توپوق
توپوق




Monday, October 24, 2005

٭
ساعت ده صبح امتحان دارم اما بازم مثل همیشه چون شب دیر خوابیدم صبح زودتر از نه و ربع نمی تونم پا شم. با هر بد بختی هست نه و نیم تو کوچه ام. وااای نه! تنها چیزی که تو خیابون میشه دید ماشینها و اتوبوسهایی هستند که پشت سر هم صف کشیدن و سر و ته این صف هم پیدا نیست!! وای خدا جون چی کار کنم؟ به امتحان دیر می رسم. تا میدون و مجبورم پیاده برم. همینجور که دارم این مسیر رو هروله(!) می کنم مخم مثل ساعت کار میوفته که آخه امروز چه خبره؟! این ساعت که باید خیلی خلوت باشه. آهان دیشب احیا بوده و اداره ها دیر باز میشن و مدرسه ها دیر باز میشن و بقالیا دیر باز می شن و فقط موسسه ماست که همچنان با یک وجدان کاری قابل تحسین هیچ تغییری در ساعات فعالیت خودش نمیده.
بعد از ده دقیقه دویدن نفس نفس زنون میرسم تو میدون و شاد و غزل خوان که خوب هنوز هم میشه با یکم تخفیف به موقع رسید سر کلاس، که چشمت روز بد نبینه. خلق الله همه تو خیابون اما دریغ از یه دونه تاکسی!! ای خدا چه خاکی به سرم کنم؟!؟ یه تاکسی میاد و هممه آقایون اصول اولیه روشنفکری رو فراموش می کنن و حمله ای وحشیانه رو به طرف تاکسی فوق الذکر آغاز می کنند. نمونه بارز سگ صاحابش رو نمی شناسه!! تاکسیه هم اما نامرده فقط اونایی رو تو ماشینش راه میده که مسیر طولانی تری رو می خوان برن و خوب در دم هم ماشینش پر میشه از مسافرای 250 تومنی!!کشتی نجات بعدی که از دور پیداش میشه میبینم وقت با کلاس بودن و فیس و افاده و این قرتی بازیا نیست. کیفم و کج میندازم رو شونه ام و وارد کارو زار میشم. آقا فلسطین؟؟ اما یه آقای فردوسیی زودتر از من سوار شده و راننده تاکسی هم با یه کم پکری شونه بالا میندازه که دیر جنبیدی!! به هر حال من 50 تومن گرون تر بودم!!! تاکسی بعدی رو با قلدری از دست نمی دم! خدا خیرش بده. یه نفس راحت و ده سر امتحانم. البته بماند که با گندی که زدم ترجیح میدادم اینهمه فدا کاری نکنم و به امتحان نرسم.







........................................................................................

Home