توپوق
توپوق




Thursday, July 20, 2006

٭
احساس خیلی معرکه بیکاری دوباره اومده سراغم!
دیروز بالاخره امتحانای ما هم تمومم شد. فکر کنم بیشتر از دو ماه بود که همینجور به عناوین مختلف داشتیم امتحان میدادیم. آخرین امتحان رو من دقیقاً به اندازه ده نوشتم، نه حتی یک کلمه بیشتر! تازه چی، این امتحانَ رو یه بار نمره نیاورده بودم استاده لطف کرد یه بار دیگه ازم گرفت!! قبلاً‌اگه یادتون باشه گفته بودم نمره نمیارم.
مطلب دیگه اینکه بنده مسابقات نمیرم!! عمو جانم دارن تشریف فرما میشن ایران و یک هفته ده روز هم بیشتر نیستن و عدل گذاشتن سر مسابقه ها در نتیجه من باید یکی رو انتخاب می کردم. عشق مثال زدنی من به عموم و مشکلات بی پایان با مربی عزیز که همیشه همه چی رو کوفت بنده میکنه، باعث شدن که بنده گزینه مسابقات رو حذف کنم! فقط هنوز جرات نکردم بهشون بگم. هر چی هم دیر تر بگم بدتر ِ. اما خب جرات ندارم، چی کار کنم! نه که یه بازیکن کلیدی باشم ها، برعکس. ولی خب به هر حال رو هر کی به اندازه خودش حساب می کنه دیگه!
در واقع اصلاً دلم نمی خواد دیگه برم. اگه بتونم یه جا دیگه خودم رو بچپونم فکر نکنم دیگه برم! البته باز هم خدا داناد!

امروز خیلی روز شیرینی بود. صبح قشنگ تا ساعت 10 خوابیدم! اصلاً‌هم به روی خودم نیاوردم که یکشنبه باید پایان نامه‌ام رو ارائه بدم و هنوز یک خروار کار دارم. بعدش خیلی شیک پاشدم با مامانم رفتم بیرون دنبال یه کارای مسخره اما جالب. در شیرین ترین مرحله رفتم کجا؟ اگه گفتی؟؟ آرایشگاه! دیگه خودم هم داشت حالم از خودم بهم می خورد. کلی خوشگل شدم روحیه‌ام باز شد. موهام رو هم کوتاه کردم. اوصولاً موی بلند وقتی هیچکی نازش نکنه زیاد به درد نمی خوره. البته دلم میخواد پسرونه بزنم اما هنوز جرات نکردم. بهم میگن شکل جغد میشم! دور نمای هوس انگیزی نیست خب!
بعدم هی فیلم نگاه کردم به جبران این چند وقت، حتی هشت پا رو هم دیدم!! الانم که در خدمت وبلاگ عزیزم هستم!

به نظرم بیشتر از ظرفیت چرت و پرت گفتم. واقعیت اینه که 11 جولای که نمی دونم به فارسی کی میشه، فقط از رو تاریخ وبلاگا میدونم که گذشته تولد این بچه بود. وبلاگم رو میگم!! منهم امروز یادم افتاده. پارسال چند وقت قبل از این روزا با دوست عزیزی می چتیدم. بحث یادم نیست به چی کشید اما بهم پیشنهاد راه انداختن یه وبلاگ رو داد و بعد از اون هم چند بار دیگه قضیه رو پیگیری کرد. من پیش از اینجا یه دو سالی تو یه وبلاگ دیگه می نوشتم. جایی که خیلی برام عزیز بود. اما متاسفانه کسایی می خوندنش که نباید می خوندن و یه روزی به خودم اومدم دیدم کسایی که ممکنه سالی یه بار هم ازشون خبر نداشته باشم از اینکه مثلاً من شب پیش با دوستام کجا بودم خبردارن و این چیزا به صورت یک کلاغ چهل کلاغ شده به خونوادم میرسید و مصیبت میشد. اما به طرز وحشتناکی وابسته به اونجا بودم. انکار نمیشه کرد که بعضی خواننده ها بی نظیرن و مثلشون نیست. برای وجود همونا نمی تونستم از وسوسه نوشتن دست بردارم. اوصولاً ‌خواننده ها به آدم انگیزه میدن و بالاتر از اون به من خط میدادن. یه تعامل دو طرفه بود. روزی نبود که آپ نشه.
خلاصه خیلی باهاش حال میکردم. اما مشکلاتم داشت دیگه خیلی زیاد میشد. خیلی خیلی زیاد. مجبور شدم بی خیال نوشتن شم. اما دلم نیومد دیلیتش کنم. البته میدونم که خیلی کار اشتباهی بود. ولی خب دلم نمیاد دیگه.
اِنی وی. جرات نمی کنم اینجا اونطور با علاقه بنویسم. اصلاً‌ جرات نمی کنم از دغدغه ها یا مشکلات واقعیم بنویسم. از چیزایی که نصف مخم رو پر کردن. میترسم یهو با اینجا هم زیاد حال کنم. جرات نمی کنم اسمم رو اینجا بگم چون به راحتی ممکنه کسایی که دوست ندارم اینجا رو بخونن و بفهمن. اسم هر کی که ازش می نویسم یه چیز دیگه‌ست. اما می‌خوام سعی کنم خودم شم. نه با اسم خودم، ولی حداقل با احساس خودم.

بحث خیلی پرت شد. خلاصه که اون دوست مشوق اصلی من شد واسه دوباره نوشتن. البته فکر کنم بهش نگفته بودم که جای دیگه ای می نوشتم. اولین لینک هم که خیلی شیرین بود رو از اون گرفتم. و اولین کامنت.
یه چیزی که به نظرم تو وبلاگ نوشتن واسه یکی که وبلاگ جدید باز می کنه یا کلاً‌ وبلاگش تازه کاره خیلی جالبه لینکهایی هستش که اتفاقی پیداشون میکنه. بدون اینکه بهش خبر بدن و حتی بدون اینکه براش کامنت بگذارن. از همه تون چه اونایی که دیدم چه اونایی که شاید ندیده باشم خیلی ممنونم و می تونم بگم بیشترین لذت روشماها بهم دادین.







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home