توپوق
توپوق




Thursday, December 28, 2006

٭
Huuum! بالاخره به منم گفتن که بازیم!
واقعیتش اینه که من اصلاً نمیدونستم که همچین بازی هستش تا اینکه نیما دعوتم کرد و من عین این خنگا همینجوری مونده بودم که قضیه چیه. تا یه سرکی اینور اونور کشیدم و دوزاریم افتاد و بعدش کلی تو دلم فحشش دادم که چرا وبلاگ نداره که عین همه من رو از اونجا دعوت کنه. می بینی تورو خدا یکی هم که ما رو تحویل میگیره وبلاگ نداره!! هی هی هی! بچه یه وبلاگ بزن دیگه. عجبا!
و حالا هم مریم عزیز لطف کرده و کارت دعوت فرستاده که بسی مشعوف شدیم! دمت جیلیز آبجی.

درسته که داره میرسه به یلدای سال دیگه اما دیگه دیگه!
خداییش چه کار سختیه ها! آخه چی بنویسم؟ یکی دو تا چیز هست که خیلی ضایعست عمراًً ‌نمی نویسم، اصرار نکنین.
اگه لوس شد تقصیر من نیست، خدا چیزای باحال وسط زندگیم نچپونده!
می نویسیم اول برای رضای خدا دوم به خاطر این دو تا دوست عزیز:

1- اول اینکه عشق بزرگ زندگی من رانندگیه. از سوم راهنمایی که یه کم قد کشیدم رانندگی میکنم. یواشکی! عصرا که مامانم از سر کار میومد صبر می کردم که بخوابه ماشین رو وردارم یه دور بزنم. خدا می دونه تو همون ده دقیقه یه ربعی که بیرون بودم از ترس اینکه بفهمن چه جوری تنم میلرزید و هر دفعه کلی خودم و فحش می دادم که آخه این چه غلطیه کردی و دیگه از این شکر ها خوردی نخوردی. اما دوباره فرداش هی لحظه شماری می کردم که مامان بیاد و بخوابه تا من در برم!
هنوزم با عشق می شینم پشت رل. زن داییم هر دفعه من و میبینه تذکر میده که من باید پسر میشدم! خودش دختر نداره به دختر به این گلی حسودی میکنه.
2- خیلی از مطالبی که اینجا می خونین تاریخ مصرف گذشت ست. یعنی اصل احساس مال یه موقع دیگه بوده ولی حالا دوباره زنده شده. بخصوص عاشقانه ها! گفتم سرتون کلاه نره!!
3- جدی ترین آدم زندگیم رو هیچ وقت ندیدم ( معلومه که منظورم جدی از لحاظ احساسی هستش دیگه؟) تو طول یک سال و نیمی که با هم بودیم 3 بار اومد ایران که هر سه بار نشد که بشه! دفعه اولش حتی قرار رو هم واسه همون شب گذاشتیم اما بعدش یه چیزی گفت که کفر من و در آورد منم لج کردم نرفتم ببینمش که نرفتم داشتم پس میوفتادم انقدر دلم می خواست ببینمش ها. دفعه دومش خودم تهران نبودم. دفعه سومش رو هم چراش رو نگم سنگین تره!
باورتون میشه هنوز آرزو دارم ببینمش؟ نه که علاقه ای باشه، انگار یه طلب صاف نشده با گذشته ام دارم. گاهی فکر می کنم اگه دیده بودیم هم رو قضیه انقدر جدی نمیشد کلاً. اصلاً فکر کنم برا همین دیگران هیچوقت اونطوری جدی نشدن.
4- از بچه‌گی دیکته ام افتضاح بود ( البته مثل بقیه درسام بود ) به طوری که هنوز خوانواده رو خوانواده و with رو whit می نویسم ( همین الانم with رو اشتباه نوشتم!!!)

خیلی خودم رو چلوندم تا همینا رو پیدا کردم از من ِ حقیر چهار تا قبول کنین. اوکی؟

بازی که فکر کنم داره تموم میشه اما دوست دارم آقای روانی هم دستش رو رو کنه!







........................................................................................

Wednesday, December 20, 2006

٭
من اصولاً ‌دست به تصادف کردنم خیلی خوبه. از وقتی دوم دبیرستان بودم و یواشکی ماشین رو برداشتم و همون سر کوچه‌مون با یه جیپ تصادف کردم باب این قضیه باز شد و تا امروز ِ روز در بیست و پنج سالگی همچنان ادامه داره. تصادف‌هام هم الا ماشاا... زده رو دست صاایران، هر روز بهتر از دیروز. اما این شنبه ایه خداییش برگ زرینی در زندگیم بود.
یک گندی زدم به اتول پدر گرامی که حساب نداره. بابام میگه یارو به هر چی دست میزد خورد میشد میریخت پایین ( راست و دروغش پای خودش) از همون روز خوابیده تعمیر گاه. تا حالا 500 آب خورده، هنوز کاپوت و سپر هم عوض نشده. اونوقت اون ماشینه که کوبیدم بهش آخ هم نگفت. یعنی بگو یه خراش کوچولو! هیچی! پراید هم بودا! قدرت خدا!!
رادیات هم سوراخ شده بود، دیگه اونش رو خودم بردم درست کردم. حالا فکر کن همینجور داره آب از ماشین میریزه ما از زرگنده تا مجیدیه رو گشتیم دنبال یه جایی که سرمون کلاه نذارن!! آخرش هم سر از کتابخونه در آوردیم! ملت مونده بودن ما با کجامون فکر می کنیم که با این ماشین دوره افتادیم تو خیابونا. یه آقاهه تو کتابخونه رفت زردچوبه خرید ریخت توش گفت این واسه یه مدت جلو سوراخش رو میگیره. اول فکر کردم ک*شر میگه، اما یه قطره آب هم کم نکرده بود با وجود سوراخ به اون عظمت. مردم عقلشون به کجا ها که نمیرسه! والا!!
شانس آوردم موتورش نسوخت. فکر کن فرق قضیه کلاً شد شیش تومن. واسه خاطر دو قرون موتور میسوخت.

من اگه دیدم تو رشته خودم چیزی نمیشم میرم تعمیر کار میشم. تعمیر کار تجربی؛ مثل این دندون پزشکای تجربی. به جون خودم الان کلی واردم. هم میدونم سینی فن کدومه هم تسمه دینام ( همینه دیگه؟ دینام؟) ولی لاستیک عوض کردن با خودتونه از حالا بگم بعداً دبه نکنین. من فقط تعمیر کار میشم!

حالا همه ایناش به درک می دونین *ون سوزیش کجاست؟
چند ماه پیش یه ماشین اسم نوشته بودن که من کلی براش نقشه کشیده بودم. بعد اینهمه روز شماری صاف گذاشتن دیروز زنگ زدن که خود ماشین اومده فقط باید پلاکش بیاد. حالا با این گندی که من زدم به این راحتیا که بهم نمیدن!! یه نمه بگی نگی بو دود خونه رو ورداشته!

*
اینه که این حقیر الان در خدمت شمام. این دو سه روزه بی ماشین سر کردن جداً‌ بهم زور آورده. دیدم بیشتر از یک ساعت و نیم تو راهم، ارزش نداره. این شد که گفتم یه سر و سامونی به وبلاگم بدم.
بدبختی آدم دو روز هم که نمی نویسه دیگه حرفش نمیاد، منم که کلاً کم حـــــــــرف! خلاصه اراجیف حقیر را ببخشایید به بزرگیه خویش.


و این داستان همچنان ادامه دارد... .


راستی: این انار بالتازار باز یه چیز دیگه به فکرش رسیده.

و این بار با وب سایت "پذیرش" برای شما که می خواهید نوع دیگری از درس خواندن را تجربه کنید، در خارج! بشتابید.
کاری که بانو انار بانیش باشد حتماً‌ چیز جالبی میشود، یک سر بزنید!
( وبلاگ ما که در پیتی بیش نیست اما واسه این جور چیزا آدم دوست داره خودش رو یه جوری سهیم کنه که بگه منم آره، و الا فکر نکنم نفعی واسه اون وبسایت داشته باشه این 2 خط ما!)



راستی: من وبلاگ های همه اونایی رو که کامنت میذارن و البته لیستم رو که به شدت نیاز به به روز شدن داره رو میخونم. می بخشید که نمی رسم چیزی بگم. فکر کنم از دیر به دیر آپ دیت کردنم پیداست که این روز اصلاً‌ وقت ندارم.


راستی تر: ای‌بابا، دوست عزیز حالا ما هم یک کلمه از کاشکی هایمان بنویسم مگر آسمان به زمین می‌آید یا چی؟!







........................................................................................

Friday, November 24, 2006

٭

I m so hollow baby


می دونی همه خوبی ها و بدی هاش یه طرف اینی که هر چی سراغ گوشیت میری هیچ خبری توش نیست هم یه طرف!

**
یه نی‌نی کوچولویی هست که عشق منه. میشه بچه دختر خاله‌ام. اما من خاله‌اش هستم! ( چه جوری هم نداره. هستم) وقتی هنوز به دنیا نیومده بود یه چیزایی ازش نوشته بودم اما بعدش دیگه نه. چند روز دیگه یک سالش میشه. شدیداً هوس کردم برم بچلونمش.
دلم بچه می‌خواد اما بابای بچه نمی‌خواد. کاش میشد! چرا همه خانوم های شوهر دار بچه دار نمیشن کلی حال کنن؟
کاش تو ایران میشد سینگل مام بود زندگی هم کرد.

**
دلم میخواد جدا شم. از مامانم اینا! دلِ دیگه، می خواد.
نه که چیزی پیش اومده باشه‌ها. نه. همینجوری دوست دارم. دوست دارم تنها باشم. دوست دارم اگه مثل حالا 12 شب هوس کردم برم بیرون تو خیابون قدم بزنم؛ برم مانتومو بپوشم برم بیرون تو خیابون قدم بزنم نه که مثل حالا پشت کامپیوتر بشینم.

دلم میخواد برم تو خیابون، خیابون هم خلوت باشه، گاهی یه دونه از این ماشین دوپس دوپسیا از کنارم رد شه محلم هم نده، فقط رد شه. بعد باد سردِ سرد هم بزنه تو صورتم و صورتم بسوزه. مجبورشم دستام و بکنم تو جیبام. بعد دماغم یخ کنه. من هم همش راه برم و راه برم و راه برم کنار خیابون.
نمی‌گم بارون بیاد که حالم خوب شه. الان حوصله ندارم حالم خوب شه. همون باد یخ بیاد بسه.
فکر کن تو خیابون ولی عصر تا صبح راه بری، ‌تنهایی.

نه هیچ بغل گرمی میخوام. نه هیچ صدای یواشی. نه هیچ شیطنتی. نه هیچ دست مهربونی.
نه چون میترسم یه روز تنهام بذاره. نه چون اینجور چیزا خطرناکن، دچارت می کنن. نه چون از عادت های قشنگ فراریم.

هیچ وقت احساس پیری کردی؟

**

از این آهنگ جیمز بلانت که الان دارم گوش میدم خیلی خوشم میاد. Goodbye my lover . انقدر گوشش دادم داره حالم بهم میخوره ها اما خوشگله.

اونجاش که میگه I'd be the father of your child خیلی خوبه!

**

فردا صبح باید قبل از شیش و نیم از این طرح زوج و فرد احمقانه احمقانه احمقانه خروج کنم،‌ کسی میدونه چرا نمیرم بخوابم؟

معلومه امشب خل شدم؟

*
بی ربط: ژاله جونم چی شدی؟ این چه بلایی که سر وبلاگت آوردی.
هم دو تا پستی رو که پاک کردی خوندم هم اونی رو که بعدش نوشتی. اصلاً‌مهم نبودن. من درست و غلط قضایا رو نمی دونم. نمی دونم چی راسته و چی دروغ، اما وبلاگت رو دوست داشتم. اگه قرار شد جای دیگه ای بنویسی حتماً آدرسش رو برام بذار.
نه دیگه کامنت داری نه آدرس ایمیل ازت داشتم. فکر کردم اینجا رو میخونی گفتم بهت بگم.







........................................................................................

Friday, November 17, 2006

٭
قاط زدگی به شرط قیچی!

( اول بگم که همه اینایی که نوشتم غرغر کردنه. اما نمی گم نخونید، ‌حتماً‌ هم بخونید که من یکم احساسم بهتر شه!)
1- این ترم باید میرفتم کار آموزی، یه آزمایشگاه خصوصی برداشتم که نرم، بتونم به کارام برسم. حالا خبرش رسیده که میرن به آزمایشگاها سر میزنن ببینن بچه ها چی کار میکنن. اگه بفهمن نرفتم نمی دونم چی میشه. اصلاً نشده تا حالا من یه خلافی بکنم تا تموم شه دق‌م در نیاد.

2- شنبه باید برم پیش استادم، طبق معمول باهاش کار دارم که یادش کردم. دو ماه پیش به من گفت خلاصه پایان نامه ات رو بنویس برام بیار منم گفتم باشه و د برو که رفتی. می دونم می خواد برام چاپش کنه و این کلی به نفعم هستش اما واقعاً‌ نمی رسم. ترجیح می دادم کار به کارم نداشته باشه. حالا باز دوباره چون باید برم پیشش یادم افتاده والا که به روی خودم نمیارم.

3- اصلاً میترسم برم پیشش. می ترسم هی بخواد بپرسه کار آموزیت چی شد و کجا میری و ته و توی قضیه رو در بیاره. اگه بفهمه نمیرم خیلی عصبانی میشه. میترسم. خیلی دوستش دارم‌ا اما کاش انقدر سیریش نبود.

4- صبح تا شب تو کتابخونه ام و هیچ کاری هم پیش نمیره. یه موقع میبینی دو ساعته که دارم یک صفحه رو می خونم و هیچی هم ازش نفهمیدم. انگلیسی خوندن بدجوری فک‌م رو پیاده کرده. شما ها یه موقع خر نشین مثل من لقمه گنده تر از دهن ور دارینا، همچین اساسی خفه میشین، یه چیزی تو مایه های حالای من!

5- یه بابایی وسط همه مصیبت هام فیلش یاد هندستون کرده که شده قوز بالا قوز! من دیگه ندارم بیشتر از این پول تلفن و اس ام اس بدم!‌ به کی بگم؟ اونم واسه این هندی بازیا.

6- یه عــــالمه پول ندارم. کلی بدهکارم. از یه جایی هم پول می خوام که بهم نمی دن هی سر میدوننم! یکی نیست بگه اون روز که من داشتم پول بی زبون رو دستتون میدادم اینقدر کارای اداری نداشتین چطور که حالا واسه پس دادن یک قرونش اینجور داره جونتون در میاد. برای فردا هم 50 هزار تومن می خوام که دیگه واقعاً ‌روم نمیشه قرض بگیرم. خیلی گیر کردم.

موارد بالا باعث شد که دیشب طی یک قاط زدگی حاد بشینم کف حموم و موهام رو بچینم، بدون آینه!! تقریباً کچل. بعد که به خودم نگاه کردم یکم ترسیدم. هر کدومشون یه اندازه شدن. مامانم الان یه سرو سامونی بهشون داده ولی در کل چه عرض کنم!

جوجه تیغی دیده بودین وبلاگ آپ کنه؟!







........................................................................................

Thursday, November 09, 2006

٭
شنیدم قرار شده جناب صدام رو پخ پخ.
من با حکم اعدام مخالفم. من با خشونت مخالفم. من هم دوست دارم دنیا جای قشنگتری برای زندگی کردن باشه. اما می خوام که زودتر اعدام شه. می خوام که دنیا زودتر از وجود نحسش پاک شه شاید که جای بهتری شه برای زندگی.
من یه دایی داشتم که از من کوچکتر بوده وقتی که یکی از همین سربازای صدام کشتنش. من یه دایی داشتم که سیزده سال اصلاً مطمئن هم نبودیم که واقعاً ‌مُرده یا نه! من یه مادربزرگی هم داشتم که تحمل نکرد. من یه دایی داشتم که از روی دندوناش شناساییش کردن. من یه دایی داشتم که الان اسمش روی کوچه ای هستش که من هر روز ازش رد می شم.
من تو شهری زندگی میکنم که به اندازه همه کوچه پس کوچه هاش جوونایی داشته که حالا نیستن چون صدام نگذاشته که باشن، حالا فقط اسماشون هست. من مادر بز‌رگی داشتم که وقتی پسرش بر نگشت دووم نیاورد. مادر بزرگی داشتم که دق کرد. می فهمی دق کرد یعنی چی؟ می فهمی اینکه یکی دیوونه شه به خاطر بی خبری یعنی چی؟ نه نمی فهمی. منم نمی فهمم. چیزی یادم نیست که بفهمم. اصلاً به من چه که بفهمم! مهم حقوق بشر هستش که نباید پایمال شه!! چون دنیا رو جای بهتری میکنه.
ها ها خندیدم!







........................................................................................

Monday, October 30, 2006

٭
زلزله 2 ریشتری، زلزله 7 ریشتری


بنظر میاد بدترین چیزی که برای ادامه یه رابطه، یه دوستی یا حتی یه احساس وجود داره؛ تحمل کردنه، مهربونیه الکیه، تلاش برای ندیدن چیزایی هستش که ناراحتت می کنن.
لازمه که گاهی منفجر شی، گاهی محکوم کنی، گاهی بزنی زیر همه چیز؛ گاهی اون یکی خودت باشی! همون که جلو مامان بابات هم هستی . همون روی سگ رو میگم!! می‌دونی که؟

روی سگ روی خوبیه! یادم میاندازه که هستم. روی خوبیه چون هست. چون همیشه سکه یک روی دیگه هم داره. چرا باید ایگنورش کنم؟

یادم باشه که اگه زیادی از بانک مساعدتم* خرج کنم شاید یه روزی چک هام برگشت بخوره یا شاید اصلاً ورشکسته شم.
اوهوی، یادت باشه هیچ کس مسئول پاس کردن چک های تو نیست، اگه داری مایه میذاری اونقدری بذار که اگه بر نگشت عین این بچه دماغو‌ها انگشت به دهن نمونی.

پ.ن: یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهاییست


پ.ن.ن: یه زلزله دو ریشتری ممکنه خیلی چیزا رو خراب کنه، اما هفت ریشتری همه چیز رو. چرا جلوش رو بگیرم؟

* کش رفته شده از کتاب زهیر







........................................................................................

Sunday, October 22, 2006

٭
خداییش این وبلاگ و وبلاگ بازی هم واسه خودش دنیایی داره ها!
یکی این سر دنیا وسط درس و هوم ورکش(!) بفهمه دوتا آدم اون سر دنیا می خوان راجع به یه چیزی که اتفاقاً‌ هیچ ربطی هم به اون نداره حرف بزنن و پاشه فقط و فقط از روی فوضولی بره ببینه حرف حسابشون چیه!!

من در روز به خودم اجازه دادم 15 دقیقه تو اینترنت برم و اگه تا عصر روزم رو اونجوری که می خوام گذروندم عصر هم اجازه دارم یه سر برم! ( خودتون که واردتر از منین. میدونین این اینترنت چه بلای خانمان سوزیِ)

صبح خیلی سریع وبلاگ های آپ دیت رو خوندم، تگزاسی رو هم همینطور. ولی زیاد متوجه نشدم منظورش از دست تکون دادن چیه، و فکر کردم تو اینترنت میشه صحبت اون و پانته‌آ رو دید که خب با اینترنت اینجا یعنی نمیشه دید.

حدودای ساعت 2 بود که خواهرم زنگ زد که آره تو میای بریم حرفای پانته‌آ و تگزاسی رو گوش کنیم!
من ِ طفلکی از همه جا بی خبر شکل علامت تعجب شدم
!!!
از یه طرف کلی کار و زندگی داشتم از یه طرف هم این خواهرم هم هی زنگ هی زنگ که بالاخره میای یا نه؟ دست آخرم شارژ گوشیم تموم شد اونم پررو پررو به گوشی دوستم زنگ زد! البته از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون خودمم دلم می خواست هر دوشون رو ببینم!
ای خدا چی کار کنم؟ چی کار نکنم؟
بدیش اینجا بود که موضوع صحبت که مهاجرت و حواشی اون بود بگو یک ذره هم واسم جالب نبود چون به طور قطع بنده تا قیام قیامت اینجا موندگارم!
اما خب من همیشه از بچه‌گیم کنجکاو بودم! چی کار میشه کرد!!
خلاصه‌ش که بیخیال زندگی شده و شال و کلاه کردیم به سمت پانته‌آ و علی تگزاسی.
رسیدیم اونجا دیدیم یک عدد وب کم هم هست که گویا اونا هم مارو میبینین. البته من آخرش هم نفهمیدم میدیدن یا نه. ماشاا... انقدر جدی اومدن،‌ جدی صحبت کردن، جدی به سوال‌های جدی ملت جواب دادن و جدی رفتن که ما حتی نفهمیدیم دارن ما رو میبینن یا نه!
آقا من هی اومدم دست تکون بدم هی دیدم چقدر قضایا جدیِ، هی دوباره اومدم علامت ویکتوری بدم دیدم اوه چقدر قضایا جدیِ. بابا بی خیال!
هر کی میره آمریکا دکتر میشه انقدر جدی میشه؟ یا جو دوربین گرفته بودتون؟

و آمــــا مشاهدات بنده:
والا تصوری که ما از پانته‌آ داشتیم ای همون بود البته بی روسری! اما تصوری که از جناب تگزاسی می رفت هیچ شباهتی با آقایی که شما باشی که اونجا دیدم نداشت! آقا شما سربازی میری اونجا؟! به دکترا تخفیف نمیدن کچل نکنن؟ یا دو ماه آموزشی بود؟
ملت هم که خنگ، این بنده خداها مجبور شدن هر کدوم 32 بار در سه مرحله آدرس ایمیلشون رو بدن! بعد دست آخر یکی بلند شد گفت ببخشید میشه آدرس ایمیلشون و یه بار دیگه تکرار کنن؟ این آقای تگزاسی هم ماشالا لهجه، نفهمیدیم آخرش شد ان او یو دی، ان دی او یو، دی او ان ای، آ یو دی ... نه این یه چیز دیگه بود.
راستی علی جان صدات عین گوینده های رادیو بود، اگه دیدی نون تو درس خوندن نیست و همـــه پلهای پشت سرت هم خراب نشده برگرد همین جا گوینده شو!

یه آقایی هم بود که خیلی خوشحال بود که دکترا داره فقط فقط هم میخواست بره امریکا (به کسر الف!) یه راست استاد دانشگاه بشه! کلاً دل خجسته‌ای داشت و مایه‌ي انبساط خاطر بود بسی!

دیدن آدمایی که تا امروز فقط از روی فکرشون و حرفاشون میشناختیشون یه جورایی خیلی مزه داشت!

حالا جداً ما رو میدیدین یا وبکم ِ سر کاری بود؟ (;







........................................................................................

Sunday, October 15, 2006

٭
در تصویر دارید که نیستم دیگه؟! قضیه همون کتابخونهِ ست که گفته بودم میخوام برم!
دقیقاً‌ از فردای همون روز رفتم کتابخونه تا دیروز. امروزم تعطیل رسمی بوده که در خدمتتونم. واقعیتش خیلی وقته دلم می‌خواد بیام چهار خط بنویسم،‌ فرصت نمیشه. نه که فکر کنید من آدم خیلی درس خوون و ایناییم‌ا. نوچ هیچم. در واقع نمره ده تقریباً ‌بعد از راهنمایی دیگه هیچ وقت از کارنامه حاجیتون پاک نشد که نشد. اینم که می‌بینید مجبورم.
بگذریم. می‌خواستم اندر احوالات کتابخونه و اینکه چه جوری ما رو فیلم کردن، ‌یا شایدم ما اونا رو فیلم کردیم بگم.
من و دوستم هر دو بدجور کتابخونه لازم شده بودیم اما من حاضر نبودم برم دانشگاه، ‌این شد که برای یافتن کتابخانه‌ای که هم بشه توش درس خوند هم من رضایت بدم برم توش هم آب و هواش خوب باشه(!) با پدیده‌ای به نام کتابخانه مل ی آشنا شدیم!
روزی که رفتیم در همون مرحله اول کاشف به عمل اومد که حتماً‌باید لیسانس داشته باشی تا بتونی عضویت پنج ساله داشته باشی یا اینکه باید یه برگه از دانشگاهت بیاری که تحقیق داری تا یک ماه بتونی از اونجا استفاده کنی. که خب به نظر من خیلی قانون مسخره‌ای اومد دلایلم رو هم حسش نیست بگم خودتون حساب کنید می‌بینید چرته.
من که کلاً یک ترمم مونده یعنی تا اسفند هر ماه یه نامه باید ببرم. دوستم هم ( از این به بعد اسم دوستم تو این وبلاگ آجر هستش! بسکی نون آجر کنه این دختر) گرفتن مدرکش با مشکل روبرو شده و هی امروز فردا میکنن. خلاصه یک نامه که به گفته رییس دانشکده مون غیرقانونی هستش رو دست و پا کردیم (آموزش گفت قانونی نیست بهمون نداد رییس دانشکده جیگرمون داد اما گفت قانونی نیست. هوی نامه رو می گم اوشکول) که ارواحمون تحقیق داریم تا راهمون بدن تو!
در مرحله دوم ملتفت شدیم که وقتی میری اون تو نه دفتر نه کتاب نمیشه ببری و خب ما که عادت به خلاصه نویسی داشتیم دیدیم نه، ‌راه نداره. کتاب نبریم دفتر رو دیگه باید ببریم! از اونورم دیدیم ما که از ریشه کارمون قاچاقیه اینم روش. یکی دو روز دفتر‌ها رو لای جزوه‌هامون قایم کردیم که سه سوت توسط اون خانوم‌هایی که اون دم میشینن و به شغل شریف دید زدن ملت (یا همون حراست) مشغولن دستگیر شده و به مقام قضایی بالاتر ارجاع داده شدیم!
خلاصه چه کنیم چاره کنیم. از فرداش دفترها رو قبل از رسیدن میذاشتیم تو دلمون که تابلو نشه. فقط بدیش اینه که مجبوریم مانتو های گشاد بپوشیم!! کلاً‌ همیشه سعی کنید شعونات اسلامی رو رعایت کنید، ‌به نفعتونه! مثلاً اگه چادر سر کنید دیگه جاسازی هم لازم نداره،‌ از ما گفتن دیگه خود دانید.

حالا فکر کنید ما خیلی اوضاعمون مناسب بود، ‌این آجر خانوم کیف پولش رو که محتوی کارتش بود تو تاکسی گم کرد. کارتی که اونهمه واسش آویزون ملت شده بودیم!

در مرحله سوم عملیات متوجه شدیم کارتت رو که گم کنی 10 هزار تومن باید بدی تا برات کارت نو صادر کنن، مگه اینکه بخوای عضویت 5 ساله بگیری. ما هم که آب از دستمون نمی چکه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم، یکی دو روزی رو برگه گرفتیم که تاریخ اعتبار داشت و برای آجر یک روزه تاریخ می زدن. بعد دیدیم اینجوری نمی شه کی حوصله داره هر روز ننه من غریبم در بیاره.
خلاصه یک بار که از این برگه‌ها بهش دادن، برداشت برد خونه یکی از فامیلاشون از روش اسکن کرد تاریخش رو کرد یک ماهه، یکی هم برا من زد با اسم خودم برای روز مبادا!!

یکی نیست بگه کتابخونه قحطیه دارین خودتون رو خفه می کنین. اما خداییش حال میده اوسکول کردن این جماعت. تا ببینیم باز چه بازیی سرمون در میارن!

راستی یه دو روز هم یه گروه فیلم برداری اومده بود فیلم میگرفت. مرضیه برومند و امیر حسین صدیق و اون پیرمرده هست که قدش کوتاهه تو آرایشگاه زیبا بود، اون. گفتم که وقتی میگم فیلم شدیم اینجوری نگام نکنین!


بی ربط: این مطلب پایینی با اون رنگ سبزش چقدر بی ریخت شد. فکر نمی کردم اگه من سبز اینجا پیست کنم سبز شه! وقت هم نکردم رنگش رو درست کنم تا الان!

بی ربط II: این کیوان چرا یهو اینجوری کرد! همچین بی صدا رفت هر کی ندونه فکر می کنه چک برگشتی داشته. کی می دونه شایدم داشته!! هان؟
اينبار کیوان رفت، پس منتظر ميمونيم تا ببينيم مسافر بعدی كيه. ( این جمله آشنا نیست؟ گیرم فاعلش عوض شده باشه!!)
رفیق جان یه جوری بنویس که ببینیم بالاخره آسمان هر کجا آیا همین رنگ هست یا نه؟







........................................................................................

Thursday, October 05, 2006

٭
كله يكي ديگه خورده به سنگ، سر من شكسته!
البته سر من اوخ نشده ها چون نخورده به سنگ كه، فقط يه كمي شكسته.
كاش يادم نره.







........................................................................................

Monday, September 25, 2006

٭
آقا من بدبختم. من بیچارم. یه کتاب 375 صفحه‌ای هست اندر باب ژنتیک اندر زبان خارجکی! یادتون هم هست که من اندازه یه باقالی انگلیسی بلد نبودم، خب؟ یک Nام اون چیزی که انگیلیسی بلدم ژنتیک بلدم! اونوقت این کتابه رفته تو پاچه من! منی که یک یه واحدی ژنتیک پاس نکردم رو چه به این غلطا! همه باید فارسی بخونن جز من. ای پیشی بیا و یه لطفی کن، منو بخور!
11 صفحه رو تو3 روز خوندم! تازه چه جوری؟ نوشته تو سال فلان کشف کردن که بهمان چیز بیسار کار رو میکنه. بعد من کلی تو فرهنگ ژنتیک گشتم معنی بهمان و بیسار رو پیدا کردم، حفظ کردم، بعد اون ترجمه خر در چمن خودم رو سعی کردم یه جوری از توش یه چیز قابل فهم در بیارم، بعد اون چیز قابل فهم رو حفظ کردم. بعد رفتم دیدم یه خط پایین تر نوشته یک سال بعد مشخص شد که اون قضیه که کشف شده بوده اشتباه بوده و موضوع یه چیز دیگه ست!! و ازسر گلم.

آخه من چی کار کنم؟ پیشی بیا من و بخور. آقا دربست کشتارگاه.

خلاصه که از فردا میرم کتابخونه رختخواب پهن میکنم ببینم فرجی میشه یا نه! فرج هم که شنیدم تازگی زن گرفته برگشته ولایت!
بختم سیاست!







........................................................................................

Sunday, September 24, 2006

٭
پدیده‌ای به‌نام کوروش ضیابری!


آقا شماها چقدر دیگه بیکارین. منم از شما‌ها بیکارتر!

اولین لیست افتخاراتی که خوندم مال بلوط بود. انقدر خندیدم که حساب نداشت بعد کم کم دیدم که این رشته سر دراز دارد، یه چند تایی رو گلچین کردم و خوندم بعد دیدم خیلی باحاله هوس کردم خودم هم بنویسم. اما یهو دیدم انگاری قضیه یکم بو دار شده. انگاری دارن یکی رو دست میندازن. انگاری خیلیا نمی دونستن ولی اونا هم داشتن دست مینداختن. انگاری قضیه به اون قشنگیها که باید نیست. COOL نیست.
اگه خواننده اینجا باشین فهمیدین که خیلی وبلاگ باز نیستم، یعنی قبلنا بودم ولی الان خیلی وقته که فرصتش نیست البته وبلاگ های خوندنی هم کمتر شدن!
به هر حال اسم کورش ضیابری رو شنیده بودم. اگه اشتباه نکنم مثل خیلی وبلاگای دیگه یه بار هم سری بهش زده بودم اما خب همون یک بار بوده، تازه اونم شـــاید! یعنی عکس کنار وبلاگش آشنا می زنه! خلاصه که نمیشناسمش.
اما اینطور که پیداست خیلی رو اعصاب بوده. ایمیلهاش، کامنت هاش، سیریش بازیاش.
به عکسش می خوره 13 – 14 ساله باشه تو یه وبلاگ خوندم 15 و یه جای دیگه 16!
داییم یه اصطلاح داره که وقتی ما زیادی چس بازی در میاریم با ادا اصول خاص خودش میگه: چند سالته؟ 14 سال!
یعنی اینکه کارات مثل سن بلوغی هاست. یعنی اینکه تو که 14 سالت نیست که، بزرگ شدی! یعنی اینکه این رفتار رو از یه 14 ساله توقع دارم!
این مدت خیلی وبلاگ خوندم که بتونم یه نظری پیدا کنم راجع به این قضیه. (فضولی بد دردیه!) مطالبی که نوشته شد بود تحت عنوان افتخارات خیلی دوست داشتنی بودن. بیشترشون. اما به نظرم مهم این نیست که ما می خواستیم لحظه شادی رو هر چند بی‌غرض خلق کنیم. مهم اینه که اون لحظه شاد چه اثری تو روح یک آدم میتونه داشته باشه. کسی که براش مهم نیست هدف تو چی بوده مهم اینه که این بازی از کجا شروع شده. واقعاً انقدر کلاسمون اومده پایین که بخوایم به یه بچه بخندیم.
بچه ای که معتقدم نصف مشکلش بچه بودنش هست و آشنا نبودن به قوانین نانوشته.

البته به طور قطع رفتارش طوری بوده که اینهمه آدم شاکی بشن،‌ اما
اما
اما منِ از همه جا بیخبر دلم نیومد لیست افتخاراتم و پابلیش کنم.
شاید خیلی چیزایی که رو اعصاب ماست مال همون 14 ساله بودنش باشه. شاید اقتضای سنش باشه. میگم شاید ها!

اما به نظرم میاد وبلاگستانمون 14 ساله زیاد داره.

پ.ن: اما خودمونیم ها، رفتن تو گذشته و به یاد آوردن سوتی‌ها خیلی آدم و سر حال میاره. خدا رو چه دیدی شاید یه بار هم کورش وقتی بزرگ شد گفت یکی از افتخاراتم اینه که کل وبلاگستان رو یه مدت اسکول کردم!!







........................................................................................

Wednesday, September 13, 2006

٭
رفته بودم خونه دوستم. اون یادم نیست داشت چیکار می کرد و من تو اتاق تنها بودم. بعد خیلی هم خسته بودم، از جایی میومدیم و کلی کار داشتیم. اما اون یه کاری داشت که من نباید سر و صدا می کردم. باید آروم می موندم تا کارش تموم شه. بعد من خیلی خسته بودم دیگه، همینجوری که رو تختش دراز کشیده بودم خوابم برد. بعد یه خواب قشنگی دیدم.
دیدی وقتی یه کوچولو خوابت می بره و تو نا خوداگاهت میدونی که زودی باید پاشی، خیلی خوابای خوبی میبینی؟ از همون خوابا فک کنم داشتم میدیدم. چون یهو یه جور خیلی خوب و ریلکسی شدم، خودمم تو خواب حس کردم اینو. بعد داشت آروم بیدارم میکرد. دستش رو لای موهام کرده بود و بازی می کرد باهاشون و منم یه حس خیلی خوبی داشتم و بیدار شدم. تا چشام و باز کردم پرسید چه خوابی میدیدی که اینجوری لبخند میزدی؟راستش خوابم یادم نیومد اما میدونم چی بود. چون هنوزم خیلی احساس خوب و خنکی دارم.
همین دیگه. تموم شد!







........................................................................................

Wednesday, September 06, 2006

٭
همینجوری



از این آدمایی که هیچ وقت هیچیشون به هیشکی مربوط نیست خوشم میاد!
حتی وبلاگشون.
حتی وبلاگ نویسیشون.

یه جوری خیلی ... .

می فهمی؟







........................................................................................

Saturday, August 26, 2006

٭
یه آقاهه ست که یه دونه وبلاگ داره.
وبلاگش یه دونه آهنگ داره.
یعنی وبلاگش خیلی آهنگ داره، اما این یکی انگار مال خودشه. آهنگه و وبلاگه مال هَمَن، با هم معنی دارن.
آهنگه کلی حرف داره. از این آهنگای بدون کلام محشر. فکر می کنم همه شنیده باشینش. از این آهنگا که خیلی آشناس ولی هر چی فکر می کنی یادت نمیاد کجا شنیدیش.

آین آقاهه وقتی حالش خوبه آهنگه رو پاز هستش، باید خودت پلی کنیش.
اما وقتی حالش بدِ تا بری تو وبلاگش شروع میکنه به آهنگ زدن. بعد حال آدم هم مثل حال صاحب وبلاگه بد می شه.
کلاً آقای نامردیه!

احتیاجی هست که بگم الان حال آقاهه بدِ، پس منم حالم بدِ. پس فکرم اونجاییه که نباید باشه. پس عین خر هوایی شدم. پس ...؟







........................................................................................

Wednesday, August 23, 2006

٭
دقایقی قبل از اخبار المپیاد دانشجویی کشور دچار کسب اطلاع شدیم که به شرح زیر میباشد:
یعنی من فقط چند تا از رشته های دانشگاه خودمون رو می دونم. تیر‌اندازیمون سوم شده. والیبال چهارم شده ما هم که قربونش برم سوم شدیم. یعنی آخر سوتی. پرتاب پنالتی هم سوم شدیم.
المپیاد دوره پیش و جشنواره پیشش ما اول شده بودیم و خلاصه کلی رو تیم بسکت دانشگاه حساب میشده. و از کی خوردیم؟؟ شیراز. تیمی که المپیاد پیش تو بازی فینال زدیمش و دوم شدن، و تو جشنواره تو نیمه نهایی زدیم و سوم شدن. دیگه می‌تونین حدس بزنین که امسال مربی اونا چه حالی داشته و البته مربی ما چه حالی!!

من که نبودم ولی میگفتن وسط پریود دوم سایه حسابی قاط زده و کلی با بچه ها دعوا کرده و گند زده به روحیه همه. کلاً‌ کارشه. منم به خاطر همین کاراش بود که نتونستم بمونم باهاشون. اصلاً‌حساب نمی کنه که بچه ها وسط بازی چه استرسی دارن همونطوری برخورد می کنه که سر تمرینا. دریغ از یه اپسیلون روانشناسی. از پریود سوم هم تنها شوتیستمون رو کشیده بیرون و دیگه نفرستاده تو. چرا؟ چون باهاش بحثش شده بوده!! مربی خیلی معرکه‌ایه ولی اخلاق مخلاق یخدی!

ولی بازم میشه گفت من توقع همین سوم شدن رو هم نداشتم. تو بازی‌های تدارکاتی افتضاح بودیم. سر بازی با الزهرا و امیرکبیر که من هنوز می رفتم سر تمرینا واقعاً‌ میدیدم که افتضاحیم. نه هماهنگ بودیم با هم نه ذخیره درست حسابی داشتیم و برا همین بازیکنای فیکس خیلی زود انرژی‌شون تموم میشد. خلاصه اوضاع خیلی اسفناک بود. تا وقتی هم که من آمار داشتم تو تدارکاتی‌ها برد نداشتیم. چه جوری سوم شدن ا... و اعلم!
حالا چه تیمی اول شده؟ فسا!!! که بار اولش بوده تیم میداده و تا پیش از این با شیراز با هم یه تیم داشتن!! تو پرتاب پنالتی هم فسا. خداییش همه رو از دم قهوه‌ای کردن این فسایی‌ها.
اما دانشگاهمون در کل اول شده که باز جای شکر داره. پارسال که ما اول شدیم والیبال دوم شد، دانشگاه ما اول نشد اونوقت امسال... ! من هیچ وقت از حساب کتابای اینا سر در نیاوردم.

چقدر ور زدم. فعلاً زت زیاد!

پ.ن. بعد از یک ساعت و اندی سرچ برای لینک خبر یه مطلب کوچولو پیدا کردم. راجع به دونه دونه رشته ها که نبود اما خوب حداقل اول تا سوم رو اعلام کرده. با اینکه تقریباً ‌یک هفته از پایان مسابقات گذشته همه اخبار راجع به افتتاحیه بازیا بود!! اینم یه جورش دیگه.
اینجا
اینم پیدا کردم ولی هنوز لینک خبر ندیدم







........................................................................................

Saturday, August 19, 2006

٭
انگار این مدت تو یه اقیانوس غرق شده بودم، نمی‌دونم شایدم تو یه جزیره تنهای تنها مونده بودم. الانم که دارم می‌نویسم فقط واسه خاطر اینه‌که می‌خوام به دنیای عادی برگردم، به زندگی برگردم. چون باید برگردم، آدم نمی‌تونه که همیشه اَبنرمال بمونه.
یه مدته از همه چی غافلم. هیچ وبلاگی نخوندم. اخبار گوش ندادم. سر کلاس نرفتم. یک ماهِ که با هدی حرف نزدم. هیچی درس نخوندم. حتی خبر ندارم مسابقه ها چی شده. اصلاً نمی خوام زنگ بزنم بپرسم خرتون به چند. فقط با دوستام رفتم سفر، رفتیم اتوپیا.

دوستای جدید، جاهای جدید، اخلاقای جدید، سلیقه‌های جدید!! وقتی همه چی تو زندگیت بشه جدید یه جورایی گوز معلق میشی اما خوش میگذره. اینکه همه ندونن چیا تا حالا سرت اومده خوش میگذره. اینکه هیشکی ندونه باید باهات چی کار کنه، اینکه همه دوستات به بهانه دوستی به خودشون حق تعیین تکلیف تو ریز و درشت زندگیت ندن خوش میگذره. اینکه رفاقت هنوز به اسم صمیمیت به گه کشیده نشده باشه خیلی خوش میگذره.
اینکه هیشکی در باره‌ات بک‌گراند نداشته باشه، هیشکی حتی حدسم نزنه که چقدر می‌تونی باهاشون متفاوت باشی، اینکه ببینی چقدر فاز بعضیا با اونایی که تاحالا شناختی فرق داره خوش میگذره. حالت خوب میشه وقتی یه مدت بتونی فارغ از همه ادعا‌های روشنفکرانه‌ دست و پا گیرت زندگی کنی. اینکه بتونی یه دل سیــــــــــــــــــــر جواد باشی نمی دونی چقدر خوش میگذره.
و اینکه بتونی خودت باشی از همه چی بیشتر خوش میگذره.

نمیدونم چه حالی دارم، مثل یکی‌م که از کما در اومده. فقط یه نمه هوم سیک شده بودم!!







........................................................................................

Friday, July 28, 2006

٭
یک دست سیب، یک دستم گندم
- کدامیک ممنوع بود
.
- ممممم
.
- تو هم یادت نیست؟؟
- باشد، اصلاً هر دو را می خورم.
cheers







........................................................................................

Monday, July 24, 2006

٭
یه کتاب معرکه خوندم به اسم "از به". به سبک بابا لنگ دراز که همه‌اش نامه ست.
پر از اصطلاح های خلبانیه که خیلی حال و هوای کتاب رو متفاوت از همه کتاب هایی که خوندی میکنه. پر از کنایه های ظریف. دلم میخواد یکی از نامه ها رو اینجا بگذارم اما نمی تونم انتخاب کنم، همه‌اش معرکه‌ست. 150 صفحه هم نمیشه، وقتی نمی گیره، شاید 2- 3 ساعت. اگه با کتاب حال میکنی بخونش. اوصولاً زیاد اهل توصیه کردن کتاب یا فیلم نیستم، معتقدم سلیقه‌ای هستن، اما از این خیلی خوشم اومد.

من اگه یه حسرت تو عمرم داشتم واسه پسر بودن، شانس خلبانی هستش که دخترا ندارن. این کتاب یه جورایی من رو به احساس این فرازمینی ها نزدیک کرد. و صد البته حسرتم رو چند برابر. شاید برای همین اینقدر از حال و هواش خوشم اومد. حالا که فکر میکنم میبینم شاید واقعاً به همین دلیل انقدر خوشم اومده. برا همین دیگه توصیه نمی کنمش که ضایع شم.

اما 1800 تومن از پول یه ساندویچ و نوشابه کمتر میشه.
بخونینش :P
!

خودم الان که ورش داشتم ورق بزنمش دوباره شروع کردم از اول به خوندنش. البته این به پای جذابیت کتاب نیست، عادتمه. ولی ساعت ده شب بود که تمومش کردم، الان 2:30 تازه!







........................................................................................

Sunday, July 23, 2006

٭
برای تمامی شما دوستان عزیز دنیایی فارغ از پایان نامه، پرزنتیشن و سمینار را آرزو مندیم.

روابط عمومی بیماریهای خاص و حوادث منتظره.







........................................................................................

Thursday, July 20, 2006

٭
احساس خیلی معرکه بیکاری دوباره اومده سراغم!
دیروز بالاخره امتحانای ما هم تمومم شد. فکر کنم بیشتر از دو ماه بود که همینجور به عناوین مختلف داشتیم امتحان میدادیم. آخرین امتحان رو من دقیقاً به اندازه ده نوشتم، نه حتی یک کلمه بیشتر! تازه چی، این امتحانَ رو یه بار نمره نیاورده بودم استاده لطف کرد یه بار دیگه ازم گرفت!! قبلاً‌اگه یادتون باشه گفته بودم نمره نمیارم.
مطلب دیگه اینکه بنده مسابقات نمیرم!! عمو جانم دارن تشریف فرما میشن ایران و یک هفته ده روز هم بیشتر نیستن و عدل گذاشتن سر مسابقه ها در نتیجه من باید یکی رو انتخاب می کردم. عشق مثال زدنی من به عموم و مشکلات بی پایان با مربی عزیز که همیشه همه چی رو کوفت بنده میکنه، باعث شدن که بنده گزینه مسابقات رو حذف کنم! فقط هنوز جرات نکردم بهشون بگم. هر چی هم دیر تر بگم بدتر ِ. اما خب جرات ندارم، چی کار کنم! نه که یه بازیکن کلیدی باشم ها، برعکس. ولی خب به هر حال رو هر کی به اندازه خودش حساب می کنه دیگه!
در واقع اصلاً دلم نمی خواد دیگه برم. اگه بتونم یه جا دیگه خودم رو بچپونم فکر نکنم دیگه برم! البته باز هم خدا داناد!

امروز خیلی روز شیرینی بود. صبح قشنگ تا ساعت 10 خوابیدم! اصلاً‌هم به روی خودم نیاوردم که یکشنبه باید پایان نامه‌ام رو ارائه بدم و هنوز یک خروار کار دارم. بعدش خیلی شیک پاشدم با مامانم رفتم بیرون دنبال یه کارای مسخره اما جالب. در شیرین ترین مرحله رفتم کجا؟ اگه گفتی؟؟ آرایشگاه! دیگه خودم هم داشت حالم از خودم بهم می خورد. کلی خوشگل شدم روحیه‌ام باز شد. موهام رو هم کوتاه کردم. اوصولاً موی بلند وقتی هیچکی نازش نکنه زیاد به درد نمی خوره. البته دلم میخواد پسرونه بزنم اما هنوز جرات نکردم. بهم میگن شکل جغد میشم! دور نمای هوس انگیزی نیست خب!
بعدم هی فیلم نگاه کردم به جبران این چند وقت، حتی هشت پا رو هم دیدم!! الانم که در خدمت وبلاگ عزیزم هستم!

به نظرم بیشتر از ظرفیت چرت و پرت گفتم. واقعیت اینه که 11 جولای که نمی دونم به فارسی کی میشه، فقط از رو تاریخ وبلاگا میدونم که گذشته تولد این بچه بود. وبلاگم رو میگم!! منهم امروز یادم افتاده. پارسال چند وقت قبل از این روزا با دوست عزیزی می چتیدم. بحث یادم نیست به چی کشید اما بهم پیشنهاد راه انداختن یه وبلاگ رو داد و بعد از اون هم چند بار دیگه قضیه رو پیگیری کرد. من پیش از اینجا یه دو سالی تو یه وبلاگ دیگه می نوشتم. جایی که خیلی برام عزیز بود. اما متاسفانه کسایی می خوندنش که نباید می خوندن و یه روزی به خودم اومدم دیدم کسایی که ممکنه سالی یه بار هم ازشون خبر نداشته باشم از اینکه مثلاً من شب پیش با دوستام کجا بودم خبردارن و این چیزا به صورت یک کلاغ چهل کلاغ شده به خونوادم میرسید و مصیبت میشد. اما به طرز وحشتناکی وابسته به اونجا بودم. انکار نمیشه کرد که بعضی خواننده ها بی نظیرن و مثلشون نیست. برای وجود همونا نمی تونستم از وسوسه نوشتن دست بردارم. اوصولاً ‌خواننده ها به آدم انگیزه میدن و بالاتر از اون به من خط میدادن. یه تعامل دو طرفه بود. روزی نبود که آپ نشه.
خلاصه خیلی باهاش حال میکردم. اما مشکلاتم داشت دیگه خیلی زیاد میشد. خیلی خیلی زیاد. مجبور شدم بی خیال نوشتن شم. اما دلم نیومد دیلیتش کنم. البته میدونم که خیلی کار اشتباهی بود. ولی خب دلم نمیاد دیگه.
اِنی وی. جرات نمی کنم اینجا اونطور با علاقه بنویسم. اصلاً‌ جرات نمی کنم از دغدغه ها یا مشکلات واقعیم بنویسم. از چیزایی که نصف مخم رو پر کردن. میترسم یهو با اینجا هم زیاد حال کنم. جرات نمی کنم اسمم رو اینجا بگم چون به راحتی ممکنه کسایی که دوست ندارم اینجا رو بخونن و بفهمن. اسم هر کی که ازش می نویسم یه چیز دیگه‌ست. اما می‌خوام سعی کنم خودم شم. نه با اسم خودم، ولی حداقل با احساس خودم.

بحث خیلی پرت شد. خلاصه که اون دوست مشوق اصلی من شد واسه دوباره نوشتن. البته فکر کنم بهش نگفته بودم که جای دیگه ای می نوشتم. اولین لینک هم که خیلی شیرین بود رو از اون گرفتم. و اولین کامنت.
یه چیزی که به نظرم تو وبلاگ نوشتن واسه یکی که وبلاگ جدید باز می کنه یا کلاً‌ وبلاگش تازه کاره خیلی جالبه لینکهایی هستش که اتفاقی پیداشون میکنه. بدون اینکه بهش خبر بدن و حتی بدون اینکه براش کامنت بگذارن. از همه تون چه اونایی که دیدم چه اونایی که شاید ندیده باشم خیلی ممنونم و می تونم بگم بیشترین لذت روشماها بهم دادین.







٭
در راستای اینکه یه وبلاگ درپیت ممکنه لینک دونی، لینک دامپ، خواندنی ها و از این دست قرتی بازیا نداشته باشه؛ اما صاحب یک وبلاگ در پیت هم دل داره و ممکنه دلش بخواد لینک بده. در نتیجه:
من لینک می دهم::

یه سوال نسبتاً نامتعارف تو فضای مجازی!








........................................................................................

Wednesday, July 05, 2006

٭
این ایتالیای دوست داشتنی!

خب بالاخره ایتالیا هم بعد عمری طرفداری و قربون صدقه اش رفتن آبروی ما رو خرید. ایشاا... اباعبدا... سر پل صراط آبروتون رو بخره مادر.
قصه عشق و عاشقی من و ایتال میشه مثنوی هفتاد من کاغذ:
تو فینال 94 بود که بنده احتمالاً با جام جهانی به طور جدی تری آشنا شدم. قبلش رو که یادم نیست. اما اون مسابقه جداً فراموش نشدنی بود. اون موقع 12- 13 سالم بود، اصلاً هم فوتبالی نبودم. فقط تو اون بازی یادمه برد برزیل برامون حیثیتی بود. یادمه حتی مامان بابا جا آوردن جلو تلوزیون پهن کردن که بازی نصف شب‌ِ راحت همونجا ببینن و بخوابن. مامان که هنوزم که هنوزه از فوتبال خوشش نمیاد من موندم اون شب چه جوری نشست تا آخرش رو دید. عوضش بابا خان که اگه بازی شموشک نوشهر ( بوشهر؟) با شاهین خوزستان هم باشه زودتر میاد خونه که ببینه سر بازی گرفت خوابید!! و این لکه ننگی شد که تا امروز روز نتونسته از دامنش بزدایدش(!). اون شب من و مامان ـ غیر فوتبالیای خونه ـ تا آخر بازی رو با هیجان تمام دیدیم و تمام مدت برا برزیل و روماریو و ببتو دعا کردیم و وقتی باجو اونجوری پنالتی رو عمود به سطح زمین فرستاد از شدت خوشحالی نمی دونستم چه جوری نصفه شبی جیغ نزنم. و اون فینال اولین و آخرین فینالی شد که من طفلکی یه حال اساسی توش بردم ( اونم با باخت ایتالیا، من برم از خجالت بمیرم).

نمی دونم چی شد که من بعد اون بازی نظرم به کل در مورد تیم مورد علاقه ام عوض شد ناگهان با شدت تمام طرفدار پر و پا قرص ایتالیا شدم.
دوره بعدش بابا با فرانسه بود و شرط بسته بودیم سر پول قبض آب!! و فرانسه خاک تو سر هم تیم عزیزم رو حذف کرد هم یه دو سه هزار تومنی گذاشت تو کاسه‌ام! ( الهی جز جیگر بزنی که امشب هم کریستین عزیز رو فرستادی واسه رده بندی) هر چقدرم من اشک ریختم باباهه محض آروم کردنم هم از شرط نگذشت! هی، هی، هی، روزگار غریبیست نازنین!
دوره بعد هم که اون فضاحت با کره به بار اومد که دیگه من عملاً نمی تونستم سرم رو تو در و همسایه بلند کنم.

خلاصه اش که از وقتی ما طرفدار اینا شدیم همچین تمیز پشت سر هم گاف دادن، دستشون درد نکنه.

دیگه امسال داشتم سر عشق ازلی و ابدیم هوو میاوردم و رو رونالدو و دکو و پائولتا فکر می کردم که انگار متوجه شدن دارن از چشمم میوفتن و دوباره یه تیریپ اومدن و ما هم دوباره خر شدیم.

بـــــــله! امسال باز این خوشگلا درخشیدن و ما رو رو سفید دو دنیا کردن. حتی این دل پیرو بی دست و پا هم خودی نشون داد و گلی زد. عب نداره تو هم دستت درد نکنه. پیر شی جوون.


جا داره همینجا از مالدینی عزیز هم یادی بشه که اگر نبود چون اویی ایتالیا هم امروز این معنی رو نداشت.







........................................................................................

Sunday, July 02, 2006

٭
X party

امروز به اندازه ذخیره یک سال‌‌م ATP سوزوندم. سرم منگه و چشام میسوزه.
حالم زیادی خوبه فقط وقتی فکر میکنم که اگه برنامه ریزیمون چیزی حدود 1 درصد دچار انحراف میشد چی میشد... اووخ! نه،.. سعی می کنم زیاد بهش فکر نکنم!

پ.ن: بطور نا‌امید کننده‌ای دارم روحیه‌ام رو بدست میارم. در واقع دارم میشم آدم دو سه سال پیش؛ گیرم که با یه سری ملاحظات!







........................................................................................

Saturday, June 24, 2006

٭
دلم میخواد بدونم کدوم انسان شریفی بوده که گفته اگه دیدی 24 ساعت روز برات کمه فقط صبح ها یک ساعت زودتر پاشو؟
بابا جان من دیگه عملاً خواب ندارم.
دلم واسه یه ساعت وب گردی بی دلشوره تنگ شده، چی دارم میگم، واسه اینکه شب راحت بخوابم تنگ شده! هی هی هی. یادش بخیر یه زمانی شبا بیدار بودم روزا تا لنگ ظهر می خوابیدم. الان چی؟ زندگی نمونده برام.
اصولاً خوشم میاد سرم شولوغ باشه،‌کار داشته باشم، زندگیم برنامه داشته باشه. اینجوری حس می کنم روزام مفید می گذره. معمولاً‌ هم سعی می کنم شلوغ نگه دارمشون. اما این چند وقته بد گوریده به هم!
دیشب مثل خیلی از این شبهای اخیر ساعت چهار خوابیدم که دیگه امروز سر بلند و پایان نامه به دست جلو استاد گرامی ظاهر شم. حالا چی؟ امروز دو تا امتحان ساعت سه داشتم و هیچ کدوم رو هم نخونده بودم. اوصولاً تمام زندگیم شده ترجمه. به درس مرس نمی رسم، بچه بازیه!! صبح ساعت هفت پاشدم که یکم بخونم ببینم خرش به چنده، اما همش چرت زدم. فقط تو دانشگاه یه کم با بچه ها خوندم. اونم چه خوندنی! ساعت سه هم یکیش رو دادم بعد چون عملاً‌هیچی بلد نبودم جواب نداده اومدم بیرون رفتم سر اون یکی امتحانه. اونم بلد نبودم. فکر کنم از پنچ صفحه امتحان نهایت خیلی دسته بالا بگیریم یک صفحه و نیم نوشته باشم.تقریباً 100٪ مطمئنم که جفتش رو هم میوفتم. فدای سرم! فقط دلم میسوزه که خیلی درسای چرتی‌ان، هیچ ربطی به ما ندارن. بعد امتحان رفتم پیش استادم تا 6.30 سر اون بودیم، حالا چی؟ ساعت 5 تا 7 هم تمرین داشتم و چون یک ماه و نیم دیگه مسابقات المپیاد دانشجویی هستش اصلاً نباید تمرین ها رو شوخی بگیریم. یعنی دوشنبه پوستم کنده شده.

این یه روزش بود، تازه خوبش بود. هر روز همینه تا آخر تابستون.از هفته دیگه رسماً‌ امتحانامون شروع میشه ( همه اینایی که تا حالا دادیم من نمی دونم چی بود ولی گویا امتحان نبود!) اول خرداد هم باید پایان نامه‌ه رو ارائه کنم و هنوز کاملاً پا در هواست کل مطلب. یکی دو روز بعد از اون به احتمال 90٪ یه مسافرت تقریباً 20 روزه دارم میرم. بعد تا برسم تهران باید بریم نمی دونم کجا یا تبریز یا شیراز برا مسابقه‌ها که ممکنه من هنوز نرسیده باشم تهران و جا بمونم!! که در اون صورت تو همین وبلاگ جلو چشم همتون می شینم موهام رو دونه دونه میکنم.
حالا این وسط من هر روز باید بیام ببینم این آتیشی که انار خانوم داره می سوزونه به کجا کشیده و هی مطالب ملت رو بخونم. انار جون نمیشد یه دو روز صبر کنی که منم اینجوری فضول مرگ نشم؟
امان از درد بی درمان، فضولی!

این بچه هم گویا دوباره برگشته سر خونه زندگیش. سرش به سنگ خورده اما میگه دستمه! خدا داناد!

حالا این وسط جام جهانی هم واسه من شاخ شده! فکر کن!!







........................................................................................

Friday, June 16, 2006

٭
امروز صبح به خاطر امتحان فردا خیر سرم صبح زود پاشدم که هر چی تو طول ترم نخوندم تو این چند ساعت با وجود بازیهای هلند و آرژانتین جبران کنم! چه جوری نمی دونم؟!
اما دیدم کار بیهوده کردن است و آب در هاون کوفتن. واسه همین کانکت شدم به جاش یک ساعت با بلاگ رولینگ دست و پنجول نرم کردم تا لیست این بغل عین بز من و نگاه نکنه، و تنها نتیجه این بود که فقط بلاگ رولینگ عزیز لیست این بغل رو بهم ریخت و اسم ها رو جابجا کرد!!

(این آرژانتین که هنوز هیچی نشده گل دوم رو هم زد!! ایول بابا)

حالا هر چی میام سراغ وبلاگم بلکه اقلاً‌به شکل رندوم این لیست تغییر کنه باز داره عین بز منو نگاه میکنه گیرم با یه ریخت متفاوت!
خر ما از کره‌گی دم نداشت،‌فکر کنم برش گردونم به حالت سابق. فقط کرمم گرفته بود صبح زود بیدار شم درس نخونم!

اااا! این آرژانتین یه گل دیگه هم زد، حالا من یه بازی رو ندارم میبینم ها!!







........................................................................................

Tuesday, June 06, 2006

٭
كاش يه ققنوس بودم.
مي سوختم...، دوباره متولد مي شدم.







........................................................................................

Wednesday, May 31, 2006

٭
دوست ندارم وقتی دوستای معمولی یادشون میره که معمولین. دوست ندارم وقتی آدما توقع های عجیب غریب پیدا میکنن، وقتی همه چیز رو بهم میریزن. خوشم نمیاد جامون رو گم کنیم و یادمون بره کجای بازی بودیم. نباید یادمون بره که وقتی بازی بلد نیستیم رحم نمی کنن، از بازی میندازنمون بیرون.

ناراحت نشو وقتی دیگه برات وقت ندارم. هر بازی‌کنی یه قائده ای داره. تو بازی ٍ من جای تو معلومه. جای همه معلومه.

بار دومه که این قضیه برام دردسر میشه. من زاپاس هیچ خری نیستم.
بابا جان من شاید دوست خیلی خوبی باشم، بی توقع، مهربون، باگذشت و صد تا از این صفتای صد من یه غاز دیگه. اما تو که بهتر میدونی چه پارتنر گندی‌م، خود خواه و بی منطق! یادت نیست؟ اینا حرفای خودتن ها! میگفتی اونی که با تو باشه یا چیزش خله یا هم اینکه چیزش خله!
هنوز هیچی عوض نشده ها. من همونم، تو هم که شکر خدا ادعای فهم کمالاتت اونجای آسمون و سوراخ کرده.

قبلاً‌ گفته بودم چقدر بدم میاد زاپاس کسی باشم؟؟








........................................................................................

Thursday, May 25, 2006

٭
این نوشته جز یاداوری یه روز جالب،‌برای نگارنده هیچ ارزش دیگری ندارد. خواندنش به شما خواننده گرامی توصیه نمی شود.

سه شنبه. یه روز ابری بعد کلی روز گرم آفتابی!

ساعت 7.45 صبح می پیچم تو پارکینگ دانشگاه هدی هم پشت سرم
ساعت 8.15 معصومه رو زیر ( میکنیم) پل آپادانا سوار میکنیم.
من پیشنهاد می کنم تا چالوس بریم، اما رفیقان شفیق مطمئنن که اگه بریم برگشتنه به شب میخوریم
ورودی چالوس رو ( یا یه همچین جایی) رد میکنیم برا همین مجبوریم بریم تو شهر کرج!
نه هیچکدوممون فکری برا نهار کردیم نه آت آشغال، برا همین دم یه سوپری وای میسیم!!
نمی دونم مخ معیوب کدوممون به این نتیجه رسید که سه تا شیشه آب کوچیک و یه شیشه آب بزرگ هم بخریم.
ساعت 9 من هنوز داشتم با این دو تا کلنجار میرفتم که تو راه وای نستیم و تا خود شمال بریم
و البته هیچ کدوم زیر بار نمی رن.
آقا پلیسه میگه گواهی‌نامه، بیمه، کارت‌ماشین ( با هر سه تاش جمله بسازیم؟؟)
ساعت 10 و خورده ای میبینیم زده چالوس ( فکر کنم) 95 کیلومتر،
و حساب سر انگشتیمون میگه با سرعت لاکپشت هم که بریم 12 چالوسیم.
کم کم متوجه میشیم که طی یک عملیات خود جوش هیچ کدوممون به منزل(!) نگفتیم کجا میریم!
حساب سر انگشتی کار خودش رو کرد و ما بعد یه کم گیج خوردن تو شهر حدودای 12.30 کنار دریا ماشین رو پارک میکنیم!!
احساس خط قرمزی خفه مون کرده!
با گوشیامون هی الکی فیلم و عکس میگیریم و خل بازی در میاریم.

خیلی ساله دریا رو ندیدم. هر وقت هم رفتیم، کلاردشت رفتیم و درست دریا رو ندیدم. باد شدیدی میاد و هوا هم ابر ٍ، دوست داشتم آفتاب بود اما همینش هم قبوله. پاچه های شلوار ها رو زدیم بالا و کم کم داریم میریم تو آب. موج که میاد آب به بالاتر از زانوهامون هم میرسه. واقعاً نفهمیدم پاچه بالا زدنمون چی بود! ساحلش گوش ماهی نداره. دلم برا اونوقتایی که با خواهرم تو ساحل کلی گوش ماهی به هوای گردن بند ساختن جمع می کردیم و هیچ وقت هم نمی ساختیم تنگ شده. راستی چرا گوش ماهی نداره؟
دنبال سنگای صاف می گردیم که رو آب بپرونیم سنگای هدی گاهی پنج تا پرش دارن. جای بابام خالی!
هی بارون میگیره هی قطع میشه. وقت بارون موجا هم بلند ترن. ساعت از 1.30 گذشته. باید بریم دنبال غذا.

بدترین رستوران ممکن با یه پیتزا و یه مرغ سوخاری ازمون پذیرایی میکنه.
هدی وسط میدون وایساده که از یکی بپرسه این ساختمونه مسجد یانه که آقا پلیسه مثل سه تا پلیسی که تو راه دیدیم باز ازمون جمله سازی می پرسه! (مادر ( بیپ)!!!)
بعد میپرسه تصدیق دارین؟!! (خواهر( بیپ)!!)
بعد می پرسه کی ماشین خریدین!!!!!!!!! ( پدر (بیپ)!!)
بعدم در ادامه سوالات مرتبط پیشین میگه معلومه بچه تهرونین!! (بیییپ)
و اصلاً‌هم به این موضوع اهمیت نمیده که ما زیر تابلوی توقف ممنوع وایسادیم!

ساعت 3.5 چالوس رو به مقصد تهران ترک میکنیم.
ساعت 3.8 هر سه تامون شدیداً‌ جیش داریم برا همین...
ساعت 3.25 دوباره چالوس رو به مقصد تهران ترک میکنیم.

ماشین هدی سیستم داره واسه همین تمام مسیر با ( از بنیامین بگیر برو تا جی جی دی آگوستینو) اینا یا خودمون رو قر میدیم یا ماشین و قر میدیم یا بالا پایین میپریم.

اونور تونل کندوان هوا بارونیه، اینورش خورشید پوستت رو میسوزونه . نامرد!
باز آقاپلیسه ایست میده و ما حس میکنیم زیادی خل بازی در آوردیم که اینم دیده!!
آقا پلیسه چهار تا شیشه آبی رو که دست هم بهشون نزدیم رو میبینه هدبنگای من و معصومه و قر و فر ماشین رو هم که دیده!!! ....
غیر از جمله سازی N تا سوال دیگه هم میپرسه ولی خب می فهمه ما از این عرضه ها نداریم.
یه نفس راحت و بازی از اول ( تابلو ٍ چقدر عقده‌ای بودیم؟؟)
ساعت هفت هدی من و دم دانشگاه پیاده میکنه.
ساعت هشت خونه‌م و سر و گردنم داره از درد می ترکه
ساعت نه در نهایت طفلکیت دارم پلو شام رو درست میکنم!
ساعت1 از شدت خستگی خوابم نمی بره میشینم مزخرف مینویسم!!


گفتم نخونین:D







........................................................................................

Monday, May 22, 2006

٭
خب به سلامتی و میمنت و مبارکی و صد سال به این سالا و دمب شما سه چارک، تقریباً کار ترجمه تموم شد. ناگفته نماند که چندان مطلب دندون گیری هم گیرم نیومده و برا همین دارم فکر میکنم به اینکه بازم خودم رو تو حچل ( بلکه‌ هم هچل) بندازم. تا آخر روز شنبه فرصت داشتم که خلاصه مطلبم رو تحویل بدم و من چون اصولاً آدم وقت اضافه محسوب میشم یک‌شنبه صبح استاد راهنما‌م رو با هزار بد بختی کشیدم دانشگاه و خلاصه‌ه رو تصحیح کردیم و تحویل دادیم!
به مناسبت این اتفاق خجسته که نه تنها من بلکه تمام امت همیشه در صحنه رو غرق شادی و مسرت کرد و خستگی همه با پایان رسیدن به خیر و خوشی این مرحله،‌ از تنشون در رفت (آخه تیریپ "همسایه ها یاری کنین" بود)، و جهت کامل کردن عیشمون و اینکه همه‌مون به جاده چالوس اعتقاد داریم، فردا برای مدت 12 ساعت قراره بریم شمال و برگردیم!! فکمون پیاده میشه یحتمل!

چند سالی میشه که فرصت مسافرت نداشتم از این آدمای زبر و زرنگم نیستیم، یعنی خانواده‌م نیستن که از فرصت های کوچیک برای گردش و سفر استفاده کنن و خب این موقعیت خوبیه که یه دلی از عزا در بیارم! البته نه من تا حالا تو جاده رانندگی کردم نه دوستم. اون یکی دوستم هم که فکر کنم اصلاً ‌تصدیق نداشته باشه. خلاصه که اگه خوبی بدی دیدین بی معرفتی نکنین،‌در مجلس ترحیم این سه عزیز هنوز از دست نرفته منتظر حضور سبزتان هستیم!







........................................................................................

Monday, May 15, 2006

٭
تو این گیر و دار امتحان و ترجمه و پایان نامه و ... هیچی نمی تونست باعث شه من بیام خزئبلات بنویسم مگه دوباره نوشتن این آقا!!
دلم نمیومد لینکش رو بردارم درست مثل لینک این خانوم گل و امیدوار بودم بنویسه همونطوری که امیدوارم گلخونه باز بنویسه.
الان هینجوری الکی رو لینکش کلیک کردم که دیدم مطلب جدید داره. نمی دونم چرا ولی خیلی با مطالبش حال میکنم ( واقعاً‌ نمی دونم چرا ها :D )

خدایا به هر کی هر چی میخواد بده به این بابا هم یه بابایی با یه باسنگ کپلی!
آمین







........................................................................................

Friday, April 14, 2006

٭
بعضی آدما مثل پازلن. نه که خیلی پیچیده و اینا باشنا، (یعنی خوب بعضیام پیچیدن اما منظور من اونا نیستن). منظورم اینه که را دست نیستن. برا همین یهو تو حس می کنی ای بابا این یارو چه باحاله فرق داره! این میشه که میری تو کارش.
اما خب از اون پازل پیچیده ها نیستن، گفتم که! از اونان که یه کم که توشون غرق نشی،‌یه کم که فاصله بگیری و از بالاتر نگاه کنی،‌رابطه ها رو خیلی قشنگ میبینی. همه چی تابلو میشه. پازل حل میشه.
وقتی بار اول حلش میکنی کلی ذوق داری. کلی با خودت و با پازله حال کردی. اما بار دوم،‌سوم که برسه میفهمی هیچی بیمزه تر از پازل حل شده نیست!







........................................................................................

Friday, April 07, 2006

٭
من الان خیلی خلم که اومدم پای کامپیوتر انقدر که وقت ندارم اما خب دیگه... خلم!

دارم رو پایان نامه‌ام کار میکنم. البته همه اش ترجمه است. منم که قد یه نخود انگلیسی می فهمم عین خر توش موندم. این مقاله هایی رو که الان سرشونم قرار بود تو عید تموم کنم و من تازه امروز با خودکشی تونستم سه صفحه اش رو ترجمه کنم!! از بیست و شش صفحه!!! حالا سوتی رو داشته باشین:
یه مقاله ست که تو تیترش " اِی تیپیکال لوکیشن" داره خب؟ بعد من این رو مناطق آتیپیک و غیر معمول در جهان ترجمه کردم و یک صفحه هم با همین مضمون ترجمه کردم و رفتم جلو، که ترجمه اش نزدیک چهار صفحه شد خب؟ بعد حالا رسیدم به یه جایی که فهمیدم منظورش مناطق غیر معمول در بدن بوده!!!
گرفتین من چه مشنگیم تو ترجمه؟ سوتی رو داشتین؟؟ یعنی همه کارای امروزم رفت به فاک فنا! خیلی حال گیری بود. دلم میخواست بشینم این وسط زار بزنم. اما به جاش رفتم ناخونام رو نقاشی کردم دلم وا شد! نوکشون رو کجکی قرمز کردم. عین جادوگرا. خل مشنگم دیگه کاریش نمیشه کرد. حالا هم دارم دو انگشتی تایپ میکنم که لاکام خراب نشه.

حالا که تا اینجا رو خوندی خداییش چه احساسی داری از اینکه این خزعبلات و بهت قالب کردم؟؟:D ( اینجوری خواننده می پرونن ها!)

حالا اینا رو بی خیال. ببینم، نیست یاری گری که مرا یاری کند؟؟ یه چهار تا از این مقاله های مرا ببرد ترجمه کند؟؟
شعر شد!







........................................................................................

Thursday, March 30, 2006

٭
هه! تا حالا همچین تمیز ...ده شده به احوالاتت؟
یعنی کفریم ها! قاطِ قاط. امروز خونه یکی از اقوام بودیم که مستحضر شدیم پسرشون قبل از عید رفتن اسکی بعد از اونجایی که ادعا شون یه جای آسمون رو پاره کرده ولی خب چیزی بلت نبودن در حین یکی از سقوط آزاداشون دخل هر چی تاندون و مینیسک بوده رو آوردن و قراره بعد از سه ماه شل زدن و فیزیوترپی اینجور چیزا تازه برن عمل کنن که همچین معلوم هم نیست چی از آب در بیاد!

حالا نه که فکر کنین من برا اون ناراحتما نه،‌ یه موقع سوء تفاهم نشه. به نظر من این پسرا هر بلایی سرشون بیاد حقشونه :Dاینقدر که بی کله اند و صد البته مردم آزار!! حالا مشکل من اینجاست که با چهار پنج تا از بچه ها واسه هفته بعد از عید داشتیم یه روز رو جور می کردیم بریم دیزین که همینجوریش مامانم کلی با قضیه مشکل داشت چون اولین بار بود که تنهایی،‌ یعنی بدون سرپرست و خلاصه مجردی می خواستیم بریم و کلی هم براش نقشه کشیده بودیم. تمام مدت عید من مشغول هماهنگ کردن ملت بودم ( البته هنوز هم نتونستن یه روز پیدا کنن که همه خالی باشن) حالا با این اتفاقی که افتاده مامانم عمراً‌ اگه بذاره. فکر کن! بیست و چهار سال دیگه تقریباً‌تموم شده و من هنوز باید یه لنگه پا گوش به فرمان مامان خانوم باشم!! مسخره است والا!
با این وضعیت که عمراً ‌نمی ذاره مگه اینکه قاچاقی برم که اونم یه کم می‌ترسم، ‌یعنی اگه یهو یه چیزی بشه خیلی بد میشه اما اگرم طولش بدیم دیگه میره برا سال بعد.
یعنی نمی تونید تصور کنید چقدر ضایع شدما. عمراً‌ نمی‌تونید. چی کار کنم؟ برم یا نه؟؟

یکی نیست بگه جوجه تو رو چه به این غلطا!!
( جوجه یعنی اون پسره ها نه من!)







........................................................................................

Tuesday, March 28, 2006

٭
نمی دونم چطور میشه توصیف کرد به پایان رسیدن انتظاری رو که دیگه خیلی وقته شیرینیش رو از دست داده؟
در کل با همه قشنگیش شاید دیگه به " به پایان رسیدن" ش نمی ارزید.
*







........................................................................................

Tuesday, March 21, 2006

٭
ما امسال نه که مثلاً عزادار بودیم و عید نداشتیم فکر کردیم خونه تکونی هم نداریم. یعنی مامانم هم هیچکی رو نگفت که بیاد خونه رو تمیز کنه، ما هم فکر کردیم امسال خلاصیم و خلاصه حالی به حولی. اما در شامگاه بیست و هشتم و اسفند ماه مامان جان یهو دوزاریش افتاد که خب این یه جورایی عید اول ماست و ملت از هر در داهاتی ممکن پاشن بیان پا بوس و ناگهان تغییر موضعی داد تغییر موضع دادنی! و از اونجایی که دیگه نمی شد کارگر پیدا کرد مامانم من وخواهرم و بابام رو به چشم کارگرهایی دید که از قضا جیره و مواجب هم نمی خوان!!
خلاصه که دردسرت ندم از همون لحظه که مامانه خواب نما شد ما سه تا رو کشید به کار و خب گندی که تو این یک ساله خونه رو برداشته بود به این راحتیا از بین نمی رفت که. در نتیجه اینجوری شد که دو شنبه ساعت 9.55 دقیقه شب در حالیکه بنده نشیمن گاهم رو کرده بودم هوا و چونان اوشین مشغول سابیدن کف پذیرایی بودم با یک عدد شلوار کوتاه زرد و تاپ سفید و یه دسمال که یه کله ام بسته بودم دچار "حول حالنا" شدم بعدم چلپ چلپ بوس و عیدی گرفتن و اینا... و این به این معنی می تونه باشه که من تا آخر امسال مشغول بشور بساب خواهم بود!!
الانم که فردای عید باشه با خانواده محترم مشغول شستن آشپزخونه بودیم. که همین قضیه خط قبلی رو تایید می‌کنه.

نتیجه اخلاقی که میشه گرفت اینه که هیچ وقت هیچ وقت به بی حوصلگی مامانا دم عید اعتماد نکنید و زود یکی رو پیدا کنید که بیاد یه سر و سامونی به خونتون بده و الا خودتون اولین و آخرین گزینه خانوم والده هستین.

***

دو و نیم شبِ و من هنوز چرت و پرتام رو نگذاشتم تو وبلاگم. امشب یکم فلسفی شدم. دارم الان به اونی فکر میکنم که میگن اگه ولش کنی و برگرده مال تو ِ برای همیشه،
و به اونی که بر نمی گرده هیچ وقت چونکه هیچوقت اصلاً ‌نبوده که بخواد برگرده. به اونی که اونقدر مغرور بود که چون میدونست تو هم مثل خودشی ترجیح داد که هیچ وقت امتحان نکنه و...

دلم میخواد که اون مال من نباشه
و اون یکی امتحان کنه. بعد اینهمه وقت هنوزم دلم میخواد.
بعد پنج سال آرزوهام چندان تغییری نکردن!







........................................................................................

Friday, March 17, 2006

٭
روز خیلی بدی بود هم یه سوتی گنده دادم و مربیم حسابی از دستم کفری شده هم کلاً‌ همه چی بد بوده. من و هدی دممون رو میذایم رو کولمون و از جلو چشمش دور میشیم و میریم و اونور واسه خودمون تمرین می کنیم. وقتی کسی حواسش بهمون نیست خیلی بهتر میشه اوضا. میریم از بالا و چند بار میایم و اعتماد به نفسمون بر میگرده. اما به خاطر اون سوتی که دادم هر کاری میکنم حالم جا نمیاد. برا جبرانش باید حداقل سی چهل تومن پیاده شم تازه می دونم که بازم راضی نمیشه. اما نمی تونم که خودم رو به خاطرش بکشم.
دیگه ظهر شده یه کم خوراکی میارن که مثلاً تا ناهار نگهمون داره. امیدوارم یه کم براش کم رنگ شده باشه. همین که میرسیم دوباره شروع می کنه به غرغر کردن و اینکه چقدر آدما بی دقتن و غیره و ذلک. بدیش اینه که کاملاً‌حق داره اما نمی دونم چطوری دلش میاد انقدر این موضوع رو بزنه تو سرم. بغضم گرفته هیچی نمی تونم بخورم. دارم میرم تو اون پیستی که تا دو دقیقه قبل بچه ها بودن و من نمیرفتم که گوشیم زنگ میزنه. شماره رو که میبینم یه آن قلبم وای میسه!! یهو پنج ماه تنهایی و ناراحتی امروز و مشکلاتی که خلاصه همیشه هستن باعث میشه ایندفعه جواب بدم.
چقدر دلم تنگ بوده، چقدر تردیدی که تو سلامش داره دلم رو میسوزونه، چقدر به موقع باز غرورش رو شکسته، چقدر من گاهی بد بودم، چقدر نتونسته بودم ببخشم گناهی رو که شاید هر کسی می بخشید، چقدر "چقدرها" زیاد شدن این چند وقته، یعنی این چند ماهه!
میدونم که بازم بد میشم. میدونم که جنبه ندارم. اما بازم پشیمون میشم.

نمی دونم، اما انگار لازمه که گاهی لبریز بشی تا اون روی سکه هم بهت نشون داده بشه.
اما فعلاً‌ اینا رو بی خیال. حضوری ناب را عشق است!







........................................................................................

Saturday, March 11, 2006

٭
برادرم که اگه صد سالش هم بشه همیشه واسه من داداش کوچولو میمونه، حسابی حالش بده. تو مدرسه یه اتفاقی براش افتاده و حسابی اوضاع روحیش بهم ریخته. این بچه همیشه خیلی حساس بوده و چون تو خونه هم هیچکس نازک تر از گل بهش نگفته و خودش هم همیشه خیلی مراعات این و اون و کرده اصلاً عادت به شنیدن توهین نداره و حالا با برخورد یک معلم احمق که خیر سرش روان شناسی هم درس میده نزدیک ده روزه که تو خونه مونده، بی حوصله و عصبی.
مامانم هم که از اون بدتر؛ چشمش که به داداشم میوفته شروع میکنه زار زار گریه کردن که ببین بچه سر حال و پر نشاطم و دستی دستی چی کارش کردن. البته تو این مدت که نرفته مدرسه خیلی بهتر شده و انگار یه فشار شدیدی از روش برداشته شده اما میترسم اگه دوباره بره باز بهم بریزه. من نمی دونم چرا ما رو اینقدر نازک نارنجی بار آوردن که با کوچکترین حرفی اینطور واکنش نشون بدیم !!

فردا هم هدی دفاع داره و جون همه مون رو گرفته اینقدر که استرس داره. البته خب یکم نگرانی طبیعیه اما آخه دیگه نه اینجوری. به من گفته براش قرص تپش قلب ببرم! خداییش آخه این کارا عادیه؟ این فردا دفاع میکنه میره اونوقت من هنوز موضوع هم انتخاب نکردم! خیلی باحالم نه؟
نمیدونم یک واحد سمینار آخه چیه که شیش ماه باید دنبالش بدوییم!







........................................................................................

Monday, February 27, 2006

٭
کمربند ایمنی رو دوست ندارم.
وقتی هوا اونقدر عالیه و نسیم به اون خنکی میاد و ابرا اونقدر خوشگلن و آهنگ اونقدر دوست داشتنی و سرعت هم خب مسلماً بالا، تو دیگه نمی تونی مثل گربه تو صندلی سمت راست فرو بری اگه کمربند بسته باشی. واسه همین بازش می کنی و تو اون شرایط رمانتیک غرق میشی که یهو آقای پلیس مهربون به اونی که سمت چپ نشسته اشاره می کنه که داداش بزن کنار .
و وقتی سمت چپیه با برگه جریمه به دست سعی میکنه یه چیزی بگه که جو عوض شه دیگه حس میکنی نه هوا قشنگه نه حال و هوا!!







........................................................................................

Sunday, February 19, 2006

٭

طبق معمول همیشه خیلی دیرمِ چون خیلی دیر راه افتادم. بدون توجه و با سرعت می پیچم تو خیابون اصلی و دو تا موتوری که نزدیکترن رو یکم می ترسونم. میدونم اشتباه از من بوده، با حرکت دست عذرخواهی می کنم و گاز میدم. یکیشون که پسر جوونیه میاد کنار ماشین و شروع میکنه به همین شاخ بازی های معمول که کار آقایونِ! حق میدم که عصبانی باشه محلش نمی دم و میذارم هر چی میخواد بگه که زودتر بره پی کارش اما انگار این کار من بیشتر ناراحتش کرده. جمله هزار باره شنیده شده رو تکرار میکنه: "کی به تو تصدیق داده؟ " و میاد جلوی ماشین و سرعتش رو کم میکنه. عصبانی بوغ میزنم. بر میگرده و میگه: چیه خیلی عجله داری؟؟ اما باید یاد بگیری.
دیگه نمیشه کاریش کرد روی سگم بالا اومده گاز میدم و میزنم به موتورش. تعادلش رو به سختی حفظ میکنه. اما دیگه نمیخنده! خوبه باید یاد بگیره.
وقتی دوباره نمیره کنار دوباره میزنم بهش. این بار پلاکش کج میشه. کاملاً مشخصه که ترسیده و خیلی هم عصبانیه. میکشه کنار و میگه: چیه می خوای آدم بکشی؟ شیشه رو میدم پایین و میگم: آره ایندفعه هوس کردم آدم بکشم. میتونم میکشم!
میگه: انگار بابات خیلی پول داره که میخوای پول دیه بدی. میگم: آره خیلی پول داره. میخوام بکشمت بعدم دیه ات رو بابام با جون و دل بده حرفیه؟
میدونه که زورش به من نمیرسه. داد میزنه ببین که من کی حالت رو بگیرم. منتظرم باش. و میپیچه به چپ. براش دست تکون میدم و میپیچم به راست.

باید یاد می گرفت.







........................................................................................

Thursday, February 16, 2006

٭
پر از دردم. احساس می کنم کینه تمام وجودم رو پر کرده. یه بغضی تو گلومه که نه میره پایین نه با ترکیدنش کمرنگ میشه.
من یه احمقم. یه احمق واقعی. دیشب برای چند ساعت رویایی حس کردم تا یه تغییر، تا یه جهش، تایه آرزو، دیگه راهی نیست. اما برای بار نمی دونم چندم، دهم؟ صدم یا هزارم نا امید شدم. تاحالا تا لب چشمه رفتی تشنه برگشته باشی؟؟
خدایا چرا؟ من که صد بار به خودم گفتم نمیشه. هزار بار ناامید شدم؛ پس چرا هی الکی امیدوارم میکنی. من که هی باهاش کنار میام. من که هی سعی می کنم تو این روزمره گی های زندگی آرزوهام رو گم و گور کنم. من که هی میرم خودم و دلم و فکرم و همه دار وندارم و تو باغچه خاک میکنم میام. چرا هی یه کاری میکنی بکشمشون بیرون. چرا نمی خوای بفهمی که دیگه نمی تونم. دیگه داغون شدم. له شدم. این اشکای من و هیچ کی نبینه تو که میبینی. هر چند که این روزا دیگه همه میبینن.
اوضاعم خیلی خرابه. دیگه به خداهم شک کردم؛ امروز واقعاً شک کردم. و از این شک می ترسم. می ترسم که یه روزی باورم شه.
هر چند اعتقادی که با یه همچین مشکلات احمقانه ای شل شه همون بهتر که اصلاً نباشه. خودمونیما من از همه بیشتر میبازم اگه خدایی نباشه. هرچند که اگرم باشه بازم باختم.







........................................................................................

Saturday, February 11, 2006

٭
این سیگار هم واسه خودش پروژه ای بود تو زندگی ما. اولش که خب به نظرم چیز خیلی اَخ و بدی میومد و هر کی می کشید چه دختر چه پسر به نظرم خیلی آدم مزخرف و ناجوری بود. و خب دخترش اَخ تر پسرش کمتر اَخ تر!!

بعد من تو وبلاگ خورشید خانوم میخوندم که سیگار می کشه. بعد همین شد که سعی کردم فکر کنم اونقدرام بد نیست و کم کم یکم اوضاع بهتر شد! بعد دیدم اصلاً انگار مد شده که همه دخترا از لذت سیگار در وقت ناراحتی و یا بعد از یه ناهار جانانه حرف بزنن و اینکه چقدر این کار روتین هستش! و کم کم این فکر به ذهنم رسید که چرا من انقدر از نرم جامعه دورم و کم کم تر این هوس به منم سرایت کرد که سیگار رو تجربه کنم. البته اعتراف می کنم من بیشتر دوست دارم قلیون رو امتحان کنم تا سیگار اما خب هنوز موقعیت جور نشده. والبته تا من هوس کردم واسه خانوم ها ممنوع شد.

چند روز پیش بعد از مدتها یکی از دوستام رو دیدم. بعد از ناهار داشتیم از یه جا رد میشدیم که من دست یه آقاهه سیگار دیدم و حس کردم بعد ناهار میچسبه و این رو دقیقاً به اون هم گفتم. با توجه به اینکه من خودم چهار پنج سال پیش چقدر به خاطر سیگار کشیدنش ازش شاکی بودم و با دوستم دوتایی اونقدر بهش گیر داده بودیم تا قول داده بود دیگه نکشه دیدن اون شاخ ها رو سرش اصلاً دور از ذهن نبود.
چند بار پرسید تو مطمئنی یا میخوای منو امتحان کنی؟ منم کامل براش توضیح دادم که این موضوع خیلی تازگی برام جالب شده و اگه تجربه اش نکنم حس می کنم خیلی آدم نا متمدنی هستم و پس میوفتم و یهو خدای نکرده بچه ام میوفته و اینا، و اگه با من نیاد سیگار کشی میرم معتاد میشم.
خلاصه تهدید آخری مفید فایده افتاد و حسابی از من قول گرفت که این بار اول و آخرم باشه و این نشه که چهار روز دیگه که منو دید با یه معتاد عملی بد بخت رو برو بشه و اینا، و رفت دوتا وینستون خرید و اومد.

اما غلط نکنم اونم از خداش بودبعد سه چهار سال یه پک بزنه.
ولی هیچ چیز خاصی نبود. من فکر میکردم حالا چقدر باحال باشه و یه چیز عجیب غریبیه و اینا اما خیلی الکی بود. فقط تلاش های من برای اینکه بتونم یه کم دود از دهنم بدم بیرون مثکه خیلی خنده دار بود و البته یه نیمچه خفگی هم داشتیم که خیلی ناجوانمردانه خودش من رو به این سمت راهنمایی کرد. منم که ساده!!

خلاصه که باید برم سراغ پروژه قلیون. سیگار که شدیداً نا امید کننده بود.







........................................................................................

Sunday, February 05, 2006

٭
می خوام یه حرف چیپی بزنم، شرمنده.

من الان میدونی دقیقاً دلم چی میخواد؟
یه پسر باحال! خب چی کار کنم دلم میخواد. اواخر مهر بود که با آقای قبلیمون بهم زدیم و از اون موقع مثل یه دختر خوب به هیچ پسری نگاه چپ نکردم. واقعاً به هیچ پسری. حتی اون پسر خوشگله که از پونک تا باشگاه دنبالم اومد هی چراغ زد اشاره کرد رو هم نگاه نکردم ( البته خب شاید بیشتر به خاطر این بودکه تو اتوبان نمی شه وایساد!!) اما الان یهو فان خونم اومد پایین. چه میشه کرد!

ببین خدا اگه قرار سفارش منو تحویل بدی یه چیز خوب بده ها. قیافه اش مهم نیست فقط یادت نره که من خودم درازم البته لطفاً. بعدم اینکه عاشقش نشم عاشقم هم نشه که حال و حوصله فیلم هندی ندارم. فقط فان همین. اونم از نوعی که من میگم نه اون میگه!!
باشه؟







........................................................................................

Sunday, January 22, 2006

٭
عمو داره میاد ایران.
میخواد حداقل چهلمش اینجا باشه. نمی دونم اونایی که عزیزانشون رو تو ایران ترک میکنن و خیلی که با احساس و معرفت باشن مثل عموی من سالی یک بار می تونن برگردن، وقتی اینجوری در عرض یه مدت کوتاه خبر مرگ عزیزانشون رو میشنون چه احساسی پیدا میکنن. یا هر باری که دارن میرن و می ترسن دفعه بعدی که برمی گردن شاید مثلاً دیگه پدری نداشته باشن؟!







........................................................................................

Thursday, January 19, 2006

٭
یه 10 روزی گذشته، ده روزی که خیلی بد گذشت. کلاً وقتی یکی از جمع نزدیکان آدم میره، و اینجوری هم میره، یعنی می میره و دیگه نیست، هیچ وقت نیست؛ روزا یه کم بد می گذرند. البته خب فرق می کنه کی باشه اما بد می گذره. احتمالاً اوضا از این به بعد بهتر میشه همونطور که بعد از 4 – 5 روز بهتر شد.
فقط اون امتحان کذایی رو یادم نمی ره که نذاشت واسه آخرین بار ببینمش. یا باید امتحان پایان ترم هماتو لووژی رو صفر می گرفتم یا تو تشیع جنازش جام خالی می موند. جرات اولی رو نداشتم و دومی هم حسابی آتیشم میزد. همین شد که سر امتحان مراسم رو به نحو احسن انجام دادم و چنان گریه زاری راه انداختم که عمراً تو مراسمش امکان نداشت همش دلم می سوخت که من اونجا نیستم. خیر سرم نوه اولشم و اونجا نیستم.
از خودم توقع نداشتم، فکر می کردم بی رگ تر از این حرفا باشم. اما خب مثکه نیستم.

جات خالیه، جات خیلی خالیه.
راستی از دو نفر هم خیلی مرسی.







........................................................................................

Tuesday, January 03, 2006

٭
حول و حوش شب یلدا بود که یه سری فیلم که به نظر بدک هم نمیان رسید به دستم و من تا دیشب نرسیدم حتی یه نگاه کوچولو بهشون بندازم. بذار اسماشون و بگم که اگه فیلم مزخرفی توشون هست بگین نبینم:
ارکیده وحشی،criminal، مولن روژ، quick & dead ، frida ،nutty professor ،damage ، الهه مرگ ( به اسمش میاد چرت باشه)، پاییز در نیویرک، psycho ، 7/9 هفته، فرشتگان چارلی.

میبینید که تعداد فیلما اصلاً کم نیست منم مسلماً نمی رسم همه رو ببینم وتو هفته دیگه پس بدم اصلاً هم آدمی نیستم که خیلی فیلمی باشم برا همین اصلاً نمی دونم فیلما متعلق به 2006 هستن یا مثلاً برمیگردن به زمان قبل از میلاد مسیح که چند روز پیش تولدش بود.

اما دیشب بعد از یه وب گردی مختصر ساعت یک نشتم چارلیز انجل رو دیدم. فیلم سوپر جوادی اما یه جورایی خوشمزه بود. دیدی گاهی فیلما یا کتابای جوادی چقدر حال میدن؟ من جداً شرمنده ام اما خیلی خوب بود. بخصوص کامرون دیازش. چقدر این بشر نازه حتی با اون دهن گل وگشادش. اما الان که دارم فکر میکنم میبینم یه فیلم دیگم ازش دیدیم اونم خیلی جوادی بود با جولیا رابرتز بود اسم فیلمه هم مای بست فرند ودینگ بود. که با اونم خیلی حال کردم فیلم خیلی شاد و شنگولی بود ( اینجور که بوش میاد بنده خیلی جواتم، فیلمایی که تازگی باهاشون حال میکنم که اینجوری میگن!)
تو این چارلیز انجل دمی مور هم بود که خیلی جاش اونجا نبود. به اون کامرون دیاز میخوره اینجور فیلما اما دمی مور...
یه دختره دیگه هم بود که قیافه اش می خورد معروف باشه اما من نمیشناختم.

دیگه اینکه فردا هم دارم میرم یه جای خوبی که دلم حسابی تنگولیده براش، کلی خوش خواهد گذشت. نمیگم هم کجا که ملت فکر نکنن دارم چسی میام. فقط بدیش اینه که 5 صبح باید پاشم و مطمئناً شب زودتر از یک و نیم، دو خوابم نمی بره واسه همین فردا بابای صاب بچه ام جلو چشم میاد.
بسه چرت و پرت سر هم کردم برم یه کتابی چیزی ورق بزنم بلکه زودتر چشام خسته شه. شمام اگه هیچ کدوم از این فیلما رو دیدین خسیسی نکنین بگین کدوم و ببینم. اوکی؟

باااای!
( من چقدر امشب الکی شنگولم!!)







........................................................................................

Home