یکی آرومم می گیره،باور کنم که دوباره احساس زن بودن می کنم و دلم پر خواهش می شه. اما نمی شه، نمی تونه، می دونم. کاش می تونست. کاش... .

زهیر من مرد. کاش بر نگشته بودی.







........................................................................................

Wednesday, September 14, 2005

٭
احساساتم شدن مثل بوم رنگ.
هرچي با قدرت بيشتري از خودم دورشون ميكنم، با شتاب بيشتري به طرفم بر مي گردند.







٭
اولین قرار وبلاگی یه جورایی خیلی خوب بود. البته قرار وبلاگی که نبود فقط بهارک رو از وبلاگ و وبلاگ بازی می شناختم! یه جمع خیلی صمیمی و ساده ای بودن. از اونایی که به قول بهارک ممکنه آدم راحت هر جایی پیداشون نکنه. رفتنه خیلی حرص خوردم. من نیم ساعت زودتر با بهارک قرار داشتم ساعت هفت. اما اونقدر یهو همه چی قاطی پاطی شد که نگو و مجبور شدیم عقب بندازیم، همون هفت و نیم. بعدم که من از شدت هواس پرتی خروجی بهشتی رو از تو مدرس رد کردم و ومجبور شدم تا میرداماد برم که بتونم اونجا دور بزنم و از این حواس پرتیم اونقدر عصبانی شده بودم که نگو. انواع و اقسام فحش ها رو جاتون خالی سر خودم هوار زدم. نمی دونم چرا انقدر عصبی شده بودم!! شاید چون جای قرار رو اصلاً بلد نبودم و فکر می کردم باید خیلی بگردم. البته با همه این حرفا هم خیلی راحت اونجا رو پیدا کردم هم 10 دقیقه زود تر رسیدم. حالا قرارمون جلو در پارک روبروی یه ساندویچی بود منم یه در پیدا کردم که جلوش یه ساندویچی بود با خواهرم خیلی شیک رفتیم رو یه نیمکت نشستیم منتظر، حالا نگو اونا جلو یه در دیگه و یه ساندویچی دیگه منتظرند!!!

من که طبق معمول همیشه که تو جمع های نا آشنا ناگهان غریبی کردنم گل می کنه همچین مظلوم شده بودم که امر به بهارک هم مشتبه شده بود و گفت منتظر یه آدم شلوغ و شیطون بوده نه انقدر ساکت! طفلک هنوز نفهمیده با کی طرفه.
کم کم داشت یخ بنده باز می شد که دیدم اوه ساعت بیست دقیقه به نه و خونه ما هم اون سر دنیا. حیف خیلی زود گذشت دوست داشتم شام هم باهاشون می موندم تو خونه که به مامانم گفتم کاش مونده بودم برا شام گفت آره خب می موندین شام درست و حسابی هم نداریم!!!! دهنم از تعجب باز موند. نه به اون موقعی که از در دروازه تو نمی رن نه به این سوراخ سوزن!!

برگشتنه هم خیابونا انقدر خلوت بود که نگو 9 خونه بودیم! کلی دلم سوخت که بیشتر نموندیم راستی چرا اون موقع خلوت بود! به نظر من که طبیعی نبود. اما عوضش تو اون خیابونای خلوت کلی عین عقده ای ها پام و گذاشتم روگاز و با خواهر خانومی کلی گل گلدون خوندیم و دو تو تصادف توپ رو هم به خیر گذروندیم.

دلم امشب کلی تاب بازی و هوای بعد از بارون و سیمین غانم می خواد. آهان با کلی ِ کلی هم دوچرخه!







٭
این خیلی بد نیست که دو سه تا از اون وبلاگایی که من دوسشون داشتم تو همین یک هفته یه جورایی اعلام کردن که دارن از دنیای سایبر ما دور می شن؟!!
نمی خوام!







........................................................................................

Thursday, September 08, 2005

٭
اگه قراره من اسکالت باشم، اونی که عاشقش می شم از همون اول باید رت باشه. یه پدر سوخته عوضی هفت خط. اصلاً هم نباید رت باتلر باشه، فقط باید رت باشه. چون اینجا رت کاملاً تعریف شده ست. گفتم که قصه ات رو اشتباهی ننویسی.

راستی همه اشلی های دنیا رو هم بفرست به درک. باشه؟







٭
دو سه روزه مریضم دارم میمیرم. نمی دونم وبا گرفتم، یا آب طالبی مشکل داشته یا سس سالاد الویه کذایی! یا آه اونایی که سهم الویه شون رو نصفه شبی یواشکی رفتم خوردم دامن گیرم شده!!
چه حیف که همه میوه های تابستونی واسه این جور مریضیا بدن. هم انگور می خوام هم هندونه هم بیشتر از همه از اون هلو اون شبی ها!! من خیلی شیکموام نه؟!
دوستم هم زنگ زد گفت پاشو بریم باشگاه اما من مشغول دوی ماراتون بین دستشویی و اتاقم بودم. نامردا.







........................................................................................

Tuesday, September 06, 2005

٭
الان ساعت دقیقا! 2:30 شبه ( یعنی صبحه) خیر سرم امشب اومدم زود تر بخوابم که صبح انقدر خودم رو با چک و لقد بیدار نکنم و دیر نرسم سر کلاس . معلم نازنین برا کنف کردنم با یه لبخند ملیح نگه: دیر لیت کامر، اِنی هات نیوز؟ منم همینجوری عین مونگولا در حالیکه صدای قیژ قیژ صندلی ها کلاس رو بر داشته بگم: نو! اونم انگار که این اولین بارِ که من تاخیر کردم با چشمای گرد شده یه "سو" ی کشیده بگه!!
خلاصه به دلیل فوق الذکر اومدم زودتر بخوابم اما مگه خوبم برد. هر چی کوسفند بود و نبود شمردم. هر چی کله ام رو کردم زیر بالش و سعی کردم با این روشهای خفن مخم رو خالی کنم. هر چی خودم رو به خواب زدم که باورم شه؛ انگار نه انگار. آخرش به این نتیجه رسیدم که معده ام خالیه اینه که خوابم نمی ره!! و راه حل در چند قدمی من در یخچال به سر می بره.اصولاً ما هر وقت تو یخچال الویه داشته باشیم من دچار اختلالات رفتاری غیر قابل پیش بینی می شم که از هر نوعی باشه مسلماً در مانش در سالاد الویه نهفته ولاغیر!
حالا فکر کن من اینقدر عشق الویه، با یکی دوست شده بودم که لصلاً نمی دونست سالاد الویه چی هست!؟! اولا فکر می کردم مسخره بازیشه. اما خب جدی جدی نمی دونست دیگه. دفعه اول ازم پرسید همون سالاد فرانسویه! البته خب منم نمی دونستم سالاد فرانسوی چیه. یعنی هنوزم نمی دونم (!) این به اون در. اما همینجوری الکی گفتم نه! به اسمش نمی خورد. ( حالا همونه یا نه؟) اما خب بعد ها بچه رفت دنبالش و فهمید چیه! اما من در جهل مرکب ابد الدهر بماندم.
نمی دونم نصفه شبی چه اشتهایی پیدا کردم!جای شما خالی الان یه هلوی نارنجی پر رنگ دستمه که جرات نمی کنم گازش بزنم، می ترسم آب از لب و لوچه ام راه بیوفته، حوصله هم ندارم از جام پاشم برم دست و بالم و بشورم!
خودمونیم نصفه شبی چرت و پرت گفتن هم مزه می ده ها!
دیگه... دیگه...
دیگه چی میشه نصفه شبی برای خوانندگان گرامی نگاشت؟!

الان با این کلیک کلیک های منبابام پا می شه میاد حسابم رو می رسه. ساعت هم از سه گذشته از چوب خطم خیلی بیشتر بیدار موندم.
بای بای

اَه! ضد حال. اینترنت وصل نمی شه. نمی دونم تموم شده یا قاط زده.
اصلاً فک کنم آه بابام گرفته.







........................................................................................

Wednesday, August 31, 2005

٭
پشت چراغ هميشه قرمز نزديك خونه بودم. امروز تراقيك خيلي بيشتر از هميشه بود. چشمم به چراغ بود تا كي سبز شه. سبز شد، هيچ ماشيني تكون نخورد. قرمز شد، يه چند متري رفتن جلو. ماشين جلويي وانتي رو كه جلوش ایستاده بود و حرکت نمی کرد رو دور زد و رفت جلو. باز تصادف شده بود. يه وانتي... يه موتوري... كلي خون... .
يه پسر جوون بود كه خون خالي بود، برده بودنش كنار خيابون و چند نفر دورش جمع شده بودند. ترسيدم. ترسيدم مرده باشه. ترسيدم بوي خون بياد تو. چقدر خيابون شلوغ بود. چقدر بوغ مي زدن. مگه نمي فهميدن اينجا يكي داره مي ميره! شيشه رو كشيدم بالا. يهو ساكت شد. آخيش... . يهو ديدم مثل دفعه اول كه مرده ديده بودم دارم همینجور اشک می ریزم. فكر كنم تاريكي ترسم رو بيشتر كرده بود. چرا اين چراغ لعنتي سبز نمي شه! نمي خوام كنار اين يارو باشم.
پس كي آمبولانس مياد؟ با اين ترافيك كي برسه! اگه هنوز زنده باشه هم فكر نكنم زنده برسه. هي يواشكي چشمم ميره اونوري، تا آسفالت قرمز رو مي بينم نگاهم رو مي دزدم.
ياد برادر زن عموم مي افتم كه هفته پيش تو راه لويزان به خاطر سرعت زيادي كه داشته نمي تونه موتورش رو كنترل كنه و مي خوره زمين. خودش جا در جا مي ميره و دوستش هم تو بيمارستانه و اوضاعش خيلي بد. اون فقط26 سالش بود و حالامرده. يكي ديگه هم الان اينجا داره ميميره. شايد هم جاي ديگه اي جوون ديگه اي. اين كه اين كنار افتاده چند سالشه؟ 25؟ 26؟ 27؟ چند سال؟ اون جا هم خيلي گريه كردم. آخه فقط 26 سالش بود. خيلي كمه، فقط 26.
پس اين موتوري ها كي مي خوان ياد بگيرن؟ تا كي بايد تصادف كنند و بميرن تا آدم شن؟

چراغ سبز شد. خدا كنه تا قبل از اينكه باز قرمز شه رد شده باشم. زود باش ديگه.. زود باش... بوووغ. زرد رو رد مي كنم. اشكام رو پاك مي كنم. هواي گرفته ماشين حالم رو بد كرده. احتمالاً خودم دم كردم كه بنظرم هوا بد مياد. شيشه رو مي كشم پايين. باد مي خوره تو صورتم. بوي دود و صداي بوغ و صداي آمبولانس و دعواي مردم مي زنه تو ماشين. باز زندگيه كه مي زنه تو ماشين.







........................................................................................

Saturday, August 27, 2005

٭
وای! من هنوز گیجم! باورم نمی شه!!
بنده یه جورایی رفتم سر کار! به هر کدوم از معانیش که فکر کنید هم درسته هم یه جورایی کار پیدا شده ( کار نطلبیده هم مراده؟) هم کارش یه جوراییه که رفتم سر کار. نشسته بودم داشتم کتابی رو که امروز امتحانش رو داشتم رو ورق می زدم و فکر می کردم به اینکه بالاخره تو سه ساعت می تونم اونقدر بخونم که ده بگیرم یا نه به علافیش نمی ارزه که تلفنم زنگ زد.
الو؟ سلام؟ بله؟ چرا شناختم!!!!!!!!
یکی از دوستام بود که یه جورایی عادت نداشتم بهم زنگ بزنه. یعنی پیش نیومده بود. ما معمولاً با هم چت می کنیم نه بیشتر اما خب یه جورایی خیلی بیشتر از دو تا دوست اینترنتی رابطه مون نزدیکه و به هم اعتماد داریم. و چیزی که مسلمه اینه که این اعتماد کاملاً دو طرفه است.
خلاصه یه کم حال و احوال و بعد پرسید: تو هنوز بی کاری؟!
خب آره!
ببین من یه کار توپ سراغ دارم فقط خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه می خوام بسپرمش به یکی که هم بهش اعتماد داشته باشم هم بخوام یه نفعی هم به اون برسه! و خلاصه شروع کرد به توضیح دادن.
اما من انقدر گیج امتحان بودم که هیچی نفهمیدم. پیش خودم هم مطمئن بودم که نمی خوام قبول کنم برا همین بهش گفتم الان کار دارم شب خودم باهاش تماس می گیرم تا سر فرصت ببینم چی به چیه!
بعد امتحانم بهش زنگ زدم گفتم تا نرفتم خونه بگو اونم من بیچاره رو کشوند اونور دنیا و حسابی شستشوی مغزی داد طوی که خودم هم باورم شد می تونم!!!!

راستش از نظر مالی - اگر بگیره که به احتمال 90% هم میگیره- خیلی جالب توجه به نظر میاد، یکم بیشتر از حد طبیعی! اما کار سختیه یعنی سخت نیست یه آدم سر زبون دار احتیاج داره. و من به همین دلیل آخرین نفری هستم که ممکنه به درد این کار بخورم. یه کم بیشتر از حد طبیعی آروم و خجالتی ام. وقت نسبتاً کمی هم دارم. از یک ماه دیگه دانشگاه شروع میشه، تمرینهای بسکتبال هم که هست، کلاس زبان هم که هر روز میرم!!! و این هم یه کاریه که یه آدم فول تایم لازم داره. البته تا اینجاش مهم نیست. میشه یه جورایی باهاش کنار اومد.مشکل اصلی اهل بیت هستند.
این کار تقریباً حالت بیزینس داره و احتیاج به علم خاصی نداره. همچین کاری هیچ جایگاهی تو خونواده ما که حرف اول و آخر رو تحصیلات می زنه نداره به اضافه اینکه محیطش هم جوری نیست که زیاد برای یه دختر بپسندن. و می دونم که اگه مطرحش کنم حتماً مخالفت شدید می کنن با اینکه واقعاً می تونه تجربه جالب و منحصر به فردی باشه.
برای همین تصمیم گرفتم به هیچ کس نگم و این خودش کار و خیلی سخت می کنه.

با تمام ابن مشکلات من قبول کردم و از این بابت یه حس خوبی دارم( البته اگه بتونم اون احساس ترس رو از خودم دور کنم). جنبه مالیش هیچ اهمیتی برام نداره چون واقعاً کار بزرگیه و ممکنه از عهده ما دوتا ساخته نباشه اما اینکه به همچین محیطی وارد بشم برام خیلی مهم و ارضا کننده است.

فردا ظهر قراره با هم به چند تا شرکت که از این پیشنهاد استقبال کردن سر بزنیم تا هم اون ببینه من چند مرده حلاجم هم خودم ببینم مرد این میدون هستم یا نه.

به کلی دعا و انرژی مثبت احتیاج دارم. ممکنه؟







........................................................................................

Sunday, August 21, 2005

٭
یادمه که چند سال پیش که موبایل تازه وارد ایران شده بود و کم کم داشتیم دست مردم می دیدیم، ( همون موقع که مغازه دارا خیلی دوست داشتن موقع حرف زدن حتماً بیرون مغازه باشن حتی اگه دارن در باره خصوصی ترین مسایل زندگی شون حرف می زنن) به نظرم میومد این وسیله گرون و به درد نخور (!) فقط مخصوص بچه پولدارای الکی خوش ِ یا مال این مغازه دارای تیپیک!
اصلاً فکرش رو هم نمی کردم یه روزی اینطور همه گیر شه و همه از کوچیک و بزرگ حداقل یه A800 کوچولو کنار کمربندشون یا تو کیفشون داشته باشن.
از اون بیشتر فکر نمی کردم که روزی برسه که خودم بدون اون ماس ماسک از همه کار و زندگیم بیوفتم و رسماً کر و لال شم.
وسایل مدرن و امروزی اونقدر سریع در دسترس قرار می گیره و همه امکانات سنتی رو تحت و شعاع قرار می ده که حتی تصور زمانی که این دسته از وسایل رو جزو لوازم لوکس و مخصوص قشر خاص طبقه بندی می کردیم هم دور از ذهن به نظر می رسه.
وقتی یه همچین چیزایی ابداع می شن بعد از اینکه تو زندگی روز مره مون جا گرفتن و شدن جزئی از اون دیگه جدا کردنشون از زندگی و خط کشیدن دورشون به نظر نا ممکن میاد. در حالیکه وقتی نبودن، عدم حضورشون اصلاً ملموس نبود.

حالا چرا یاد این حرفا افتادم و زدم به صحرای کربلا؟
این فیلترینگ و بند و بساطی که به پا شده آدم و یاد همه بدهکاریاش و روزای خوش از دست رفته و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه می ندازه، دیگه صحرای کربلا که عددی نیست!!
این روزا به هر وبلاگی که سر می زنی اگر نویسنده اش ساکن ایران باشه حتماً یه اشاره ای به قضیه فیلتر بلاگ رولینگ کرده، حالا یا در حد همون اشاره یا اینکه خیلی دلش پر بوده ویه پست بلند بالا داده!

یادمه که یک سال و نیم پیش که وبلاگ قبلی ام رو تازه باز کرده بودم، پسر خاله ام هر وقت پست می ذاشتم یه آف لاین برام میذاشت مبنی بر اینکه آقا جان پینگ بفرمایید! پینگ! و بعد هم میگفت ایندفعه رو من برات پینگ کردم اما دفعه بعد یادت نره ها! و این قضیه تا مدتها ادامه داشت. اون موقع بلاگ رولینگ به نظرم یه چیز اضافی بود و هیچ دلیلی برا این کار نمی دیدم. تا اون موقع با بلاگ رولینگ کار نکرده بودم و کلاً فکر می کنم تازه اومده بود و قبل از اومدنش هیچ مشکلی نداشتم. به هر حال دیر یا زود وبلاگ هایی رو که دوست داشتم و باز می کردم و می خوندم و با این تاخیر چیزی رو از دست نمی دادم ( وبلاگم هم که به کمک عناصر مذکور پینگ می شد!) خلاصه که دقیقاً حکایت همون مبایل بود که یه زمانی از فکر خریدنش هم خندم می گرفت.
اما کم کم زمانی رسید که من تصمیم گرفتم آپ دیت شم و یکم از روشهای عصر حجری خارج شم و به دنیای متمدن بپیوندم. به سرعت راحتی کار با باگ رولینگ رو کشف کردم و شدم مشتری ثابتش. هر روز صبح سر از خواب بلند نکرده اول دکمه کامپیوتر رو می زدم تا ویندوز بیاد بالا صورتم و می شستم و یه کانکت و کوچولو، و یه نگاه به لیست بلاگ رولینگ که کی آپِ و کی نیست. و بعد خاموش می کردم و می رفتم پی کارم تا شب که بر گردم و همه رو باز کنم و بخونم. خلاصه که شد جزئی از زندگیم.

حالا اومدن این سایتی رو که واقعاً جزئی از زندگیِ خیلی از ماها شده رو( حالا نه زندگی واقعی و جزء مسائل حیاتی، اما تو زندگی مجازیمون که اهمیت داره) معلوم نیست از رو چه حسابی فیلتر کردن. ولی چیزی که واضحه اینه که محدودیت خلاقیت میاره. ما هم که الی ما شا ا... اونقدر شب خوابیدیم و صبح پاشیدیم و تغیرات خفن و یک شبه تو زندگیمون دیدیم که همه واسه خودمون یه پا کاشف و مخترع و مبتکر شدیم.
آقایون مخابرات چی هم نگران نباشن از فردا می تونن بیوفتن دنبال فیلتر کردن 100 تا سایت آینه برای بلاگ رولینگ که مثل علف از زمین و زمان سبز می شه.
ما هم که هنوز تجربه دنیای بدون بلاگ رولینگ رو فراموش نکردیم. خیلی سخت نبود؟ بود؟

****
شعار هفته پنجاه . دوم:
می جنگیم، می میریم، سازش نمی پذیریم!!








........................................................................................

Saturday, August 20, 2005

٭
دلم برای صدات تنگ شده بود، رفتم سراغ سازم.
چند وقت بود بهش دست نزده بودم؟ چند وقت بود جادوی صداش رو نشنیده بودم؟
چشمام حسابی غریبی می کردن انگار همه اون روزا رو یادشون رفته بود. منم همه رو بستم و اختیار رو دادم به دستام؛ و دستام چه خوب عاشق مونده بودن، و چه خوب همه لحظه ها رو یاد آوری کردن و چه خوب بلد بودن معجزه کردن رو... و عاشقی کردن رو ... و زندگی کردن رو ... .
و چه خوب یاد چشمام آوردن آسمون بارونی رو.

دو تا صداس که تو زندگی من غوغا می کنه، معجزه میکنه، و یکیش صدای سازِ
صدای سازم و یک سال و اندی بود که نشنیده بودم، با گوشم غریبی می کرد، یادم نمیومدش. اما دستام چه خوب آبرو داری کردن، چه خوب رفتن و اومدن و شوری نو در انداختن. دلم حسابی تنگت بود، باز شد.

چه سبزم من امشب!







........................................................................................

Monday, August 15, 2005

٭
تو این مدت گویا خیلی اتفاقا افتاده در باره انرژی هسته ای و ایران تصمیمات جدیدی گرفته ولی متاسفانه من به خاطر دور بودن زیاد خبر ها رو نداشتم و از ریز قضایا و تحلیل های معمول بی اطلاع بودم. همه امیدم این بود که وقتی بر گردم تو وبلاگا کلی روش بحث شده و احتمالا یه سری ها که چیزای بیشتری می دونن هم یه چیزایی گفتن و خلاصه مثل خیلی از قضایا که من به کمک همین وبلاگ که تنها رسانه مورد توجهم هست از کم و کیف قضایا مطلع می شم. اما متاسفانه کمتر مطلب جالب توجه و تحلیلی در این مورد دیدم، در واقع اصلاً ندیدیم. بخصوص اونایی که تو کشورهای اروپایی یا آمریکا هستن می تونستن خیلی بیشتر به درک قضایا کمک کنند اما یا قضیه به اون جدیی که من فکر می کردم و به گوشم رسیده نبوده یا اینکه همه مثل خودم گیجن و ترجیه دادن اظهار نظر نکنن.
دلیل دیگه ای برای این موضع منفعلانه نسبت به موضوعی که این روزا مهم ترین و سر نوشت ساز ترین موضوع ایران و یکی از بحث های داغ دنیاست پیدا نمی کنم.







٭
خب! بالاخره این مسافرت دو سه هفته ای هم تموم شد. جای شما خالی واقعاً عالی بود. خیلی بهش احتیاج داشتم به یه تغییر آب و هوای اساسی.
البته هفته اولش خیلی خوب بود اما دیگه بعدش کم کم دلم شروع کرد به تنگ شدن. آخریا دیگه خیلی بی تاب شده بودم با اینکه اونجا هم خیلی بهم خوش می گذشت اما دیگه بس بود.
من واقعاً موندم اینایی که میرن خارج برای تحصیل، یا نه اصلاً می رن که بمونن یا کلاً آرزوی خارج زندگی کردن دارن چه جورین؟! یا دلشون تنگ نمی شه که شک دارم یا هم تحمل می کنن که به نظر من خیلی سخته، هیچی به این تحمل نمی ارزه البته خوب من زیاد صلاحیت ندارم که در این باره حرف بزنم!
فکرش رو بکنین فقط یک هفته واقعاً بهم خوش گذشت بقیه اش مشغول تقویم ورق زدن و با انگشت شمردن بودم. جالبیش اینجاست که من اوصولاً نه آدم خانواده دوستی به حساب میام نه اینکه کلاً آبم با اهالی منزل توی یه جوب میره و اگه چند ساعت تو خونه باشم حتماً بالاخره با یکی دعوام میشه!! در واقع اصلاً آدم محبوبی تو خونه به حساب نمیام!
اما خوب دل دیگه لامصب!

بی انصافی نمی کنم مدتها بود اینقدر بهم خوش نگذشته بود و میشه گفت تجربه منحصر به فردی بود اما اگه بخوام بگم کی از همه خوشحال تر شدم باید بگم وقتی بود که تو مانیتور روبروم دیدم که وارد خاک ایران شدیم و مرز رو رد کردیم. ساعت چهار صبح خونه بودم و رو تخت خودم ولو شده بودم و بلاخره به اون آرامشی که معمولاً بعد از رسیدن هر مسافری به خونه اش پیدا میکنه رسیده بودم. اما بنده که همینجوریش هم یه جغد درست و حسابی هستم وای به حال اینکه ساعت های شب و روز هم اینور اونور شن.
این مدت نه زیاد می شد نه خودم می خواستم که به اینترنت دسترسی داشته باشم. آخه تقریباً میشه گفت که قضیه از اعتیاد گذشته و من هیچ کاری جز ول گشتن تو این دنیای مجازی ندارم. یعنی کار که زیاده اما وقتش نیست! خلاصه دیدم که این موقعیت مناسبی برای کم کردن ساعت های استفاده از اینترنته و سعی کردم استفاده کنم.
ولی خب دو سه هفته بی خبری از اینترنت واسه منی که حداقل روزی چندین ساعت رو حروم این لامصب می کنم یه حالت هایی مثل استخون درد و چشم درد و درد مفاصل و بی خوابی ایجاد میکنه و باعث عود کردن حات های مالیخولیایی و روانپریشی مزمنم می شه.خلاصه راست گفتن که گفتن ترک عادت موجب مرض است.
تو این مدت هم که خب همه وبلاگ ها آپ شدن اونم به میزان معتنابه. خلاصه تا اونایی رو که به فکرم رسید و باز کردم وخوندم دیگه شده بود هفت صبح که دیگه دیدم چشام جواب نمی دن و رفتم بخوابم. حالا مگه خوابم می برد! هوا هم دیگه روشن شده بود و با بارون دیشب هم هوا حسابی مست کننده بود اونقدر که با وجود اونهمه خستگی بازم مجبور شدم تا ساعت هشت هر چی گوسفند بود و نبود بشمرم تا کم کم خوابم بره. دو ساعت ناقابل بیشتر نخوابیده بودم که دوستای عزیز به شکل خاله خرسه دوستیشون رو اثبات کردن و بر پا دادن. منم دیگه بعدش خوابم نبرد فقط عین این معتادا هر جا می رسم ولو میشم.
وای چقدر نوشتم!!!! بقیه اش باشه برا بعداً، شایدم دیگه بی خیال شم بهتر باشه(;







........................................................................................

Wednesday, July 27, 2005

٭
همون طوری که تو پست های قبل هم گفتم دارم می رم مسافرت یه دو سه هفته ای نیستم احتمالاً اونجا هم دسترسی به اینترنت ندارم برا همبن احتمالاً این پست آخرم میشه تا برگردم.
حیف هنوز شروع نکرده باید بچه ام رو تنها تو ولایت غریب! تنها ول کنم برم. مواضبش باشیدok?
من اوصولاً آدم دقیقه نودم. دست به سیاه و سفید نمی زنم تا قشنگ همه کارا انبار شه بعد روز آخر مثل چی میوفتم به خر حمالی.شبا که تو تابستون زودتر از 3 و 4 نمی شه خوابید گناه کبیرست، صبح ساعت 9 با کتک و فحش و فحش کاری خودم رو بیدار کردم برم دنبال کار و زندگیم میبینم بابا خونه ست. به نظر من همه مردا، بابا و شوهر و دوست و برادر هم نداره، همه شون از دم گیرن، اصلاً این تو خونشونه. اگرم میبینی یکی اینجوری نیست یا جدی جدی رو خودش کار کرده و به خودش سختی داده و سعی کرده از عقاید هشت در چهار مردونه اش دست برداره یا می خواد بگه من خیلی روشنفکرم یا هم که میگه آبرو ریزی تو قرن بیست و یکم با اینهمه پیشرفت علم و تکنلرژی ما هنوز هم مثل دوره قبل از اختراع چرخ رفتار کنیم!
بابای ما هم که دلیلی ندیده جزو موارد فوق الذکر باشه همیشه گیر میده. منم یکم همچین بفهمی نفهمی ولم، اینه که همیشه کنتاکت داریم. بابام اصلاً و ابداً کاری نداره که تا قبل از اومدن اون کجا بودی و چه غلطی کردی اما وقتی رسید خونه تو هم باید باشی می خواد 10 شب باشه می خواد یک بعد از ظهر. حالا حساب کن از اول صبح خونه باشه تو هم کلی کار داشته باشی، چی میشه! خلاصه بایه ترفندی بابا جونم و قال گذاشتم و زدم بیرون بعد عین این ضایع ها زنگ زدم به برو بچ تیم به جای اینکه برم به بدبختیام برسم رفتم باشگاه! ( آخه تا یه مدت نمی تونستم برم. خیلی دلم برا خودم می سوخت خب!!)
البته دوستم من که برم بعضی کارهام و انجام میده مثل ثبت نام و اینا!! خلاصه که خدا خودش میدونه من چه دودره ایم بهم شاخ نمی ده!







........................................................................................

Monday, July 25, 2005

٭
گاهی زندگی آدم چه قاطی پاطی میشه ها!
یه ساکه که باید ببندمش. یه عالم لباس که نباید بندازم تو ماشین یه بلیت استخر هم هست که نمی شه نرفت، یه باشگاه هم هست که نمی شه نرفت یه اتاق هست که باید جمع و جور شه، یه دوست هست که باید رفت خونشون، یه کلی دوست هست که باید زنگ زد خداحافظی کرد ازشون، یه دوست دیگه هست که باید با لوس بازی دلش و نرم کرد، یه کنفرانس هست که باید داد، یه کتاب هست که باید خرید تا بشه اون کنفرانس رو داد، یه کتاب دیگه هم هست که باید تمومش کرد و پسش داد؛ یه ثبت نام هم هست که باید انجامش داد! یه قبض جریمه هم هست که باید پرداختش کرد ( اگه یک ماهش تموم نشده باشه!!)

به جون خودم اگه فکر کنم بازم هست. همش رو هم باید تا چهارشنبه انجام داد!!

هَل مِن ناصر یَنصرنی!







........................................................................................

Saturday, July 23, 2005

٭
بعد از پيمودن يك مسير سخت، ايستاده اي تنها
با باد در موهاي نرمت
و اشك در چشماني خيس..

به طوفان پشت سر مي نگري و سكوت روبرو...

اگر پايت لرزيد چه؟اگر نلرزيد چه؟

كاش نلرزد. واي نه، كاش بلرزد!

*
راستي! گفته بودم تنهايي را دوست تر مي دارم؟







........................................................................................

Tuesday, July 19, 2005

٭
مردم ما ماهواره دیدند و به صورت شاه تف انداختند!


ما امروز به لطف واحد های تابستانی اجباری کلی چیز های خوب خوب فهمیدیم.
مثلاً فهمیدیم که ماهواره خیلی چیز خوبی است البته فقط برای انواع خانم ها چه مجرد چه متاهل و آقایون فقط از نوع متاهل و بسیار چیز بد و اخی است برای آقایون غیر متاهل و در واقع ندید بدید ( البته از نظر شخص من هر مجردی ندید بدید نمی شه و هر ندید بدیدی هم مجرد!) که برای این نوع خاص مثل نمک رو زخم می مونه! آره؟؟
و فهمیدیم اگر یک بابایی از این اسباب های خوب و باحال در خانه دارد به انضمام یک پسر بچه 5-6 ساله، خوش به حالش برود حالش را ببرد فقط یادش باشد که از 15 سالگی به بعداین بچه را در خانه تنها نگذارد. چون یکهو یک روزی می آیی خانه و از داخل کمدی زیر تختی توی فری جایی دختر کشف میکنی و اگر هم کشف نکردی شک نکن که آقا زاده مستر بیوت داشته، اما خوب این یکی را که نمی توانستی به این راحتی ها کشف کنی که!!

تازه ما یک چیز دیگه هم فهمیدیم. فهمیدیم که خود این ماهواره ناقلا علت انقلاب ملت شریف ما بوده است.
اا ِ کی میگه اون زمانها ماهواره نبوده؟ اون وقت ها تلوزیون ما خودش یه پا ماهواره بوده! و ملت ما با دیدن همین ماهواره بوده که به صورت شاه تف انداختن ( البته من خودم هم ربطش رو نفهمیدم). و ماهواره بسیار چیز خوبی است و ما بسیار بهش مدیونیم.

غیر از اینا استاد موتونمون کلی هم راجع به جهنم و بهشت و فوائد اونا حرف زد و کلی ما رو ترسوند و به راه راست هدایت فرمود و واسه خودش یه خونه باکلی حوری پری خرید. خوش به حالش!!

یاد معلم پرورشی راهنمایی مون هم بخیر.







........................................................................................

Monday, July 18, 2005

٭
اون: دلت تنگ شده؟
این: نه! تنگ نشده.
- حس میکنی غرورت از بین رفته؟
- نه! حال اونم خوبه.
- ناراحتشی؟ حس میکنی خیلی سخت گرفتی؟
- نه! حقش بود باید بیشتر سخت می گرفتم.

پس آخه چه مرگته ( تو دلش. جرات که نداره بلند بگه که )

*حالا جدیا؟ چه مرگشه؟







........................................................................................

Saturday, July 16, 2005

٭
امروز ظهر که به بابا زنگ زدم گفت دما شده 46 درجه گفتم امروز فاتحه ام خونده است. واقعاً تو همچین هوایی تو سر سگ هم بزنی نمیره بیرون مگه مساله مرگ و زندگی باشه. اونوقت من و این رفیق ولم ساعت یک ربع به دو یعنی بدترین موقع قرار گذاشته بودیم بریم باشگاه شوت کنیم!!
والا قضیه اینجوریه که دانشگاه ما یه تیم بسکتبال خیلی قوی داره و هر دو سال گذشته طلای کشوری رو برده ولی امسال دو تا از بچه های فیکس تیم فارغ التحصیل میشن و این یه ضربه بزرگه و اینا مشغول کشف استعداد های نهانن. فکر میکنم جلسه اول آزمایشگاه بیوشیمی بود که یه دختره که قبلاً ندیده بودمش تو سه سوت سر حرف و باز کرد و گفت واسه تیمشون دنبال بازیکن میگردن و چون بنده یه نموره دراز تشریف دارم به نظر مناسب میام!!
منم که کلاً پایه جنگولک بازی از هر نوعی که بخواین هستم بی هیچ فکری با ذوق و شوق قبول کردم و این شد که من و معصومه که همین خانمی باشن که ذکر خیرشون رفت با هم صمیمی شدیم و از اون به بعد آویزون همیم.
خلاصه اون روز گذشت و یه روز بعد عید رفتیم باشگاه بازیشو که دیدم کف کردم و فهمیدم قبل از اینجا هم یه مدت تو تیم شهرداری یه مدت هم مثل اینکه تو نفت بازی کرده. منم دیدم شوخی که نیست اینا همه شون همین جورین و منم یه وصله ناجورم وسط شون بهش گفتم دور من و خط بکشه. اما مگه کوتاه اومد انقدر آسمون ریسمون بافت که نگو و آخرش منو خر کرد و از اون موقع تا حالا ما هر وقت خالیی داریم میریم اونجا.من هنوز نذاشتم بشری بازیم و ببینه ( مربی تیم) زیاد روم نمی شه. بقیه معتقدند بازیم خیلی پیشرفت کرده اما خودم می دونم که هنوز خیلی کندم. بخصوص که تازگی بقیه بچه ها هم میان و خیلی تیز بازی می کنن و من حسابی کم آوردم. اکثر بچه ها خیلی وقته بازی میکنن اما سارا که اتفاقاً امسال درسش تموم شده و تو تیم نمی تونه بمونه یه چی تو مایه های منه. یعنی دو سال پیش به علت لنگ درازی دعوت شده و قبل از اون دستش هم به توپ بسکت نخورده بوده ولی حالا مثل چی بازی می کنه.

بازیها تو شهریور ماه، و من تقریباً 2 هفته دیگه دارم میرم یه مسافرت دو سه هفته ای و کلی زمان برا تمرین و از دست میدم. برا همین حتی از خیر این روز های گرم هم نمی تونم بگذرم و بیشتر وقت اونجام.

امروز بعد از یه یک ساعت و نیمی که بازی کردیم بچه های دسته اول و سوپر لیگ پیکان اومدن برا تمرین و ما اومدیم کنار بازیشون بی نظیر بود اصلاً موقع بازی انگار که مست بودن. نمی دویدن، پرواز میکردن. انگار که توپ بهشون چسبیده.
دیدن اینجور مسابقات از تلوزیون حسابی خرابش میکنه وتمام هیجانش رو میگیره. تمام مدتی که بازی بچه های پیکان و نگاه می کردم داشتم از هیجان و حسودی خفه می شدم. البته این مخصوص من نبود و بچه های خودمون هم که سالهاست بازی می کنند دسته کمی از من نداشتن. خیلی ناراحتم که اینقدر دیر شروع کردم.

خدا رو شکر که سارا هست و الا عمراً اگه میموندم!!







........................................................................................

Thursday, July 14, 2005

٭
بنده عرض کرده بودم که بعد از اینکه کلی با این صفحه سر و کله زدم اینجا یکم شبیه وبلاگ شده؟؟! بنده خیلی بی جا کردم.
از همون موقعی که اومدم اون پست قبلیه رو بفرستم که حدود ساعت 7 بعد از ظهر بود تا همین الان که 9.35 باشه دارم با این ور میرم تا یه کم اصلاح شه ( به ساعتی که اون زیر نوشته نگاه نکنید اونم باید یه فکری براش بکنم). همون طور که قبلاً هم به عرض رسوندم بنده فرق بینHTML و خروس قندی رو نمی دونم براهمین واسه همین 4 تا دونه اصلاحات اینهمه وقت صرف کردم آخرشم رفتم سراغ فرانت پیج که قد یه نخود ازش سر در میارم و به روش آزمون و خطا پیش رفتم تا یه چیزایی رو به راه شه.
جالب اینجاست که واسه خودم ترک بک هم گذاشته بودم!!!! یه سری چیزا رو پاک کردم تا ترک بک هم بره. حالا چند وقت دیگه تقش در میاد که چه گندی زدم و چیا رو پاک کردم!!
اومدم هالو اسکن رو مورد مرحمت قرار بدم لگوش رو بزارم یهو رفت وسط لینکا! خلاصه که بساطی بودا اما به نظرم یه چیزایی یاد گرفتم.
البته جالبیش اینجاست که من آدرس رو عوض کردم یعنی آدرس اصلی این نیست چون این که الان هست همینجوری الکی بود فقط برا اینکه یه آدرسی داده باشم و معنی خاصی نداره، اما حالا هر کاری می کنم نمی تونم عوضش کنم. شده قضیه راه رفتن کلاغه! آدرس درسته که اصلاً همه چیش خرابه و واسه خودش یه ساز دیگه میزنه. گاهی هم هوس میکنه و میگه صفحه تمپلیت خالیه!! اینم که درسته به خاطر آدرسش به دلم نمی شینه. الان که دیگه سرم درد گرفته و اصلاً حوصله وصل شدن ندارم. اما احتمالاً فردا باز یکم دیگه بهش گند میزنم.
تازه آمار گیرشم کلی قاطه!

پ.ن: تازه کشف هم کردم که دزدیدن تمپلیت دیگران مثل آب خوردن میمونه حتی برا یه بیسوادی مثل من. حالا نمی دونم ایراد از طراحی وبلاگ هاست و سواد طراح هاشون که مثل همه چیز ایرانی میلنگه یا... !







........................................................................................

Wednesday, July 13, 2005

٭
خب. به نظر میاد بعد از کلی اذیت کردن خودم اینجا یکم شبیه وبلاگ شده باشه!
حساب کن یکی که هیچ شناختی از تگ های HTML نداشته هوس یه وبلاگ کنه و هیچ کسی هم نباشه کمکش کنه. یعنی اگه وبلاگ داشتن یه کار ساده ای بودا من شاید از پارسال شروع کرده بودم. البته دور و برم بر و بچ این کاره زیاد دارم اما همشون فضولند منم اصلاً نمی خوام آدرس اینجا رو هیچ آشنایی داشته باشه. چون سابقه اش رو دارم و می دونم که به هیچ دردی نمی خوره. حتی اگه فقط یه آشنا بخونه.
تقریباً یک سال و نیم پیش یکی از همین آقایون فضول برام یه وبلاگ ساخت و کرم نوشتن رو انداخت به جونم اما چون آدرسش رو خیلیا داشتن چند ماه پیش بی خیالش شدم . چون با اینکه خیلی دوسش داشتم به دردسرش نمی ارزید. خلاصه که دیگه قیدش رو زده بودم تا اینکه چند وقت پیش با یکی از بچه های وبلاگ نویس که خیلی هم نوشته هاش رو دوست دارم به طور خیلی اتفاقی چت می کردم ( واقعاً اتفاقی بودا) که با اونم حرف وبلاگ نوشتن و اینا شد و من دوباره فیلم یاد خونشون افتاد و هوس کردم بنویسم.
حالا امیدوارم اونایی که نباید اینجا رو پیدا نکنند چون خیلی خوره اینترنت وبه خصوص وبلاگند. تنها شانسی که آوردم اینه که فعلاً تا یه مدت دسترسیشون به اینترنت کم تره. خلاصه اینجوریاس دیگه!

از این حرفا بگذریم. من نمی دونم اینجا قراره چی بنویسم. فقط می دونم که می خوام سعی کنم خودم باشم.چیزی که مدتهاست فراموش کردم. می خوام جایی رو داشته باشم که اون چیزایی رو که واقعاً برام ارزشند رو بدون نگرانی و ترس از برداشت اونایی که اول ظاهرم و شناختند و بر اساس اون یه باطنی هم برا خودشون ساختند، مطرح کنم و خلاصه تمرین خودم بودن داشته باشم.
برای شروع باید بگم 24 سالمه.از نوع دانشجوی بی کار انگل اجتماع!!







........................................................................................

Monday, July 11, 2005


........................................................................................

Home