توپوق |
Saturday, March 11, 2006
٭
برادرم که اگه صد سالش هم بشه همیشه واسه من داداش کوچولو میمونه، حسابی حالش بده. تو مدرسه یه اتفاقی براش افتاده و حسابی اوضاع روحیش بهم ریخته. این بچه همیشه خیلی حساس بوده و چون تو خونه هم هیچکس نازک تر از گل بهش نگفته و خودش هم همیشه خیلی مراعات این و اون و کرده اصلاً عادت به شنیدن توهین نداره و حالا با برخورد یک معلم احمق که خیر سرش روان شناسی هم درس میده نزدیک ده روزه که تو خونه مونده، بی حوصله و عصبی. مامانم هم که از اون بدتر؛ چشمش که به داداشم میوفته شروع میکنه زار زار گریه کردن که ببین بچه سر حال و پر نشاطم و دستی دستی چی کارش کردن. البته تو این مدت که نرفته مدرسه خیلی بهتر شده و انگار یه فشار شدیدی از روش برداشته شده اما میترسم اگه دوباره بره باز بهم بریزه. من نمی دونم چرا ما رو اینقدر نازک نارنجی بار آوردن که با کوچکترین حرفی اینطور واکنش نشون بدیم !! فردا هم هدی دفاع داره و جون همه مون رو گرفته اینقدر که استرس داره. البته خب یکم نگرانی طبیعیه اما آخه دیگه نه اینجوری. به من گفته براش قرص تپش قلب ببرم! خداییش آخه این کارا عادیه؟ این فردا دفاع میکنه میره اونوقت من هنوز موضوع هم انتخاب نکردم! خیلی باحالم نه؟ نمیدونم یک واحد سمینار آخه چیه که شیش ماه باید دنبالش بدوییم! نوشته شده در ساعت 11:27 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|