توپوق |
Saturday, August 20, 2005
٭
دلم برای صدات تنگ شده بود، رفتم سراغ سازم. چند وقت بود بهش دست نزده بودم؟ چند وقت بود جادوی صداش رو نشنیده بودم؟ چشمام حسابی غریبی می کردن انگار همه اون روزا رو یادشون رفته بود. منم همه رو بستم و اختیار رو دادم به دستام؛ و دستام چه خوب عاشق مونده بودن، و چه خوب همه لحظه ها رو یاد آوری کردن و چه خوب بلد بودن معجزه کردن رو... و عاشقی کردن رو ... و زندگی کردن رو ... . و چه خوب یاد چشمام آوردن آسمون بارونی رو. دو تا صداس که تو زندگی من غوغا می کنه، معجزه میکنه، و یکیش صدای سازِ صدای سازم و یک سال و اندی بود که نشنیده بودم، با گوشم غریبی می کرد، یادم نمیومدش. اما دستام چه خوب آبرو داری کردن، چه خوب رفتن و اومدن و شوری نو در انداختن. دلم حسابی تنگت بود، باز شد. چه سبزم من امشب! نوشته شده در ساعت 10:48 AM ........................................................................................
|