توپوق
توپوق




Friday, September 30, 2005

٭
يه دوست خوب؛
- مي پرسه: چيكار مي كردي؟ يه ساعت پشت خطم!
- مي گم:web گردي.
- مي پرسه: چرا؟
!!
- مي گم: مي خوام ببينم دنيا دست كيه.
- مي پرسه: خوب! دست كيه؟
دست خودم ِ ،اما اينو بهش نمي گم. حوصله چيزايي رو كه بعد از اين مي خواد بپرسه ندارم. انقدرم باهوش نيست كه خودش يه جوابي پيدا كنه.
هنوز صداش مياد، نمي شنوم چي مي گه.....
يه شعري ته ذهنم زمزمه مي شه...
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.
حالا عشق هم نبود نبود.
اگه دوستاي خوب يك ساعت تموم به خاطر اتفاقي كه چندان ناراحتم نكرده دل داريم ندن مشكل ديگه اي براي در دست داشتن دنيا ندارم.







........................................................................................

Saturday, September 24, 2005

٭
در راستای اینکه همه می رن نمایشگاه کتاب و من امسال به علت یک عدد توفیق اجباری نائل به فیض نشده بودم و تا اردیبهشتم نمایشگاه کتاب نداریم، واسه اینکه کم نیارم رفتم نمایشگاه مخابرات!!! نه که فکر کنید تخصص خاصی در این زمینه دارم و می خواستم با تکنولوژی روز آشنا شم یا دنبال چیز خاصی بودم یا مثلاً می خواستم سفارش خاصی بدم یا بگیرم یا هیچ کار با کلاس دیگه ای ها! نه! رفتم چون یه دوستی که یه جورایی بهش مدیونم می خواست بره و منم که کلاً هیچ وقت تو زندگیم بلد نبودم چطوری از کلمه نه استفاده کنم عین این ضایعا پاشدم رفتم. خداییش هم هیچ سنخیتی با اونجا نداشتم.
1000 تومن ورودیش بود. نمایشگاه کتاب یادم نمیاد ورودی بگیرن! میگیرن یا نه؟ البته روز آخرش که امروز باشه مجانی میشد. وقتی فهمیدیم می خواستیم سر خر و کج کنیم بیایم خونه فرداش بریم(!) اما دیدیم بریم و برگردیم گرون تر از این حرفا میشه!!

اولاً که به نظر من محیط خیلی فرهنگی تر از مثلاً نمایشگاه کتاب بود. ملت همه سرشون به کار خودشون بود و از این جوات بازی های نمایشگاه کتاب و لباس اصلاً خبری نبود که خب البته یه نمه ضد حال بود. اما یه چیزی که جالب بود اینکه من نمی دونستم این تعداد آدم خوش تیپ تو تهران پیدا میشه. جداً اینا تا حالا کجا بودن که ما ندیده بودیم!!؟ اصلاً همه یه پا آلن دلون. واقعاً که انقدر آدمای کج و کوله دیدم حس می کنم سطح سلیقه ام اومده پایین. اما خب چه فایده همون طور که بالا عرض کردم خیلی با کلاس تر از خیلی حرفا بودن و خودشون رو ضایع نمیکردند. حیف!

LG هم که بیشتر از محصولاتش تبلیغ بهرام رادان می کرد! به نظر شخص من که محصول بدی نیست.

یه سری موبایل هم بود که خیلی خدا بود کف کردیم. من اسم کارخونه سازنده اش رو تا حالا نشنیده بودم اما خیلی فرق می کردن با اینایی که تو بازاره. خیلی شیک و ساده بودن. حیف که جای قیمت پرسیدن نبود منم با دوستای خودم نبودم که بی خیال کلاس ملاس شیم، خراب شیثم سرشون عین دیوونه ها هر چی هست و نیست رو تا حتی کفش پاشون قیمت کنیم. در نهایت هم رفتیم ناهار بخوریم فقط کالباس داشت کلی به جون خودمون غر زدیم که چرا کالباس چون هیچ کدوم دوست نداریم من که همیشه حس می کنم آشغال گوشته که خب به نظرم زیاد هم اشتباه حس نمی کنم. خلاصه با کلی نک و نال خوردیم، دور زدیم بریم یه غرفه دیگه دیدیم تابلو زده رستوران!!!

نمی فهمم، چند تا غرفه که بیشتر نبود چرا هر کدوم یه طرف بود. باید کلی جون می کندی تا از این به بعدی برسی برا همین ما نرسیدیم همون چند تا رو هم ببینیم.

( این باید دیشب پست می شد!)







........................................................................................

Friday, September 23, 2005

٭
تو اين دنيا كه همه احساس ها با هم قاطي شده، همه اول فكر مي كنند بعد احساس خرج مي كنند. تو اين دنيايي كه همه دو رو شدن، رنگ وا رنگ شدن. من مي خواستم خودم باشم. من مي خواستم ناب باشم. مي خواستم احساسم بكر باشه.
مي خواستم وقتي خوشحالم معلوم باشه، وقتي ناراحتم معلوم باشه. وقتي عصبانيم، وقتي مهربونم، وقتي كفري ام، وقتي عاشقم... .
اما نذاشتن. دارم مجبور مي شم الكي لبخند بزنم. الكي ناز كنم. الكي دل خوش كنم. دارم يه آدم الكي مي شم. يكي مثل همه. يكي كه دروغ ميگه و اين ديگه ناراحتش نمي كنه.
يكي مثل خودشون، يه آدم رنگي.
اينجوري اما بهتره. هم من راحت ترم، هم بقيه.







٭
داشتیم حرف میزدیما، اما یهو یه جوری شدم یهو دلم تنگ شد. برا خودش برا همونی که اونور خط داشت مسخره بازی در میاورد. برا همونی که باز نفهمیده بود چی گفته که من یهو خشک شدم. من خیلی خلم. یه جور خیلی بدی خلم.عین این فیلما هست که تندشون می کنن که یه جوونهه داره از زیر خاک میاد بیرون قد میکشه بلند میشه بعدم می پژمره و خشک می شه. من همون جوریم عین همون جوونه هه زودی می پژمرم. خودمم نمی دونم چرا.
اونکه اینهمه خبر خوب داشت. با کلی ذوق و شوق گفت داره میاد. پس من یهو چرا سردم شد؟ چرا یهو دلم شور افتاد. چرا یهو صدای اشکام و از اونور خط شنید؟ چرا من انقدر مزخرف و احساساتی ام؟ چرا نتونستم فیلم باز یکنم و بگم چقدر خوشحالم؟ اصلاً همون بهتر که من برم گم شم.







........................................................................................

Tuesday, September 20, 2005

٭
یه چند تا لینک کوچولو اون کنار اضافه شده. یه جوری خوشم میاد.







٭
می دونی الان دلم چی می خواد؟
می خوام تنهایی تو خیابون باشم مثلاً داشته باشم برم چمی دونم مثلاً خونه هدی اینا. بعد یهو بارون بگیره، همه در برن برن زیر سر پناه. از اون بارونایی که تو فیلما نشون میده و تابلو ِ که شیلنگ گرفتن. ولی من نرم زیر هیچ سر پناهی. همینجوری وایسم وسط خیابونی که خلوت شده – چون مردم از ترس خیس شدن عشقشون به بارون رو یادشون رفته- حسابی خیس شم. اشکامم بعدش بیاد. بعدم اون جایی که داشتم می رفتم نرم فقط کنار خیابون قدم بزنم تا باز دیرم شه هول هولکی برگردم خونه.

اشتباه نشه من اصلاً عاشق بارون و خیس شدن و اینا نیستم بخصوص اگه تو کفشام آب بره. شاید فقط نم نم بارون رو دوست داشته باشم. من فقط عاشق هوای بعد از بارونم که هوا طوسی میشه! آره من عاشق هوای طوسی ام. اما تو اون هوای طوسی که اشکام نمیان فوقش یه کم دپرس شم. برا همین الان فقط بارون زیاد.
لطفاً







٭
وقتی 10 شب از خونه دایی میای، تنهایی تو ماشین خوش میگذره. وقتی همه جا شربت آبلیمو و شیر کاکائوی بی مزه میدن خوش می گذره. وقتی اون پسر تخسه با 206ش از خود قلهک تا هفت تیر دنبالت میاد خوش می گذره. وقتی کسی نیست که بهت گل بده برا همین خودت یه دسته گل رز قرمز برا خوت می خری از اون دست فروشه 1000 تومن خوش می گذره. وقتی با یه لگن همت و مدرس و 150 تا میری و هیچکی کنارت نیست که جیغ و ویغ کنه خوش می گذره...
ولی وقتی کیریسدی برگ میگه this is the place we used to go اصلاً قشنگ نیست. وقتی میای خونه و می بینی 3 دفعه زنگ زده قشنگ نیست. وقتی بابا جواب سلام نمی ده قشنگ نیست. وقتی ظرفیتت تموم می شه، وقتی کم میاری دیگه هیچی قشنگ نیست!

راستی کسی می دونه چرا من باز سالاد الویه درست کردم و خوردم؟ چرا به تلفنش جواب دادم؟







........................................................................................

Thursday, September 15, 2005

٭
می دونستم. بهش گفته بودم. گفته بودم اگه بر گرده همه چی خراب می شه، دیگه برام هیچی میشه. فکر کرده بود اشتباه می کنم فکر کرده بود اون با همه فرق می کنه. خب فرق می کرد خیلی هم فرق می کرد. اما حالا که برگشته همش دارم فکر می کنم چه فرقی می کرد؟! یادم نمیاد.
دو سال پیش تو همچین روزایی پیداش شد از آسمون اومد و شد خدای من، اومد و گفت تا حالا قلب خیلی ها رو داشته اما الان این قلب و می خواد. اون روز بهش گفتم این دل من فروشی نیست نمی تونی داشته باشیش، گفت من با همه همه ها فرق دارم. فرق داشت. خیلی گذشت کم کم قلب منم یاد گرفت عادت یه حضور رو، زیبایی وجود گرما رو. یاد گرفت که غیر از تلمبه بودن می تونه نقش های مهم تری هم داشته باشه. کم کم سرما رو فراموش کرد و بهار اومد تو خونه اش. دیگه هر نم بارونی معنی پیدا کرده بود، دیگه ستاره ها اسم داشتن، مگه اشکالی داشت اگه همه یه اسم داشته باشن؟ دلم دیگه شاعر شده بود.
بعد یه روزایی اومد که نفهمیدم چرا بیشتر از نم بارون نم چشمام و می خوام. اهمیت ندادم. دنیای من کامل بود، اگه جایی میلنگید دلیلی نداشت بیاد تو دنیای من. مهربون ترین قلب دنیا مال من بود. اما...

میدونی از اونایی بود که برا هیچ کی نمی مونن. از اونایی که تملک ناپذیرن از اونایی که عاشق آزادیشونن. از اونایی که تصور هر فردایی باهاشون نا متصور ِ. اصلاً برا همینا جذاب بود. برای اینکه تو اوج حضور هم دست نیافتنی می دیدیش. من که آدم نیستم که عاشق یه آدم شم. باید یکی رو میدیدیم که عاشق دیوونگی هاش شم.

رفتم و رفت. غرورم فراموشش کرد قلبم نه! شبا با یادش باز هم میلرزید. رفت تا زهیر شه. حتی بیشتر از قبل وجود داشت پر رنگ و محسوس.
امروز اومد و گفت بازی از اول. بهش نمی گم قلبم بی هویت شده، قاطی کرده، نمی دونه چه بلایی سرش اومده، می خواد دوباره گرم شه، اما نمی تونه. فقط بهش می گم نمی شه، دیگه گرم نمی شه. میگه من گرمش می کنم مگه بار اول نگفتی نمی شه اما شد. دلم می خواد باور کنم. دلم می خواد باور کنم که دوباره کنار یکی آرومم می گیره،باور کنم که دوباره احساس زن بودن می کنم و دلم پر خواهش می شه. اما نمی شه، نمی تونه، می دونم. کاش می تونست. کاش... .

زهیر من مرد. کاش بر نگشته بودی.







........................................................................................

Wednesday, September 14, 2005

٭
احساساتم شدن مثل بوم رنگ.
هرچي با قدرت بيشتري از خودم دورشون ميكنم، با شتاب بيشتري به طرفم بر مي گردند.







٭
اولین قرار وبلاگی یه جورایی خیلی خوب بود. البته قرار وبلاگی که نبود فقط بهارک رو از وبلاگ و وبلاگ بازی می شناختم! یه جمع خیلی صمیمی و ساده ای بودن. از اونایی که به قول بهارک ممکنه آدم راحت هر جایی پیداشون نکنه. رفتنه خیلی حرص خوردم. من نیم ساعت زودتر با بهارک قرار داشتم ساعت هفت. اما اونقدر یهو همه چی قاطی پاطی شد که نگو و مجبور شدیم عقب بندازیم، همون هفت و نیم. بعدم که من از شدت هواس پرتی خروجی بهشتی رو از تو مدرس رد کردم و ومجبور شدم تا میرداماد برم که بتونم اونجا دور بزنم و از این حواس پرتیم اونقدر عصبانی شده بودم که نگو. انواع و اقسام فحش ها رو جاتون خالی سر خودم هوار زدم. نمی دونم چرا انقدر عصبی شده بودم!! شاید چون جای قرار رو اصلاً بلد نبودم و فکر می کردم باید خیلی بگردم. البته با همه این حرفا هم خیلی راحت اونجا رو پیدا کردم هم 10 دقیقه زود تر رسیدم. حالا قرارمون جلو در پارک روبروی یه ساندویچی بود منم یه در پیدا کردم که جلوش یه ساندویچی بود با خواهرم خیلی شیک رفتیم رو یه نیمکت نشستیم منتظر، حالا نگو اونا جلو یه در دیگه و یه ساندویچی دیگه منتظرند!!!

من که طبق معمول همیشه که تو جمع های نا آشنا ناگهان غریبی کردنم گل می کنه همچین مظلوم شده بودم که امر به بهارک هم مشتبه شده بود و گفت منتظر یه آدم شلوغ و شیطون بوده نه انقدر ساکت! طفلک هنوز نفهمیده با کی طرفه.
کم کم داشت یخ بنده باز می شد که دیدم اوه ساعت بیست دقیقه به نه و خونه ما هم اون سر دنیا. حیف خیلی زود گذشت دوست داشتم شام هم باهاشون می موندم تو خونه که به مامانم گفتم کاش مونده بودم برا شام گفت آره خب می موندین شام درست و حسابی هم نداریم!!!! دهنم از تعجب باز موند. نه به اون موقعی که از در دروازه تو نمی رن نه به این سوراخ سوزن!!

برگشتنه هم خیابونا انقدر خلوت بود که نگو 9 خونه بودیم! کلی دلم سوخت که بیشتر نموندیم راستی چرا اون موقع خلوت بود! به نظر من که طبیعی نبود. اما عوضش تو اون خیابونای خلوت کلی عین عقده ای ها پام و گذاشتم روگاز و با خواهر خانومی کلی گل گلدون خوندیم و دو تو تصادف توپ رو هم به خیر گذروندیم.

دلم امشب کلی تاب بازی و هوای بعد از بارون و سیمین غانم می خواد. آهان با کلی ِ کلی هم دوچرخه!







٭
این خیلی بد نیست که دو سه تا از اون وبلاگایی که من دوسشون داشتم تو همین یک هفته یه جورایی اعلام کردن که دارن از دنیای سایبر ما دور می شن؟!!
نمی خوام!







........................................................................................

Thursday, September 08, 2005

٭
اگه قراره من اسکالت باشم، اونی که عاشقش می شم از همون اول باید رت باشه. یه پدر سوخته عوضی هفت خط. اصلاً هم نباید رت باتلر باشه، فقط باید رت باشه. چون اینجا رت کاملاً تعریف شده ست. گفتم که قصه ات رو اشتباهی ننویسی.

راستی همه اشلی های دنیا رو هم بفرست به درک. باشه؟







٭
دو سه روزه مریضم دارم میمیرم. نمی دونم وبا گرفتم، یا آب طالبی مشکل داشته یا سس سالاد الویه کذایی! یا آه اونایی که سهم الویه شون رو نصفه شبی یواشکی رفتم خوردم دامن گیرم شده!!
چه حیف که همه میوه های تابستونی واسه این جور مریضیا بدن. هم انگور می خوام هم هندونه هم بیشتر از همه از اون هلو اون شبی ها!! من خیلی شیکموام نه؟!
دوستم هم زنگ زد گفت پاشو بریم باشگاه اما من مشغول دوی ماراتون بین دستشویی و اتاقم بودم. نامردا.







........................................................................................

Tuesday, September 06, 2005

٭
الان ساعت دقیقا! 2:30 شبه ( یعنی صبحه) خیر سرم امشب اومدم زود تر بخوابم که صبح انقدر خودم رو با چک و لقد بیدار نکنم و دیر نرسم سر کلاس . معلم نازنین برا کنف کردنم با یه لبخند ملیح نگه: دیر لیت کامر، اِنی هات نیوز؟ منم همینجوری عین مونگولا در حالیکه صدای قیژ قیژ صندلی ها کلاس رو بر داشته بگم: نو! اونم انگار که این اولین بارِ که من تاخیر کردم با چشمای گرد شده یه "سو" ی کشیده بگه!!
خلاصه به دلیل فوق الذکر اومدم زودتر بخوابم اما مگه خوبم برد. هر چی کوسفند بود و نبود شمردم. هر چی کله ام رو کردم زیر بالش و سعی کردم با این روشهای خفن مخم رو خالی کنم. هر چی خودم رو به خواب زدم که باورم شه؛ انگار نه انگار. آخرش به این نتیجه رسیدم که معده ام خالیه اینه که خوابم نمی ره!! و راه حل در چند قدمی من در یخچال به سر می بره.اصولاً ما هر وقت تو یخچال الویه داشته باشیم من دچار اختلالات رفتاری غیر قابل پیش بینی می شم که از هر نوعی باشه مسلماً در مانش در سالاد الویه نهفته ولاغیر!
حالا فکر کن من اینقدر عشق الویه، با یکی دوست شده بودم که لصلاً نمی دونست سالاد الویه چی هست!؟! اولا فکر می کردم مسخره بازیشه. اما خب جدی جدی نمی دونست دیگه. دفعه اول ازم پرسید همون سالاد فرانسویه! البته خب منم نمی دونستم سالاد فرانسوی چیه. یعنی هنوزم نمی دونم (!) این به اون در. اما همینجوری الکی گفتم نه! به اسمش نمی خورد. ( حالا همونه یا نه؟) اما خب بعد ها بچه رفت دنبالش و فهمید چیه! اما من در جهل مرکب ابد الدهر بماندم.
نمی دونم نصفه شبی چه اشتهایی پیدا کردم!جای شما خالی الان یه هلوی نارنجی پر رنگ دستمه که جرات نمی کنم گازش بزنم، می ترسم آب از لب و لوچه ام راه بیوفته، حوصله هم ندارم از جام پاشم برم دست و بالم و بشورم!
خودمونیم نصفه شبی چرت و پرت گفتن هم مزه می ده ها!
دیگه... دیگه...
دیگه چی میشه نصفه شبی برای خوانندگان گرامی نگاشت؟!

الان با این کلیک کلیک های منبابام پا می شه میاد حسابم رو می رسه. ساعت هم از سه گذشته از چوب خطم خیلی بیشتر بیدار موندم.
بای بای

اَه! ضد حال. اینترنت وصل نمی شه. نمی دونم تموم شده یا قاط زده.
اصلاً فک کنم آه بابام گرفته.







........................................................................................

Home