توپوق
توپوق




Monday, August 15, 2005

٭
خب! بالاخره این مسافرت دو سه هفته ای هم تموم شد. جای شما خالی واقعاً عالی بود. خیلی بهش احتیاج داشتم به یه تغییر آب و هوای اساسی.
البته هفته اولش خیلی خوب بود اما دیگه بعدش کم کم دلم شروع کرد به تنگ شدن. آخریا دیگه خیلی بی تاب شده بودم با اینکه اونجا هم خیلی بهم خوش می گذشت اما دیگه بس بود.
من واقعاً موندم اینایی که میرن خارج برای تحصیل، یا نه اصلاً می رن که بمونن یا کلاً آرزوی خارج زندگی کردن دارن چه جورین؟! یا دلشون تنگ نمی شه که شک دارم یا هم تحمل می کنن که به نظر من خیلی سخته، هیچی به این تحمل نمی ارزه البته خوب من زیاد صلاحیت ندارم که در این باره حرف بزنم!
فکرش رو بکنین فقط یک هفته واقعاً بهم خوش گذشت بقیه اش مشغول تقویم ورق زدن و با انگشت شمردن بودم. جالبیش اینجاست که من اوصولاً نه آدم خانواده دوستی به حساب میام نه اینکه کلاً آبم با اهالی منزل توی یه جوب میره و اگه چند ساعت تو خونه باشم حتماً بالاخره با یکی دعوام میشه!! در واقع اصلاً آدم محبوبی تو خونه به حساب نمیام!
اما خوب دل دیگه لامصب!

بی انصافی نمی کنم مدتها بود اینقدر بهم خوش نگذشته بود و میشه گفت تجربه منحصر به فردی بود اما اگه بخوام بگم کی از همه خوشحال تر شدم باید بگم وقتی بود که تو مانیتور روبروم دیدم که وارد خاک ایران شدیم و مرز رو رد کردیم. ساعت چهار صبح خونه بودم و رو تخت خودم ولو شده بودم و بلاخره به اون آرامشی که معمولاً بعد از رسیدن هر مسافری به خونه اش پیدا میکنه رسیده بودم. اما بنده که همینجوریش هم یه جغد درست و حسابی هستم وای به حال اینکه ساعت های شب و روز هم اینور اونور شن.
این مدت نه زیاد می شد نه خودم می خواستم که به اینترنت دسترسی داشته باشم. آخه تقریباً میشه گفت که قضیه از اعتیاد گذشته و من هیچ کاری جز ول گشتن تو این دنیای مجازی ندارم. یعنی کار که زیاده اما وقتش نیست! خلاصه دیدم که این موقعیت مناسبی برای کم کردن ساعت های استفاده از اینترنته و سعی کردم استفاده کنم.
ولی خب دو سه هفته بی خبری از اینترنت واسه منی که حداقل روزی چندین ساعت رو حروم این لامصب می کنم یه حالت هایی مثل استخون درد و چشم درد و درد مفاصل و بی خوابی ایجاد میکنه و باعث عود کردن حات های مالیخولیایی و روانپریشی مزمنم می شه.خلاصه راست گفتن که گفتن ترک عادت موجب مرض است.
تو این مدت هم که خب همه وبلاگ ها آپ شدن اونم به میزان معتنابه. خلاصه تا اونایی رو که به فکرم رسید و باز کردم وخوندم دیگه شده بود هفت صبح که دیگه دیدم چشام جواب نمی دن و رفتم بخوابم. حالا مگه خوابم می برد! هوا هم دیگه روشن شده بود و با بارون دیشب هم هوا حسابی مست کننده بود اونقدر که با وجود اونهمه خستگی بازم مجبور شدم تا ساعت هشت هر چی گوسفند بود و نبود بشمرم تا کم کم خوابم بره. دو ساعت ناقابل بیشتر نخوابیده بودم که دوستای عزیز به شکل خاله خرسه دوستیشون رو اثبات کردن و بر پا دادن. منم دیگه بعدش خوابم نبرد فقط عین این معتادا هر جا می رسم ولو میشم.
وای چقدر نوشتم!!!! بقیه اش باشه برا بعداً، شایدم دیگه بی خیال شم بهتر باشه(;







........................................................................................

Home