توپوق |
Thursday, September 15, 2005
٭
می دونستم. بهش گفته بودم. گفته بودم اگه بر گرده همه چی خراب می شه، دیگه برام هیچی میشه. فکر کرده بود اشتباه می کنم فکر کرده بود اون با همه فرق می کنه. خب فرق می کرد خیلی هم فرق می کرد. اما حالا که برگشته همش دارم فکر می کنم چه فرقی می کرد؟! یادم نمیاد. دو سال پیش تو همچین روزایی پیداش شد از آسمون اومد و شد خدای من، اومد و گفت تا حالا قلب خیلی ها رو داشته اما الان این قلب و می خواد. اون روز بهش گفتم این دل من فروشی نیست نمی تونی داشته باشیش، گفت من با همه همه ها فرق دارم. فرق داشت. خیلی گذشت کم کم قلب منم یاد گرفت عادت یه حضور رو، زیبایی وجود گرما رو. یاد گرفت که غیر از تلمبه بودن می تونه نقش های مهم تری هم داشته باشه. کم کم سرما رو فراموش کرد و بهار اومد تو خونه اش. دیگه هر نم بارونی معنی پیدا کرده بود، دیگه ستاره ها اسم داشتن، مگه اشکالی داشت اگه همه یه اسم داشته باشن؟ دلم دیگه شاعر شده بود. بعد یه روزایی اومد که نفهمیدم چرا بیشتر از نم بارون نم چشمام و می خوام. اهمیت ندادم. دنیای من کامل بود، اگه جایی میلنگید دلیلی نداشت بیاد تو دنیای من. مهربون ترین قلب دنیا مال من بود. اما... میدونی از اونایی بود که برا هیچ کی نمی مونن. از اونایی که تملک ناپذیرن از اونایی که عاشق آزادیشونن. از اونایی که تصور هر فردایی باهاشون نا متصور ِ. اصلاً برا همینا جذاب بود. برای اینکه تو اوج حضور هم دست نیافتنی می دیدیش. من که آدم نیستم که عاشق یه آدم شم. باید یکی رو میدیدیم که عاشق دیوونگی هاش شم. رفتم و رفت. غرورم فراموشش کرد قلبم نه! شبا با یادش باز هم میلرزید. رفت تا زهیر شه. حتی بیشتر از قبل وجود داشت پر رنگ و محسوس. امروز اومد و گفت بازی از اول. بهش نمی گم قلبم بی هویت شده، قاطی کرده، نمی دونه چه بلایی سرش اومده، می خواد دوباره گرم شه، اما نمی تونه. فقط بهش می گم نمی شه، دیگه گرم نمی شه. میگه من گرمش می کنم مگه بار اول نگفتی نمی شه اما شد. دلم می خواد باور کنم. دلم می خواد باور کنم که دوباره کنار یکی آرومم می گیره،باور کنم که دوباره احساس زن بودن می کنم و دلم پر خواهش می شه. اما نمی شه، نمی تونه، می دونم. کاش می تونست. کاش... . زهیر من مرد. کاش بر نگشته بودی. نوشته شده در ساعت 12:02 PM ........................................................................................
|