توپوق |
Tuesday, November 01, 2005
٭
من گاهي خيلي فكر مي كنم. من گاهي خيلي دلتنگ مي شوم. من گاهي خيلي دلتنگت مي شوم. هرگز نفهميدم رابطه فاصله و دلتنگي را، هرچه نزديكتری دلتنگ ترم. اين روزها خيلي دلتنگ ترم و چشمانم ميل گريه دارن . آنقدر گريه مي خواهم كه تمام اشكهاي دنيا هم چشمان همیشه منتظرم را سيراب نخواهند كرد. و من گاهي در شگفت مي شوم. در شگفتم از اينهمه دوري و نزديكي. نمي بينمت، اما هستي. در جای جاي وجودم لمست مي كنم،لمست مي كنم و از حضورت لبريز مي شوم. حضورت زيباست، حضورت ناب است، حضورت طراوت است. و من مست اين حضور، تمام لحظاتم را با تو رقم مي زنم. من گاهي خيلي فكر مي كنم. گاهي فكر مي كنم كه چگونه اينهمه بي تو، با تو بودن را تجربه كردم و چه خوب تجربه كردم. و مي دانم که هيچگاه ديدنت را تجربه نخواهم كرد و هميشه دلتنگت خواهم ماند. و فقط خدا مي داند كه من اين را دوست تر مي دارم. پ.ن: راستی اشتباه نشه. این هیچ ربطی به پست قبل نداره!! نوشته شده در ساعت 11:49 PM ........................................................................................
|