توپوق
توپوق




Thursday, February 16, 2006

٭
پر از دردم. احساس می کنم کینه تمام وجودم رو پر کرده. یه بغضی تو گلومه که نه میره پایین نه با ترکیدنش کمرنگ میشه.
من یه احمقم. یه احمق واقعی. دیشب برای چند ساعت رویایی حس کردم تا یه تغییر، تا یه جهش، تایه آرزو، دیگه راهی نیست. اما برای بار نمی دونم چندم، دهم؟ صدم یا هزارم نا امید شدم. تاحالا تا لب چشمه رفتی تشنه برگشته باشی؟؟
خدایا چرا؟ من که صد بار به خودم گفتم نمیشه. هزار بار ناامید شدم؛ پس چرا هی الکی امیدوارم میکنی. من که هی باهاش کنار میام. من که هی سعی می کنم تو این روزمره گی های زندگی آرزوهام رو گم و گور کنم. من که هی میرم خودم و دلم و فکرم و همه دار وندارم و تو باغچه خاک میکنم میام. چرا هی یه کاری میکنی بکشمشون بیرون. چرا نمی خوای بفهمی که دیگه نمی تونم. دیگه داغون شدم. له شدم. این اشکای من و هیچ کی نبینه تو که میبینی. هر چند که این روزا دیگه همه میبینن.
اوضاعم خیلی خرابه. دیگه به خداهم شک کردم؛ امروز واقعاً شک کردم. و از این شک می ترسم. می ترسم که یه روزی باورم شه.
هر چند اعتقادی که با یه همچین مشکلات احمقانه ای شل شه همون بهتر که اصلاً نباشه. خودمونیما من از همه بیشتر میبازم اگه خدایی نباشه. هرچند که اگرم باشه بازم باختم.







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home