توپوق
توپوق




Wednesday, November 30, 2005

٭
همینجوری تنها وایساده. گوشیه تلفن هنوز تو دستشه. دلش میخواد به یکی بگه. یکی که مهربون باشه. یکی که نصیحت نکنه و بین حرفاش نفهمونه بهش که "دیدی گفتم"!
نه اینو نمی خواد. فقط یه چیزی میخواد. دلش میخواد یکی رو خورد کنه. همونطور که الان خورد شد. دلش میخواد دق دلیش رو سر یکی خالی کنه. وحشی شده. دلش انتقام میخواد. اما حرف هم باید بزنه. گریه هم باید بکنه. سبک هم باید بشه.
یاد 4- 5 سال پیش میوفته اونموقع که تازه دبیرستان رو تموم کرده بود و تو خیابون راحت میتونست عاشق هر تنابنده ای بشه فقط کافی بود قد بلند باشه و نگاهش برق داشته باشه! اون موقع که کنار گذاشته شده بود. اون موقع که میخواست خوب بمونه. آره حالا وقتشه!! حالا حقشه!!
کارت رو دوباره از تو جیب کاپشنش در میاره.

**
قرار گذاشته بودن از اون به بعد مثل دو تا دوست باشن اما نمی شد، دختر تحمل نداشت با دیگران ببینتش. خورد میشد. هر جوری که نگاه می کرد نمی شد. دوست یعنی چی؟ پس بی خیال کل قضیه شد و زندگی شروع شد. یاد گرفت باید چطوری باشه. یاد گرفت که حالا زیاد هم خوب نباشه.
بعد مدتها که هوس دیدنش رو کرد هیچ اثری از اون دختر احمق احساساتی نبود.حالا بالاخره مثل دو تا دوست شده بودن. دیگه دوست معنی داشت. کم کم وقتی از دوستاش می گفت چشمای اون تیره می شد. اصلاً انگار تازگی اون برقی رو که یه بار عاشقش کرده بود رو نداشت. یعنی جاها عوض شده بود؟

**
شماره شرکتش رو گرفت.
بووووووق......... بووووووووق.
خودش بود.
.
.
.
.
گفته بود میاد دنبالش. میاد که اشکاش و پاک کنه. میاد که دستاش و بگیره. اما به یه دلیل مهمتری داشت میومد. اینو خوب می دونست!
یهو دلش سوخت. اون چه گناهی داره؟ اون میخواد بیاد که اشکاش و پاک کنه! که دستای سردش و گرم کنه.
اما مگه خوشحال نشد وقتی فهمید؟ اصلاً اون کیه که دلش برا همه بسوزه؟ چرا هیچوقت دل هیچکی برا اون نمی سوزه؟؟ مگه اینی که داره میاد تا با سرزنش یکی دیگه آرومش کنه، قبلاً معامله دیگه ای باهاش کرده بوده؟؟

**
چشماش زیادی برا یه دوست عادی برق دارن! لباش زیادی برای دلداری یه آدم شکسته لبخند دارن!! حیف که رو مود عاشقی نبود و الا یه نمونه تیپیک به حساب میومد.
- خب، تعریف کن؟

میگه و گریه میکنه. تاکید میکنه که چقدر دوستش داشته و چقدر خوشحاله که یکی رو داره که بشه براش از اون حرف بزنه. یکی که مثل یه برادر میتونه بهش تکیه کنه.
( آخ جون داره برق چشاش میره. آهنگ خارجیه رو هم عوض کرده جاش مشکی رنگه عشقه رو گذاشه. اما کور خونده! اون ممه رو لو لو برد! )

دو ساعته که داره چرت و پرت میگه، دیگه گریه نمی کنه. حالش عالی شده. هر چی اون کمتر حرف میزنه بیشتر دلش می خواد خاطره تعریف کنه. هز چی بیشتر تاییدش میکنه بیشتر میگه که چقدر پشیمونه....

*
- خیلی راحت شدم با تو حرف زدم. واقعاً که دوست خوب به تو میگن! ( آره، به جون خودت هیچی اینجوری دلم و خنک نمی کرد)

**
وقتی براش دست تکون می ده و ماشینش دور میشه میدونه که دیگه هیچ وقت نمی بینش. دیگه هیچ وقت دستش و نمی گیره و با دست اون دنده رو عوض نمی کنه. می دونه که خیلی دلش تنگ میشه!

حالا همونجوری تنها وایستاده هنوز!







........................................................................................

Monday, November 28, 2005

٭
ببینم تا حالا لوس شدی؟ ازینا که فقط خودت می فهمی؟ ازینا که یه فکر نازک غمگینی داری و هی خودتو مجبور می کنی بهش فکر کنی که مبادا یادت بره؟ ازینا که هی الکی تو ذهنت بهش شاخ و برگ میدی بعد واقعاً به نظرت میاد اتفاق خارق العاده ای افتاده؟
یه جوریم.ا نقدر امروز فکرای الکی کردم که باورم شده ناراحتم! شایدم حقمه. یکم نامردی بود. اما خوب مگه یکم نامردی در برابر اونهمه نامردی به حساب میاد؟
.
.
.
.

اصلاً اگه بخوام به قضیه منطقی نگاه کنم چه جوری میشه؟؟ منطقیش جور خوبی میشه. یه اتفاقی باید می افتاد و من فقط جلوش رو نگرفتم. شاید هم نگذاشتم بیشتر از این به تاخیر بیوفته. شاید هم انداختوندمش!!! انی وی. باید اتفاق می افتاد و افتاد. غیر از اینه؟!

پس میشه یکی پیدا شه بگه من چه مرگمه؟؟ یا اصلاً چرا؟








........................................................................................

Saturday, November 26, 2005

٭
الان ساعت 2.30 بعد از ظهره و من بدبختم!
فردا امتحان نیم ترم یه درس مزخرفی رو دارم به اسم اصول فنی. یه چیزیه تو مایه های فیزیک اما مزخرف تر. دیروز و پریروز هم که تعطیل بود اصلاً به روی مبارک نیاوردم که امتحان دارم. الانم تازه نیم ساعته رسیدم خونه و زنگ زدم به سیما که برم دنبالش با هم بریم دانشگاه که گفت هنوز هیچی نخونده نمیاد. بعدیادم افتاد نوشین و زهرا هم که از کرج عمراً روز قبل از امتحان پا نمی شن بیان سر این کلاسای صد من یه غاز بشینن. معصومه هم که دیروز مسافرت بوده امروزم که سر کار بوده حتماً میره خونه یکم بدرسه. در نتیجه چه عرفاً چه اخلاقاً من هم نباید برم . اما دو تا مشکل هست. اولیش اینکه من خیلی وقته که غیبت هام از حد مجاز فراتر رفته دومیش هم اینکه هفته پیش که با یکی دیگه از بچه ها رفته بودم ناهار بیرون از ماشین که پیاده شد گوشیش رو پاش بود افتاد تو جوب و آب با خودش بردش. بعد من برای اینکه جای عزیز از دست رفته خالی نباشه بهش گفتم سیم کارت جدید که گرفتی من گوشی قبلیم رو برات میارم حالا امروز قراره ببرم. آخه من چی کاره بیدم؟!!؟

من تهدید شدم که آپ دیت کنم وگرنه لینکم در اسرع وقت برداشته خواهد شد و بعد هم اضافه شد که این یه تهدید تو خالی و پوچ نبوده بلکه حتماً اگر احمال کنم باهام شدیداً بر خورد میشه. برا همین من فعلاً این خزعبلات رو نوشتم تا درس عبرتی باشد برای آنان که تهدید می کنند!
خدا رو چه دیدی شاید همین باعث شد ما یکم به خودمان بیاییم.







........................................................................................

Tuesday, November 22, 2005

٭
مشق امشب:
حسرت آدامسی که دور انداختی رو نخور،
حسرت آدامسی که دور انداختی رو نخور،
حسرت آدامسی که دور انداختی رو نخور...







........................................................................................

Thursday, November 17, 2005

٭
خب. یه چیزی خیلی جالبه. یه بابایی نه ببخشید دو تا بابایی "الکی خوش" رو سرچ کردن و رسیدن به وبلاگ من!!! اینم خودش جای بسی خوشحالی داره که من یه آدم خوش حالا حتی اگه شده الکی خوش! به حساب بیام.

من الکی خوش دیروز جاتون خالی تصادف کردم همچین تمیز هم تصادف کردما. یعنی تقریباً بعد از هشت سال پشت فرمون نشستن خیلی حرفِ که آدم به یه مانع غیر متحرک بزنه. قضیه اینه که اومدم صواب ( ثواب؟) کنم بچه ها رو ببرم شهرک غرب که سر ایستگاه سوار شن، تو اتوبوس بشینن اما وقتی داشتم میپیچیدم تو چمران برگشتم شیر کاکائو رو هم از نوشین که عقب نشسته بود بگیرم که یکم زیادی پیچیدم و به جاش کباب شدم. یه طرف سپر پیاده شده و کل بدنه هم یه خط حسابی افتاده!! دستم درد نکنه. حال بچه ها خیلی گرفته شده بود برا همین نذاشتم بفهمن که چقدر ناراحت شدم اما تا پیاده شدن چنان زدم زیر گریه که نگو. نصف راه و داشتم واسه خودم بلند بلند گریه می کردم. خوبه به قول مامان ناز کش هم ندارم، و الا چه ننری میشدم من؟!
جداً خودم هم نمی دونم چرا گریه می کردم، از تصادف ترسیده بودم یا مثلاً به خاطر نگرانی از واکنش بابام. آدم ترسویی نیستم بابا هم چیز خاصی نگفت اصولاً این جور موقعها چیزی نمیگه، اما تا آخر شب بسی تو لک بودم.
اما الان دوباره رگ بی غیرتیم گل کرده و بی هیچ وجدان دردی ماشین و ور داشتم رفتم بیرون. تنها اثری که تصادفه داشته اینه که هنوز پشت گردنم درد میکنه. نه چون تصادف کردم ها! چون گریه کردم(;

چند تا قول به خودم دادم که الان نمی گم، زوده. چون ممکنه مثل اکثر قولهایی که به خودم می دم بهشون عمل نکنم، ضایع شم بعدش. اما خب فعلاً بدونید که دوتا قول دادم:D

فعلاً همین!







........................................................................................

Monday, November 14, 2005

٭
احساس می کنم شدم یه دیوونه مالیخولیایی. یه جوری همه چیز و واسه خودم تبدیل به شکنجه کردم. شدیداً دلم میخواد یه کاری بکنم اما نمی خوام. اصلاً قاطی کردم. اه . خیلی بده. حتی اینجا هم نمی تونم ازش بنویسم. چرا آخه؟؟
با آهنگای سیاوش قمیشی حالم بدتر میشه. اونجایی که میگه هق هقم پنجره رو میبنده، اونجایی که میگه تن تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد، اونجایی که میگه بذار از ابر سنگین نگاهم بازم بارون دلتنگی بباره.
دیگه دوست ندارم برم تمرین. دیگه نمی خوام عضو تیم باشم. از سایه هم حالم بهم میخوره. دلم بارونم نمی خواد. هوای طوسی بعد بارونم نمی خواد. چون حالم و بدتر میکنن. ضعیفم میکنن. حتی این روزا گریه ام میندازن.
بذار از ابر سنگین نگاهم بازم بارون دلتنگی بباره. بباره. بباره. تا صبح بباره.
می دونم چه مرگمه. خوب میشم. باید خوب شم. یه چند روز که بگذره، دوباره مزایای این غلطی که کردم بیاد زیر زبونم حالم بهتر میشه. یعنی امیدوارم بهتر شم. فردا تمرینه و من داره حالم از سایه بهم میخوره. چیکار کنم؟؟می خوام بجاش برم خونه سحر جونم که نی نیش سه هفته دیگه به دنیا میاد باهم بشینیم اسم واسش انتخاب کنیم بعد من هی دستم و بذارم رو دل قلنبه اش که فشار پاش و حس کنم اونم آروم بگیره، من حرصم در بیاد. میدونم اگه تمرین نرم پوستم کنده ست والا به یه ورم هم نمی گرفتمش.







........................................................................................

Sunday, November 06, 2005

٭
خیلی خسته ام بیشتر از اونکه بشه گفت. واقعاً نمی دونم چی باعث شده عین خنگا هوس نوشتن بکنم! شاید فقط دلم واسه وبلاگ بینوام سوخته باشه!! می بینم بعضیا چقدر به وبلاگشون اهمیت میدن، براش میرن دنبال کامنت، خلاصه حسابی بچه شون رو تر و خشک میکنند اما من این طفل معصوم رو همینجوری ول کردم به امون خدا!
هر وقت می خوام بنویسم انقدر خسته ام که اصلاً نمی تونم رو موضوع تمرکز کنم و می گم فردا حتماً می نویسم اما همیشه می دونم که عمراً وقت کنم. برا همین سعی می کنم کل مطلبی رو که داره تو مخم وول میزنه رو تو یکی دو جمله خلاصه کنم!!

بگذریم! امروز صبح بالاخره بعد یه ماه ول چرخیدن مربی گرامی ما را با خشم و غضب به باشگاه فرا خواند! یعنی این یه ماه هم میرفتیما، اما چه رفتنی؟ همه روزه، دمای افطار میرفتیم چهار تا شوت پیزوری میکردیم بعد با عشق و علاقه میرفتیم غروب و تلافی اونهمه تلاش بی وقفه رو در میاوردیم، می شستیم به لمبوندن بعدم ضایع ضایع راهمون می کشیدیم میومدیم خونه. یه بارم که خیر سرمون همه مون مرام گذاشتیم صبح رفتیم که مثلاً گشنه نباشیم، وسط گرم کردن توپ خورد تو صورت یکی از بچه ها که دماغش عمله اونم انقد جوهود بازی در آورد که دیگه تعطیل کردیم و رفتیم خونه لالا!!!

اما چشمتون روز بد نبینه امروز چنان رسمون رو کشید که نای تکون خوردن ندارم پاها و کمرم که رسماً تعطیل ( چه ربطی دارن؟؟ اگه دست درد بود یه چیزی!!) بعدم جلسه بعدی رو گذاشت دوشنبه، احدالناسی هم جرات نکرد نُطُق بکشه! انقد که بد بازی کردیم و تا تونستیم گاف دادیم. واقعاً یه ماه بازی نکردن همچین بلایی سر آدم میاره؟!؟

عصر هم تو دانشگاه کلاس داشتیم من فقط رفتم که حاضر بخورم. تقریباً هیچ وقت سر این کلاسه نمی رم. یعنی واضح تر بگم، اصولاً سر هیچ کلاس تئوری نمی رم. دیدم میخواد آخر کلاس حضور غیاب کنه به بچه ها گفتم من میرم بالا میخوابم رفت سر حاضر غایب کردن به من زنگ بزنین بیام. یه ساعت بعد زنگیدن گفتن بدو چند باره داریم میگیریم در دسترس نبودی الان نوبتت میشه. منم دیدم بخوام دست دست کنم کلاسه پریده، یه حساب سر انگشتی کردم دیدم هیچ نبی بشری ساعت شیش دانشگاه نیست کفشای منم که کتونی تا بپوشم استاده رسیده خونه شون کفشا رو دستم گرفتم و د بدو!!! این خراب شده هم که یه ذره دو ذره نیست رسیدم تازه اسمم و رد کرده بود و خلاصه بخیر گذشت فقط حساب میکنم اگه یک نفر فقط یکی منو دیده بود چی میشد!!

..........
شانس و میبینی!!! بارها به من تذکر داده شده که میری لب دریا آفتابه ای چیزی همرات باشه ها. اما کو گوش شنوا. بلاگر ترکیده. مجبورم فردا پستش کنم.







........................................................................................

Wednesday, November 02, 2005

٭
شنیده بودیم نیمه شعبون میوفته تو محرم!
دیده بودیم چهارشنبه سوری بخوره به دهه فجر!!

اما به جون شما والله اگر دیده بودیم 13 آبان بیوفته 11 آبان!!!







........................................................................................

Tuesday, November 01, 2005

٭
من گاهي خيلي فكر مي كنم.
من گاهي خيلي دلتنگ مي شوم.
من گاهي خيلي دلتنگت مي شوم.
هرگز نفهميدم رابطه فاصله و دلتنگي را، هرچه نزديكتری دلتنگ ترم.
اين روزها خيلي دلتنگ ترم و چشمانم ميل گريه دارن .
آنقدر گريه مي خواهم كه تمام اشكهاي دنيا هم چشمان همیشه منتظرم را سيراب نخواهند كرد.
و من گاهي در شگفت مي شوم.
در شگفتم از اينهمه دوري و نزديكي.
نمي بينمت، اما هستي. در جای جاي وجودم لمست مي كنم،لمست مي كنم و از حضورت لبريز مي شوم.
حضورت زيباست، حضورت ناب است، حضورت طراوت است. و من مست اين حضور، تمام لحظاتم را با تو رقم مي زنم.
من گاهي خيلي فكر مي كنم.
گاهي فكر مي كنم كه چگونه اينهمه بي تو، با تو بودن را تجربه كردم و چه خوب تجربه كردم.
و مي دانم که هيچگاه ديدنت را تجربه نخواهم كرد و هميشه دلتنگت خواهم ماند.
و فقط خدا مي داند كه من اين را دوست تر مي دارم.


پ.ن: راستی اشتباه نشه. این هیچ ربطی به پست قبل نداره!!







........................................................................................

Home