توپوق
توپوق




Sunday, October 15, 2006

٭
در تصویر دارید که نیستم دیگه؟! قضیه همون کتابخونهِ ست که گفته بودم میخوام برم!
دقیقاً‌ از فردای همون روز رفتم کتابخونه تا دیروز. امروزم تعطیل رسمی بوده که در خدمتتونم. واقعیتش خیلی وقته دلم می‌خواد بیام چهار خط بنویسم،‌ فرصت نمیشه. نه که فکر کنید من آدم خیلی درس خوون و ایناییم‌ا. نوچ هیچم. در واقع نمره ده تقریباً ‌بعد از راهنمایی دیگه هیچ وقت از کارنامه حاجیتون پاک نشد که نشد. اینم که می‌بینید مجبورم.
بگذریم. می‌خواستم اندر احوالات کتابخونه و اینکه چه جوری ما رو فیلم کردن، ‌یا شایدم ما اونا رو فیلم کردیم بگم.
من و دوستم هر دو بدجور کتابخونه لازم شده بودیم اما من حاضر نبودم برم دانشگاه، ‌این شد که برای یافتن کتابخانه‌ای که هم بشه توش درس خوند هم من رضایت بدم برم توش هم آب و هواش خوب باشه(!) با پدیده‌ای به نام کتابخانه مل ی آشنا شدیم!
روزی که رفتیم در همون مرحله اول کاشف به عمل اومد که حتماً‌باید لیسانس داشته باشی تا بتونی عضویت پنج ساله داشته باشی یا اینکه باید یه برگه از دانشگاهت بیاری که تحقیق داری تا یک ماه بتونی از اونجا استفاده کنی. که خب به نظر من خیلی قانون مسخره‌ای اومد دلایلم رو هم حسش نیست بگم خودتون حساب کنید می‌بینید چرته.
من که کلاً یک ترمم مونده یعنی تا اسفند هر ماه یه نامه باید ببرم. دوستم هم ( از این به بعد اسم دوستم تو این وبلاگ آجر هستش! بسکی نون آجر کنه این دختر) گرفتن مدرکش با مشکل روبرو شده و هی امروز فردا میکنن. خلاصه یک نامه که به گفته رییس دانشکده مون غیرقانونی هستش رو دست و پا کردیم (آموزش گفت قانونی نیست بهمون نداد رییس دانشکده جیگرمون داد اما گفت قانونی نیست. هوی نامه رو می گم اوشکول) که ارواحمون تحقیق داریم تا راهمون بدن تو!
در مرحله دوم ملتفت شدیم که وقتی میری اون تو نه دفتر نه کتاب نمیشه ببری و خب ما که عادت به خلاصه نویسی داشتیم دیدیم نه، ‌راه نداره. کتاب نبریم دفتر رو دیگه باید ببریم! از اونورم دیدیم ما که از ریشه کارمون قاچاقیه اینم روش. یکی دو روز دفتر‌ها رو لای جزوه‌هامون قایم کردیم که سه سوت توسط اون خانوم‌هایی که اون دم میشینن و به شغل شریف دید زدن ملت (یا همون حراست) مشغولن دستگیر شده و به مقام قضایی بالاتر ارجاع داده شدیم!
خلاصه چه کنیم چاره کنیم. از فرداش دفترها رو قبل از رسیدن میذاشتیم تو دلمون که تابلو نشه. فقط بدیش اینه که مجبوریم مانتو های گشاد بپوشیم!! کلاً‌ همیشه سعی کنید شعونات اسلامی رو رعایت کنید، ‌به نفعتونه! مثلاً اگه چادر سر کنید دیگه جاسازی هم لازم نداره،‌ از ما گفتن دیگه خود دانید.

حالا فکر کنید ما خیلی اوضاعمون مناسب بود، ‌این آجر خانوم کیف پولش رو که محتوی کارتش بود تو تاکسی گم کرد. کارتی که اونهمه واسش آویزون ملت شده بودیم!

در مرحله سوم عملیات متوجه شدیم کارتت رو که گم کنی 10 هزار تومن باید بدی تا برات کارت نو صادر کنن، مگه اینکه بخوای عضویت 5 ساله بگیری. ما هم که آب از دستمون نمی چکه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم، یکی دو روزی رو برگه گرفتیم که تاریخ اعتبار داشت و برای آجر یک روزه تاریخ می زدن. بعد دیدیم اینجوری نمی شه کی حوصله داره هر روز ننه من غریبم در بیاره.
خلاصه یک بار که از این برگه‌ها بهش دادن، برداشت برد خونه یکی از فامیلاشون از روش اسکن کرد تاریخش رو کرد یک ماهه، یکی هم برا من زد با اسم خودم برای روز مبادا!!

یکی نیست بگه کتابخونه قحطیه دارین خودتون رو خفه می کنین. اما خداییش حال میده اوسکول کردن این جماعت. تا ببینیم باز چه بازیی سرمون در میارن!

راستی یه دو روز هم یه گروه فیلم برداری اومده بود فیلم میگرفت. مرضیه برومند و امیر حسین صدیق و اون پیرمرده هست که قدش کوتاهه تو آرایشگاه زیبا بود، اون. گفتم که وقتی میگم فیلم شدیم اینجوری نگام نکنین!


بی ربط: این مطلب پایینی با اون رنگ سبزش چقدر بی ریخت شد. فکر نمی کردم اگه من سبز اینجا پیست کنم سبز شه! وقت هم نکردم رنگش رو درست کنم تا الان!

بی ربط II: این کیوان چرا یهو اینجوری کرد! همچین بی صدا رفت هر کی ندونه فکر می کنه چک برگشتی داشته. کی می دونه شایدم داشته!! هان؟
اينبار کیوان رفت، پس منتظر ميمونيم تا ببينيم مسافر بعدی كيه. ( این جمله آشنا نیست؟ گیرم فاعلش عوض شده باشه!!)
رفیق جان یه جوری بنویس که ببینیم بالاخره آسمان هر کجا آیا همین رنگ هست یا نه؟







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home