توپوق
توپوق




Monday, November 14, 2005

٭
احساس می کنم شدم یه دیوونه مالیخولیایی. یه جوری همه چیز و واسه خودم تبدیل به شکنجه کردم. شدیداً دلم میخواد یه کاری بکنم اما نمی خوام. اصلاً قاطی کردم. اه . خیلی بده. حتی اینجا هم نمی تونم ازش بنویسم. چرا آخه؟؟
با آهنگای سیاوش قمیشی حالم بدتر میشه. اونجایی که میگه هق هقم پنجره رو میبنده، اونجایی که میگه تن تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد، اونجایی که میگه بذار از ابر سنگین نگاهم بازم بارون دلتنگی بباره.
دیگه دوست ندارم برم تمرین. دیگه نمی خوام عضو تیم باشم. از سایه هم حالم بهم میخوره. دلم بارونم نمی خواد. هوای طوسی بعد بارونم نمی خواد. چون حالم و بدتر میکنن. ضعیفم میکنن. حتی این روزا گریه ام میندازن.
بذار از ابر سنگین نگاهم بازم بارون دلتنگی بباره. بباره. بباره. تا صبح بباره.
می دونم چه مرگمه. خوب میشم. باید خوب شم. یه چند روز که بگذره، دوباره مزایای این غلطی که کردم بیاد زیر زبونم حالم بهتر میشه. یعنی امیدوارم بهتر شم. فردا تمرینه و من داره حالم از سایه بهم میخوره. چیکار کنم؟؟می خوام بجاش برم خونه سحر جونم که نی نیش سه هفته دیگه به دنیا میاد باهم بشینیم اسم واسش انتخاب کنیم بعد من هی دستم و بذارم رو دل قلنبه اش که فشار پاش و حس کنم اونم آروم بگیره، من حرصم در بیاد. میدونم اگه تمرین نرم پوستم کنده ست والا به یه ورم هم نمی گرفتمش.







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home