توپوق |
آرشÛÙ
August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 June 2007 July 2007 December 2008 October 2009 November 2009 |
Wednesday, August 31, 2005
٭
پشت چراغ هميشه قرمز نزديك خونه بودم. امروز تراقيك خيلي بيشتر از هميشه بود. چشمم به چراغ بود تا كي سبز شه. سبز شد، هيچ ماشيني تكون نخورد. قرمز شد، يه چند متري رفتن جلو. ماشين جلويي وانتي رو كه جلوش ایستاده بود و حرکت نمی کرد رو دور زد و رفت جلو. باز تصادف شده بود. يه وانتي... يه موتوري... كلي خون... . يه پسر جوون بود كه خون خالي بود، برده بودنش كنار خيابون و چند نفر دورش جمع شده بودند. ترسيدم. ترسيدم مرده باشه. ترسيدم بوي خون بياد تو. چقدر خيابون شلوغ بود. چقدر بوغ مي زدن. مگه نمي فهميدن اينجا يكي داره مي ميره! شيشه رو كشيدم بالا. يهو ساكت شد. آخيش... . يهو ديدم مثل دفعه اول كه مرده ديده بودم دارم همینجور اشک می ریزم. فكر كنم تاريكي ترسم رو بيشتر كرده بود. چرا اين چراغ لعنتي سبز نمي شه! نمي خوام كنار اين يارو باشم. پس كي آمبولانس مياد؟ با اين ترافيك كي برسه! اگه هنوز زنده باشه هم فكر نكنم زنده برسه. هي يواشكي چشمم ميره اونوري، تا آسفالت قرمز رو مي بينم نگاهم رو مي دزدم. ياد برادر زن عموم مي افتم كه هفته پيش تو راه لويزان به خاطر سرعت زيادي كه داشته نمي تونه موتورش رو كنترل كنه و مي خوره زمين. خودش جا در جا مي ميره و دوستش هم تو بيمارستانه و اوضاعش خيلي بد. اون فقط26 سالش بود و حالامرده. يكي ديگه هم الان اينجا داره ميميره. شايد هم جاي ديگه اي جوون ديگه اي. اين كه اين كنار افتاده چند سالشه؟ 25؟ 26؟ 27؟ چند سال؟ اون جا هم خيلي گريه كردم. آخه فقط 26 سالش بود. خيلي كمه، فقط 26. پس اين موتوري ها كي مي خوان ياد بگيرن؟ تا كي بايد تصادف كنند و بميرن تا آدم شن؟ چراغ سبز شد. خدا كنه تا قبل از اينكه باز قرمز شه رد شده باشم. زود باش ديگه.. زود باش... بوووغ. زرد رو رد مي كنم. اشكام رو پاك مي كنم. هواي گرفته ماشين حالم رو بد كرده. احتمالاً خودم دم كردم كه بنظرم هوا بد مياد. شيشه رو مي كشم پايين. باد مي خوره تو صورتم. بوي دود و صداي بوغ و صداي آمبولانس و دعواي مردم مي زنه تو ماشين. باز زندگيه كه مي زنه تو ماشين. نوشته شده در ساعت 10:29 AM ........................................................................................ Saturday, August 27, 2005
٭
وای! من هنوز گیجم! باورم نمی شه!! بنده یه جورایی رفتم سر کار! به هر کدوم از معانیش که فکر کنید هم درسته هم یه جورایی کار پیدا شده ( کار نطلبیده هم مراده؟) هم کارش یه جوراییه که رفتم سر کار. نشسته بودم داشتم کتابی رو که امروز امتحانش رو داشتم رو ورق می زدم و فکر می کردم به اینکه بالاخره تو سه ساعت می تونم اونقدر بخونم که ده بگیرم یا نه به علافیش نمی ارزه که تلفنم زنگ زد. الو؟ سلام؟ بله؟ چرا شناختم!!!!!!!! یکی از دوستام بود که یه جورایی عادت نداشتم بهم زنگ بزنه. یعنی پیش نیومده بود. ما معمولاً با هم چت می کنیم نه بیشتر اما خب یه جورایی خیلی بیشتر از دو تا دوست اینترنتی رابطه مون نزدیکه و به هم اعتماد داریم. و چیزی که مسلمه اینه که این اعتماد کاملاً دو طرفه است. خلاصه یه کم حال و احوال و بعد پرسید: تو هنوز بی کاری؟! خب آره! ببین من یه کار توپ سراغ دارم فقط خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه می خوام بسپرمش به یکی که هم بهش اعتماد داشته باشم هم بخوام یه نفعی هم به اون برسه! و خلاصه شروع کرد به توضیح دادن. اما من انقدر گیج امتحان بودم که هیچی نفهمیدم. پیش خودم هم مطمئن بودم که نمی خوام قبول کنم برا همین بهش گفتم الان کار دارم شب خودم باهاش تماس می گیرم تا سر فرصت ببینم چی به چیه! بعد امتحانم بهش زنگ زدم گفتم تا نرفتم خونه بگو اونم من بیچاره رو کشوند اونور دنیا و حسابی شستشوی مغزی داد طوی که خودم هم باورم شد می تونم!!!! راستش از نظر مالی - اگر بگیره که به احتمال 90% هم میگیره- خیلی جالب توجه به نظر میاد، یکم بیشتر از حد طبیعی! اما کار سختیه یعنی سخت نیست یه آدم سر زبون دار احتیاج داره. و من به همین دلیل آخرین نفری هستم که ممکنه به درد این کار بخورم. یه کم بیشتر از حد طبیعی آروم و خجالتی ام. وقت نسبتاً کمی هم دارم. از یک ماه دیگه دانشگاه شروع میشه، تمرینهای بسکتبال هم که هست، کلاس زبان هم که هر روز میرم!!! و این هم یه کاریه که یه آدم فول تایم لازم داره. البته تا اینجاش مهم نیست. میشه یه جورایی باهاش کنار اومد.مشکل اصلی اهل بیت هستند. این کار تقریباً حالت بیزینس داره و احتیاج به علم خاصی نداره. همچین کاری هیچ جایگاهی تو خونواده ما که حرف اول و آخر رو تحصیلات می زنه نداره به اضافه اینکه محیطش هم جوری نیست که زیاد برای یه دختر بپسندن. و می دونم که اگه مطرحش کنم حتماً مخالفت شدید می کنن با اینکه واقعاً می تونه تجربه جالب و منحصر به فردی باشه. برای همین تصمیم گرفتم به هیچ کس نگم و این خودش کار و خیلی سخت می کنه. با تمام ابن مشکلات من قبول کردم و از این بابت یه حس خوبی دارم( البته اگه بتونم اون احساس ترس رو از خودم دور کنم). جنبه مالیش هیچ اهمیتی برام نداره چون واقعاً کار بزرگیه و ممکنه از عهده ما دوتا ساخته نباشه اما اینکه به همچین محیطی وارد بشم برام خیلی مهم و ارضا کننده است. فردا ظهر قراره با هم به چند تا شرکت که از این پیشنهاد استقبال کردن سر بزنیم تا هم اون ببینه من چند مرده حلاجم هم خودم ببینم مرد این میدون هستم یا نه. به کلی دعا و انرژی مثبت احتیاج دارم. ممکنه؟ نوشته شده در ساعت 1:27 PM ........................................................................................ Sunday, August 21, 2005
٭
یادمه که چند سال پیش که موبایل تازه وارد ایران شده بود و کم کم داشتیم دست مردم می دیدیم، ( همون موقع که مغازه دارا خیلی دوست داشتن موقع حرف زدن حتماً بیرون مغازه باشن حتی اگه دارن در باره خصوصی ترین مسایل زندگی شون حرف می زنن) به نظرم میومد این وسیله گرون و به درد نخور (!) فقط مخصوص بچه پولدارای الکی خوش ِ یا مال این مغازه دارای تیپیک! اصلاً فکرش رو هم نمی کردم یه روزی اینطور همه گیر شه و همه از کوچیک و بزرگ حداقل یه A800 کوچولو کنار کمربندشون یا تو کیفشون داشته باشن. از اون بیشتر فکر نمی کردم که روزی برسه که خودم بدون اون ماس ماسک از همه کار و زندگیم بیوفتم و رسماً کر و لال شم. وسایل مدرن و امروزی اونقدر سریع در دسترس قرار می گیره و همه امکانات سنتی رو تحت و شعاع قرار می ده که حتی تصور زمانی که این دسته از وسایل رو جزو لوازم لوکس و مخصوص قشر خاص طبقه بندی می کردیم هم دور از ذهن به نظر می رسه. وقتی یه همچین چیزایی ابداع می شن بعد از اینکه تو زندگی روز مره مون جا گرفتن و شدن جزئی از اون دیگه جدا کردنشون از زندگی و خط کشیدن دورشون به نظر نا ممکن میاد. در حالیکه وقتی نبودن، عدم حضورشون اصلاً ملموس نبود. حالا چرا یاد این حرفا افتادم و زدم به صحرای کربلا؟ این فیلترینگ و بند و بساطی که به پا شده آدم و یاد همه بدهکاریاش و روزای خوش از دست رفته و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه می ندازه، دیگه صحرای کربلا که عددی نیست!! این روزا به هر وبلاگی که سر می زنی اگر نویسنده اش ساکن ایران باشه حتماً یه اشاره ای به قضیه فیلتر بلاگ رولینگ کرده، حالا یا در حد همون اشاره یا اینکه خیلی دلش پر بوده ویه پست بلند بالا داده! یادمه که یک سال و نیم پیش که وبلاگ قبلی ام رو تازه باز کرده بودم، پسر خاله ام هر وقت پست می ذاشتم یه آف لاین برام میذاشت مبنی بر اینکه آقا جان پینگ بفرمایید! پینگ! و بعد هم میگفت ایندفعه رو من برات پینگ کردم اما دفعه بعد یادت نره ها! و این قضیه تا مدتها ادامه داشت. اون موقع بلاگ رولینگ به نظرم یه چیز اضافی بود و هیچ دلیلی برا این کار نمی دیدم. تا اون موقع با بلاگ رولینگ کار نکرده بودم و کلاً فکر می کنم تازه اومده بود و قبل از اومدنش هیچ مشکلی نداشتم. به هر حال دیر یا زود وبلاگ هایی رو که دوست داشتم و باز می کردم و می خوندم و با این تاخیر چیزی رو از دست نمی دادم ( وبلاگم هم که به کمک عناصر مذکور پینگ می شد!) خلاصه که دقیقاً حکایت همون مبایل بود که یه زمانی از فکر خریدنش هم خندم می گرفت. اما کم کم زمانی رسید که من تصمیم گرفتم آپ دیت شم و یکم از روشهای عصر حجری خارج شم و به دنیای متمدن بپیوندم. به سرعت راحتی کار با باگ رولینگ رو کشف کردم و شدم مشتری ثابتش. هر روز صبح سر از خواب بلند نکرده اول دکمه کامپیوتر رو می زدم تا ویندوز بیاد بالا صورتم و می شستم و یه کانکت و کوچولو، و یه نگاه به لیست بلاگ رولینگ که کی آپِ و کی نیست. و بعد خاموش می کردم و می رفتم پی کارم تا شب که بر گردم و همه رو باز کنم و بخونم. خلاصه که شد جزئی از زندگیم. حالا اومدن این سایتی رو که واقعاً جزئی از زندگیِ خیلی از ماها شده رو( حالا نه زندگی واقعی و جزء مسائل حیاتی، اما تو زندگی مجازیمون که اهمیت داره) معلوم نیست از رو چه حسابی فیلتر کردن. ولی چیزی که واضحه اینه که محدودیت خلاقیت میاره. ما هم که الی ما شا ا... اونقدر شب خوابیدیم و صبح پاشیدیم و تغیرات خفن و یک شبه تو زندگیمون دیدیم که همه واسه خودمون یه پا کاشف و مخترع و مبتکر شدیم. آقایون مخابرات چی هم نگران نباشن از فردا می تونن بیوفتن دنبال فیلتر کردن 100 تا سایت آینه برای بلاگ رولینگ که مثل علف از زمین و زمان سبز می شه. ما هم که هنوز تجربه دنیای بدون بلاگ رولینگ رو فراموش نکردیم. خیلی سخت نبود؟ بود؟ **** شعار هفته پنجاه . دوم: می جنگیم، می میریم، سازش نمی پذیریم!! نوشته شده در ساعت 11:45 AM ........................................................................................ Saturday, August 20, 2005
٭
دلم برای صدات تنگ شده بود، رفتم سراغ سازم. چند وقت بود بهش دست نزده بودم؟ چند وقت بود جادوی صداش رو نشنیده بودم؟ چشمام حسابی غریبی می کردن انگار همه اون روزا رو یادشون رفته بود. منم همه رو بستم و اختیار رو دادم به دستام؛ و دستام چه خوب عاشق مونده بودن، و چه خوب همه لحظه ها رو یاد آوری کردن و چه خوب بلد بودن معجزه کردن رو... و عاشقی کردن رو ... و زندگی کردن رو ... . و چه خوب یاد چشمام آوردن آسمون بارونی رو. دو تا صداس که تو زندگی من غوغا می کنه، معجزه میکنه، و یکیش صدای سازِ صدای سازم و یک سال و اندی بود که نشنیده بودم، با گوشم غریبی می کرد، یادم نمیومدش. اما دستام چه خوب آبرو داری کردن، چه خوب رفتن و اومدن و شوری نو در انداختن. دلم حسابی تنگت بود، باز شد. چه سبزم من امشب! نوشته شده در ساعت 10:48 AM ........................................................................................ Monday, August 15, 2005
٭
تو این مدت گویا خیلی اتفاقا افتاده در باره انرژی هسته ای و ایران تصمیمات جدیدی گرفته ولی متاسفانه من به خاطر دور بودن زیاد خبر ها رو نداشتم و از ریز قضایا و تحلیل های معمول بی اطلاع بودم. همه امیدم این بود که وقتی بر گردم تو وبلاگا کلی روش بحث شده و احتمالا یه سری ها که چیزای بیشتری می دونن هم یه چیزایی گفتن و خلاصه مثل خیلی از قضایا که من به کمک همین وبلاگ که تنها رسانه مورد توجهم هست از کم و کیف قضایا مطلع می شم. اما متاسفانه کمتر مطلب جالب توجه و تحلیلی در این مورد دیدم، در واقع اصلاً ندیدیم. بخصوص اونایی که تو کشورهای اروپایی یا آمریکا هستن می تونستن خیلی بیشتر به درک قضایا کمک کنند اما یا قضیه به اون جدیی که من فکر می کردم و به گوشم رسیده نبوده یا اینکه همه مثل خودم گیجن و ترجیه دادن اظهار نظر نکنن. دلیل دیگه ای برای این موضع منفعلانه نسبت به موضوعی که این روزا مهم ترین و سر نوشت ساز ترین موضوع ایران و یکی از بحث های داغ دنیاست پیدا نمی کنم. نوشته شده در ساعت 1:43 PM
٭
خب! بالاخره این مسافرت دو سه هفته ای هم تموم شد. جای شما خالی واقعاً عالی بود. خیلی بهش احتیاج داشتم به یه تغییر آب و هوای اساسی. البته هفته اولش خیلی خوب بود اما دیگه بعدش کم کم دلم شروع کرد به تنگ شدن. آخریا دیگه خیلی بی تاب شده بودم با اینکه اونجا هم خیلی بهم خوش می گذشت اما دیگه بس بود. من واقعاً موندم اینایی که میرن خارج برای تحصیل، یا نه اصلاً می رن که بمونن یا کلاً آرزوی خارج زندگی کردن دارن چه جورین؟! یا دلشون تنگ نمی شه که شک دارم یا هم تحمل می کنن که به نظر من خیلی سخته، هیچی به این تحمل نمی ارزه البته خوب من زیاد صلاحیت ندارم که در این باره حرف بزنم! فکرش رو بکنین فقط یک هفته واقعاً بهم خوش گذشت بقیه اش مشغول تقویم ورق زدن و با انگشت شمردن بودم. جالبیش اینجاست که من اوصولاً نه آدم خانواده دوستی به حساب میام نه اینکه کلاً آبم با اهالی منزل توی یه جوب میره و اگه چند ساعت تو خونه باشم حتماً بالاخره با یکی دعوام میشه!! در واقع اصلاً آدم محبوبی تو خونه به حساب نمیام! اما خوب دل دیگه لامصب! بی انصافی نمی کنم مدتها بود اینقدر بهم خوش نگذشته بود و میشه گفت تجربه منحصر به فردی بود اما اگه بخوام بگم کی از همه خوشحال تر شدم باید بگم وقتی بود که تو مانیتور روبروم دیدم که وارد خاک ایران شدیم و مرز رو رد کردیم. ساعت چهار صبح خونه بودم و رو تخت خودم ولو شده بودم و بلاخره به اون آرامشی که معمولاً بعد از رسیدن هر مسافری به خونه اش پیدا میکنه رسیده بودم. اما بنده که همینجوریش هم یه جغد درست و حسابی هستم وای به حال اینکه ساعت های شب و روز هم اینور اونور شن. این مدت نه زیاد می شد نه خودم می خواستم که به اینترنت دسترسی داشته باشم. آخه تقریباً میشه گفت که قضیه از اعتیاد گذشته و من هیچ کاری جز ول گشتن تو این دنیای مجازی ندارم. یعنی کار که زیاده اما وقتش نیست! خلاصه دیدم که این موقعیت مناسبی برای کم کردن ساعت های استفاده از اینترنته و سعی کردم استفاده کنم. ولی خب دو سه هفته بی خبری از اینترنت واسه منی که حداقل روزی چندین ساعت رو حروم این لامصب می کنم یه حالت هایی مثل استخون درد و چشم درد و درد مفاصل و بی خوابی ایجاد میکنه و باعث عود کردن حات های مالیخولیایی و روانپریشی مزمنم می شه.خلاصه راست گفتن که گفتن ترک عادت موجب مرض است. تو این مدت هم که خب همه وبلاگ ها آپ شدن اونم به میزان معتنابه. خلاصه تا اونایی رو که به فکرم رسید و باز کردم وخوندم دیگه شده بود هفت صبح که دیگه دیدم چشام جواب نمی دن و رفتم بخوابم. حالا مگه خوابم می برد! هوا هم دیگه روشن شده بود و با بارون دیشب هم هوا حسابی مست کننده بود اونقدر که با وجود اونهمه خستگی بازم مجبور شدم تا ساعت هشت هر چی گوسفند بود و نبود بشمرم تا کم کم خوابم بره. دو ساعت ناقابل بیشتر نخوابیده بودم که دوستای عزیز به شکل خاله خرسه دوستیشون رو اثبات کردن و بر پا دادن. منم دیگه بعدش خوابم نبرد فقط عین این معتادا هر جا می رسم ولو میشم. وای چقدر نوشتم!!!! بقیه اش باشه برا بعداً، شایدم دیگه بی خیال شم بهتر باشه(; نوشته شده در ساعت 1:41 PM ........................................................................................
|