توپوق
توپوق




Friday, March 17, 2006

٭
روز خیلی بدی بود هم یه سوتی گنده دادم و مربیم حسابی از دستم کفری شده هم کلاً‌ همه چی بد بوده. من و هدی دممون رو میذایم رو کولمون و از جلو چشمش دور میشیم و میریم و اونور واسه خودمون تمرین می کنیم. وقتی کسی حواسش بهمون نیست خیلی بهتر میشه اوضا. میریم از بالا و چند بار میایم و اعتماد به نفسمون بر میگرده. اما به خاطر اون سوتی که دادم هر کاری میکنم حالم جا نمیاد. برا جبرانش باید حداقل سی چهل تومن پیاده شم تازه می دونم که بازم راضی نمیشه. اما نمی تونم که خودم رو به خاطرش بکشم.
دیگه ظهر شده یه کم خوراکی میارن که مثلاً تا ناهار نگهمون داره. امیدوارم یه کم براش کم رنگ شده باشه. همین که میرسیم دوباره شروع می کنه به غرغر کردن و اینکه چقدر آدما بی دقتن و غیره و ذلک. بدیش اینه که کاملاً‌حق داره اما نمی دونم چطوری دلش میاد انقدر این موضوع رو بزنه تو سرم. بغضم گرفته هیچی نمی تونم بخورم. دارم میرم تو اون پیستی که تا دو دقیقه قبل بچه ها بودن و من نمیرفتم که گوشیم زنگ میزنه. شماره رو که میبینم یه آن قلبم وای میسه!! یهو پنج ماه تنهایی و ناراحتی امروز و مشکلاتی که خلاصه همیشه هستن باعث میشه ایندفعه جواب بدم.
چقدر دلم تنگ بوده، چقدر تردیدی که تو سلامش داره دلم رو میسوزونه، چقدر به موقع باز غرورش رو شکسته، چقدر من گاهی بد بودم، چقدر نتونسته بودم ببخشم گناهی رو که شاید هر کسی می بخشید، چقدر "چقدرها" زیاد شدن این چند وقته، یعنی این چند ماهه!
میدونم که بازم بد میشم. میدونم که جنبه ندارم. اما بازم پشیمون میشم.

نمی دونم، اما انگار لازمه که گاهی لبریز بشی تا اون روی سکه هم بهت نشون داده بشه.
اما فعلاً‌ اینا رو بی خیال. حضوری ناب را عشق است!







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home