توپوق
توپوق




Saturday, July 16, 2005

٭
امروز ظهر که به بابا زنگ زدم گفت دما شده 46 درجه گفتم امروز فاتحه ام خونده است. واقعاً تو همچین هوایی تو سر سگ هم بزنی نمیره بیرون مگه مساله مرگ و زندگی باشه. اونوقت من و این رفیق ولم ساعت یک ربع به دو یعنی بدترین موقع قرار گذاشته بودیم بریم باشگاه شوت کنیم!!
والا قضیه اینجوریه که دانشگاه ما یه تیم بسکتبال خیلی قوی داره و هر دو سال گذشته طلای کشوری رو برده ولی امسال دو تا از بچه های فیکس تیم فارغ التحصیل میشن و این یه ضربه بزرگه و اینا مشغول کشف استعداد های نهانن. فکر میکنم جلسه اول آزمایشگاه بیوشیمی بود که یه دختره که قبلاً ندیده بودمش تو سه سوت سر حرف و باز کرد و گفت واسه تیمشون دنبال بازیکن میگردن و چون بنده یه نموره دراز تشریف دارم به نظر مناسب میام!!
منم که کلاً پایه جنگولک بازی از هر نوعی که بخواین هستم بی هیچ فکری با ذوق و شوق قبول کردم و این شد که من و معصومه که همین خانمی باشن که ذکر خیرشون رفت با هم صمیمی شدیم و از اون به بعد آویزون همیم.
خلاصه اون روز گذشت و یه روز بعد عید رفتیم باشگاه بازیشو که دیدم کف کردم و فهمیدم قبل از اینجا هم یه مدت تو تیم شهرداری یه مدت هم مثل اینکه تو نفت بازی کرده. منم دیدم شوخی که نیست اینا همه شون همین جورین و منم یه وصله ناجورم وسط شون بهش گفتم دور من و خط بکشه. اما مگه کوتاه اومد انقدر آسمون ریسمون بافت که نگو و آخرش منو خر کرد و از اون موقع تا حالا ما هر وقت خالیی داریم میریم اونجا.من هنوز نذاشتم بشری بازیم و ببینه ( مربی تیم) زیاد روم نمی شه. بقیه معتقدند بازیم خیلی پیشرفت کرده اما خودم می دونم که هنوز خیلی کندم. بخصوص که تازگی بقیه بچه ها هم میان و خیلی تیز بازی می کنن و من حسابی کم آوردم. اکثر بچه ها خیلی وقته بازی میکنن اما سارا که اتفاقاً امسال درسش تموم شده و تو تیم نمی تونه بمونه یه چی تو مایه های منه. یعنی دو سال پیش به علت لنگ درازی دعوت شده و قبل از اون دستش هم به توپ بسکت نخورده بوده ولی حالا مثل چی بازی می کنه.

بازیها تو شهریور ماه، و من تقریباً 2 هفته دیگه دارم میرم یه مسافرت دو سه هفته ای و کلی زمان برا تمرین و از دست میدم. برا همین حتی از خیر این روز های گرم هم نمی تونم بگذرم و بیشتر وقت اونجام.

امروز بعد از یه یک ساعت و نیمی که بازی کردیم بچه های دسته اول و سوپر لیگ پیکان اومدن برا تمرین و ما اومدیم کنار بازیشون بی نظیر بود اصلاً موقع بازی انگار که مست بودن. نمی دویدن، پرواز میکردن. انگار که توپ بهشون چسبیده.
دیدن اینجور مسابقات از تلوزیون حسابی خرابش میکنه وتمام هیجانش رو میگیره. تمام مدتی که بازی بچه های پیکان و نگاه می کردم داشتم از هیجان و حسودی خفه می شدم. البته این مخصوص من نبود و بچه های خودمون هم که سالهاست بازی می کنند دسته کمی از من نداشتن. خیلی ناراحتم که اینقدر دیر شروع کردم.

خدا رو شکر که سارا هست و الا عمراً اگه میموندم!!







........................................................................................

Home