توپوق |
Wednesday, December 20, 2006
٭
من اصولاً دست به تصادف کردنم خیلی خوبه. از وقتی دوم دبیرستان بودم و یواشکی ماشین رو برداشتم و همون سر کوچهمون با یه جیپ تصادف کردم باب این قضیه باز شد و تا امروز ِ روز در بیست و پنج سالگی همچنان ادامه داره. تصادفهام هم الا ماشاا... زده رو دست صاایران، هر روز بهتر از دیروز. اما این شنبه ایه خداییش برگ زرینی در زندگیم بود. یک گندی زدم به اتول پدر گرامی که حساب نداره. بابام میگه یارو به هر چی دست میزد خورد میشد میریخت پایین ( راست و دروغش پای خودش) از همون روز خوابیده تعمیر گاه. تا حالا 500 آب خورده، هنوز کاپوت و سپر هم عوض نشده. اونوقت اون ماشینه که کوبیدم بهش آخ هم نگفت. یعنی بگو یه خراش کوچولو! هیچی! پراید هم بودا! قدرت خدا!! رادیات هم سوراخ شده بود، دیگه اونش رو خودم بردم درست کردم. حالا فکر کن همینجور داره آب از ماشین میریزه ما از زرگنده تا مجیدیه رو گشتیم دنبال یه جایی که سرمون کلاه نذارن!! آخرش هم سر از کتابخونه در آوردیم! ملت مونده بودن ما با کجامون فکر می کنیم که با این ماشین دوره افتادیم تو خیابونا. یه آقاهه تو کتابخونه رفت زردچوبه خرید ریخت توش گفت این واسه یه مدت جلو سوراخش رو میگیره. اول فکر کردم ک*شر میگه، اما یه قطره آب هم کم نکرده بود با وجود سوراخ به اون عظمت. مردم عقلشون به کجا ها که نمیرسه! والا!! شانس آوردم موتورش نسوخت. فکر کن فرق قضیه کلاً شد شیش تومن. واسه خاطر دو قرون موتور میسوخت. من اگه دیدم تو رشته خودم چیزی نمیشم میرم تعمیر کار میشم. تعمیر کار تجربی؛ مثل این دندون پزشکای تجربی. به جون خودم الان کلی واردم. هم میدونم سینی فن کدومه هم تسمه دینام ( همینه دیگه؟ دینام؟) ولی لاستیک عوض کردن با خودتونه از حالا بگم بعداً دبه نکنین. من فقط تعمیر کار میشم! حالا همه ایناش به درک می دونین *ون سوزیش کجاست؟ چند ماه پیش یه ماشین اسم نوشته بودن که من کلی براش نقشه کشیده بودم. بعد اینهمه روز شماری صاف گذاشتن دیروز زنگ زدن که خود ماشین اومده فقط باید پلاکش بیاد. حالا با این گندی که من زدم به این راحتیا که بهم نمیدن!! یه نمه بگی نگی بو دود خونه رو ورداشته! * اینه که این حقیر الان در خدمت شمام. این دو سه روزه بی ماشین سر کردن جداً بهم زور آورده. دیدم بیشتر از یک ساعت و نیم تو راهم، ارزش نداره. این شد که گفتم یه سر و سامونی به وبلاگم بدم. بدبختی آدم دو روز هم که نمی نویسه دیگه حرفش نمیاد، منم که کلاً کم حـــــــــرف! خلاصه اراجیف حقیر را ببخشایید به بزرگیه خویش. و این داستان همچنان ادامه دارد... . راستی: این انار بالتازار باز یه چیز دیگه به فکرش رسیده. و این بار با وب سایت "پذیرش" برای شما که می خواهید نوع دیگری از درس خواندن را تجربه کنید، در خارج! بشتابید. کاری که بانو انار بانیش باشد حتماً چیز جالبی میشود، یک سر بزنید! ( وبلاگ ما که در پیتی بیش نیست اما واسه این جور چیزا آدم دوست داره خودش رو یه جوری سهیم کنه که بگه منم آره، و الا فکر نکنم نفعی واسه اون وبسایت داشته باشه این 2 خط ما!) راستی: من وبلاگ های همه اونایی رو که کامنت میذارن و البته لیستم رو که به شدت نیاز به به روز شدن داره رو میخونم. می بخشید که نمی رسم چیزی بگم. فکر کنم از دیر به دیر آپ دیت کردنم پیداست که این روز اصلاً وقت ندارم. راستی تر: ایبابا، دوست عزیز حالا ما هم یک کلمه از کاشکی هایمان بنویسم مگر آسمان به زمین میآید یا چی؟! نوشته شده در ساعت 12:06 AM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|