توپوق
توپوق




Thursday, January 19, 2006

٭
یه 10 روزی گذشته، ده روزی که خیلی بد گذشت. کلاً وقتی یکی از جمع نزدیکان آدم میره، و اینجوری هم میره، یعنی می میره و دیگه نیست، هیچ وقت نیست؛ روزا یه کم بد می گذرند. البته خب فرق می کنه کی باشه اما بد می گذره. احتمالاً اوضا از این به بعد بهتر میشه همونطور که بعد از 4 – 5 روز بهتر شد.
فقط اون امتحان کذایی رو یادم نمی ره که نذاشت واسه آخرین بار ببینمش. یا باید امتحان پایان ترم هماتو لووژی رو صفر می گرفتم یا تو تشیع جنازش جام خالی می موند. جرات اولی رو نداشتم و دومی هم حسابی آتیشم میزد. همین شد که سر امتحان مراسم رو به نحو احسن انجام دادم و چنان گریه زاری راه انداختم که عمراً تو مراسمش امکان نداشت همش دلم می سوخت که من اونجا نیستم. خیر سرم نوه اولشم و اونجا نیستم.
از خودم توقع نداشتم، فکر می کردم بی رگ تر از این حرفا باشم. اما خب مثکه نیستم.

جات خالیه، جات خیلی خالیه.
راستی از دو نفر هم خیلی مرسی.







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home