توپوق
توپوق




Wednesday, September 13, 2006

٭
رفته بودم خونه دوستم. اون یادم نیست داشت چیکار می کرد و من تو اتاق تنها بودم. بعد خیلی هم خسته بودم، از جایی میومدیم و کلی کار داشتیم. اما اون یه کاری داشت که من نباید سر و صدا می کردم. باید آروم می موندم تا کارش تموم شه. بعد من خیلی خسته بودم دیگه، همینجوری که رو تختش دراز کشیده بودم خوابم برد. بعد یه خواب قشنگی دیدم.
دیدی وقتی یه کوچولو خوابت می بره و تو نا خوداگاهت میدونی که زودی باید پاشی، خیلی خوابای خوبی میبینی؟ از همون خوابا فک کنم داشتم میدیدم. چون یهو یه جور خیلی خوب و ریلکسی شدم، خودمم تو خواب حس کردم اینو. بعد داشت آروم بیدارم میکرد. دستش رو لای موهام کرده بود و بازی می کرد باهاشون و منم یه حس خیلی خوبی داشتم و بیدار شدم. تا چشام و باز کردم پرسید چه خوابی میدیدی که اینجوری لبخند میزدی؟راستش خوابم یادم نیومد اما میدونم چی بود. چون هنوزم خیلی احساس خوب و خنکی دارم.
همین دیگه. تموم شد!







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home