توپوق
توپوق




Monday, February 27, 2006

٭
کمربند ایمنی رو دوست ندارم.
وقتی هوا اونقدر عالیه و نسیم به اون خنکی میاد و ابرا اونقدر خوشگلن و آهنگ اونقدر دوست داشتنی و سرعت هم خب مسلماً بالا، تو دیگه نمی تونی مثل گربه تو صندلی سمت راست فرو بری اگه کمربند بسته باشی. واسه همین بازش می کنی و تو اون شرایط رمانتیک غرق میشی که یهو آقای پلیس مهربون به اونی که سمت چپ نشسته اشاره می کنه که داداش بزن کنار .
و وقتی سمت چپیه با برگه جریمه به دست سعی میکنه یه چیزی بگه که جو عوض شه دیگه حس میکنی نه هوا قشنگه نه حال و هوا!!







........................................................................................

Sunday, February 19, 2006

٭

طبق معمول همیشه خیلی دیرمِ چون خیلی دیر راه افتادم. بدون توجه و با سرعت می پیچم تو خیابون اصلی و دو تا موتوری که نزدیکترن رو یکم می ترسونم. میدونم اشتباه از من بوده، با حرکت دست عذرخواهی می کنم و گاز میدم. یکیشون که پسر جوونیه میاد کنار ماشین و شروع میکنه به همین شاخ بازی های معمول که کار آقایونِ! حق میدم که عصبانی باشه محلش نمی دم و میذارم هر چی میخواد بگه که زودتر بره پی کارش اما انگار این کار من بیشتر ناراحتش کرده. جمله هزار باره شنیده شده رو تکرار میکنه: "کی به تو تصدیق داده؟ " و میاد جلوی ماشین و سرعتش رو کم میکنه. عصبانی بوغ میزنم. بر میگرده و میگه: چیه خیلی عجله داری؟؟ اما باید یاد بگیری.
دیگه نمیشه کاریش کرد روی سگم بالا اومده گاز میدم و میزنم به موتورش. تعادلش رو به سختی حفظ میکنه. اما دیگه نمیخنده! خوبه باید یاد بگیره.
وقتی دوباره نمیره کنار دوباره میزنم بهش. این بار پلاکش کج میشه. کاملاً مشخصه که ترسیده و خیلی هم عصبانیه. میکشه کنار و میگه: چیه می خوای آدم بکشی؟ شیشه رو میدم پایین و میگم: آره ایندفعه هوس کردم آدم بکشم. میتونم میکشم!
میگه: انگار بابات خیلی پول داره که میخوای پول دیه بدی. میگم: آره خیلی پول داره. میخوام بکشمت بعدم دیه ات رو بابام با جون و دل بده حرفیه؟
میدونه که زورش به من نمیرسه. داد میزنه ببین که من کی حالت رو بگیرم. منتظرم باش. و میپیچه به چپ. براش دست تکون میدم و میپیچم به راست.

باید یاد می گرفت.







........................................................................................

Thursday, February 16, 2006

٭
پر از دردم. احساس می کنم کینه تمام وجودم رو پر کرده. یه بغضی تو گلومه که نه میره پایین نه با ترکیدنش کمرنگ میشه.
من یه احمقم. یه احمق واقعی. دیشب برای چند ساعت رویایی حس کردم تا یه تغییر، تا یه جهش، تایه آرزو، دیگه راهی نیست. اما برای بار نمی دونم چندم، دهم؟ صدم یا هزارم نا امید شدم. تاحالا تا لب چشمه رفتی تشنه برگشته باشی؟؟
خدایا چرا؟ من که صد بار به خودم گفتم نمیشه. هزار بار ناامید شدم؛ پس چرا هی الکی امیدوارم میکنی. من که هی باهاش کنار میام. من که هی سعی می کنم تو این روزمره گی های زندگی آرزوهام رو گم و گور کنم. من که هی میرم خودم و دلم و فکرم و همه دار وندارم و تو باغچه خاک میکنم میام. چرا هی یه کاری میکنی بکشمشون بیرون. چرا نمی خوای بفهمی که دیگه نمی تونم. دیگه داغون شدم. له شدم. این اشکای من و هیچ کی نبینه تو که میبینی. هر چند که این روزا دیگه همه میبینن.
اوضاعم خیلی خرابه. دیگه به خداهم شک کردم؛ امروز واقعاً شک کردم. و از این شک می ترسم. می ترسم که یه روزی باورم شه.
هر چند اعتقادی که با یه همچین مشکلات احمقانه ای شل شه همون بهتر که اصلاً نباشه. خودمونیما من از همه بیشتر میبازم اگه خدایی نباشه. هرچند که اگرم باشه بازم باختم.







........................................................................................

Saturday, February 11, 2006

٭
این سیگار هم واسه خودش پروژه ای بود تو زندگی ما. اولش که خب به نظرم چیز خیلی اَخ و بدی میومد و هر کی می کشید چه دختر چه پسر به نظرم خیلی آدم مزخرف و ناجوری بود. و خب دخترش اَخ تر پسرش کمتر اَخ تر!!

بعد من تو وبلاگ خورشید خانوم میخوندم که سیگار می کشه. بعد همین شد که سعی کردم فکر کنم اونقدرام بد نیست و کم کم یکم اوضاع بهتر شد! بعد دیدم اصلاً انگار مد شده که همه دخترا از لذت سیگار در وقت ناراحتی و یا بعد از یه ناهار جانانه حرف بزنن و اینکه چقدر این کار روتین هستش! و کم کم این فکر به ذهنم رسید که چرا من انقدر از نرم جامعه دورم و کم کم تر این هوس به منم سرایت کرد که سیگار رو تجربه کنم. البته اعتراف می کنم من بیشتر دوست دارم قلیون رو امتحان کنم تا سیگار اما خب هنوز موقعیت جور نشده. والبته تا من هوس کردم واسه خانوم ها ممنوع شد.

چند روز پیش بعد از مدتها یکی از دوستام رو دیدم. بعد از ناهار داشتیم از یه جا رد میشدیم که من دست یه آقاهه سیگار دیدم و حس کردم بعد ناهار میچسبه و این رو دقیقاً به اون هم گفتم. با توجه به اینکه من خودم چهار پنج سال پیش چقدر به خاطر سیگار کشیدنش ازش شاکی بودم و با دوستم دوتایی اونقدر بهش گیر داده بودیم تا قول داده بود دیگه نکشه دیدن اون شاخ ها رو سرش اصلاً دور از ذهن نبود.
چند بار پرسید تو مطمئنی یا میخوای منو امتحان کنی؟ منم کامل براش توضیح دادم که این موضوع خیلی تازگی برام جالب شده و اگه تجربه اش نکنم حس می کنم خیلی آدم نا متمدنی هستم و پس میوفتم و یهو خدای نکرده بچه ام میوفته و اینا، و اگه با من نیاد سیگار کشی میرم معتاد میشم.
خلاصه تهدید آخری مفید فایده افتاد و حسابی از من قول گرفت که این بار اول و آخرم باشه و این نشه که چهار روز دیگه که منو دید با یه معتاد عملی بد بخت رو برو بشه و اینا، و رفت دوتا وینستون خرید و اومد.

اما غلط نکنم اونم از خداش بودبعد سه چهار سال یه پک بزنه.
ولی هیچ چیز خاصی نبود. من فکر میکردم حالا چقدر باحال باشه و یه چیز عجیب غریبیه و اینا اما خیلی الکی بود. فقط تلاش های من برای اینکه بتونم یه کم دود از دهنم بدم بیرون مثکه خیلی خنده دار بود و البته یه نیمچه خفگی هم داشتیم که خیلی ناجوانمردانه خودش من رو به این سمت راهنمایی کرد. منم که ساده!!

خلاصه که باید برم سراغ پروژه قلیون. سیگار که شدیداً نا امید کننده بود.







........................................................................................

Sunday, February 05, 2006

٭
می خوام یه حرف چیپی بزنم، شرمنده.

من الان میدونی دقیقاً دلم چی میخواد؟
یه پسر باحال! خب چی کار کنم دلم میخواد. اواخر مهر بود که با آقای قبلیمون بهم زدیم و از اون موقع مثل یه دختر خوب به هیچ پسری نگاه چپ نکردم. واقعاً به هیچ پسری. حتی اون پسر خوشگله که از پونک تا باشگاه دنبالم اومد هی چراغ زد اشاره کرد رو هم نگاه نکردم ( البته خب شاید بیشتر به خاطر این بودکه تو اتوبان نمی شه وایساد!!) اما الان یهو فان خونم اومد پایین. چه میشه کرد!

ببین خدا اگه قرار سفارش منو تحویل بدی یه چیز خوب بده ها. قیافه اش مهم نیست فقط یادت نره که من خودم درازم البته لطفاً. بعدم اینکه عاشقش نشم عاشقم هم نشه که حال و حوصله فیلم هندی ندارم. فقط فان همین. اونم از نوعی که من میگم نه اون میگه!!
باشه؟







........................................................................................

Home