توپوق
توپوق




Wednesday, July 27, 2005

٭
همون طوری که تو پست های قبل هم گفتم دارم می رم مسافرت یه دو سه هفته ای نیستم احتمالاً اونجا هم دسترسی به اینترنت ندارم برا همبن احتمالاً این پست آخرم میشه تا برگردم.
حیف هنوز شروع نکرده باید بچه ام رو تنها تو ولایت غریب! تنها ول کنم برم. مواضبش باشیدok?
من اوصولاً آدم دقیقه نودم. دست به سیاه و سفید نمی زنم تا قشنگ همه کارا انبار شه بعد روز آخر مثل چی میوفتم به خر حمالی.شبا که تو تابستون زودتر از 3 و 4 نمی شه خوابید گناه کبیرست، صبح ساعت 9 با کتک و فحش و فحش کاری خودم رو بیدار کردم برم دنبال کار و زندگیم میبینم بابا خونه ست. به نظر من همه مردا، بابا و شوهر و دوست و برادر هم نداره، همه شون از دم گیرن، اصلاً این تو خونشونه. اگرم میبینی یکی اینجوری نیست یا جدی جدی رو خودش کار کرده و به خودش سختی داده و سعی کرده از عقاید هشت در چهار مردونه اش دست برداره یا می خواد بگه من خیلی روشنفکرم یا هم که میگه آبرو ریزی تو قرن بیست و یکم با اینهمه پیشرفت علم و تکنلرژی ما هنوز هم مثل دوره قبل از اختراع چرخ رفتار کنیم!
بابای ما هم که دلیلی ندیده جزو موارد فوق الذکر باشه همیشه گیر میده. منم یکم همچین بفهمی نفهمی ولم، اینه که همیشه کنتاکت داریم. بابام اصلاً و ابداً کاری نداره که تا قبل از اومدن اون کجا بودی و چه غلطی کردی اما وقتی رسید خونه تو هم باید باشی می خواد 10 شب باشه می خواد یک بعد از ظهر. حالا حساب کن از اول صبح خونه باشه تو هم کلی کار داشته باشی، چی میشه! خلاصه بایه ترفندی بابا جونم و قال گذاشتم و زدم بیرون بعد عین این ضایع ها زنگ زدم به برو بچ تیم به جای اینکه برم به بدبختیام برسم رفتم باشگاه! ( آخه تا یه مدت نمی تونستم برم. خیلی دلم برا خودم می سوخت خب!!)
البته دوستم من که برم بعضی کارهام و انجام میده مثل ثبت نام و اینا!! خلاصه که خدا خودش میدونه من چه دودره ایم بهم شاخ نمی ده!







........................................................................................

Monday, July 25, 2005

٭
گاهی زندگی آدم چه قاطی پاطی میشه ها!
یه ساکه که باید ببندمش. یه عالم لباس که نباید بندازم تو ماشین یه بلیت استخر هم هست که نمی شه نرفت، یه باشگاه هم هست که نمی شه نرفت یه اتاق هست که باید جمع و جور شه، یه دوست هست که باید رفت خونشون، یه کلی دوست هست که باید زنگ زد خداحافظی کرد ازشون، یه دوست دیگه هست که باید با لوس بازی دلش و نرم کرد، یه کنفرانس هست که باید داد، یه کتاب هست که باید خرید تا بشه اون کنفرانس رو داد، یه کتاب دیگه هم هست که باید تمومش کرد و پسش داد؛ یه ثبت نام هم هست که باید انجامش داد! یه قبض جریمه هم هست که باید پرداختش کرد ( اگه یک ماهش تموم نشده باشه!!)

به جون خودم اگه فکر کنم بازم هست. همش رو هم باید تا چهارشنبه انجام داد!!

هَل مِن ناصر یَنصرنی!







........................................................................................

Saturday, July 23, 2005

٭
بعد از پيمودن يك مسير سخت، ايستاده اي تنها
با باد در موهاي نرمت
و اشك در چشماني خيس..

به طوفان پشت سر مي نگري و سكوت روبرو...

اگر پايت لرزيد چه؟اگر نلرزيد چه؟

كاش نلرزد. واي نه، كاش بلرزد!

*
راستي! گفته بودم تنهايي را دوست تر مي دارم؟







........................................................................................

Tuesday, July 19, 2005

٭
مردم ما ماهواره دیدند و به صورت شاه تف انداختند!


ما امروز به لطف واحد های تابستانی اجباری کلی چیز های خوب خوب فهمیدیم.
مثلاً فهمیدیم که ماهواره خیلی چیز خوبی است البته فقط برای انواع خانم ها چه مجرد چه متاهل و آقایون فقط از نوع متاهل و بسیار چیز بد و اخی است برای آقایون غیر متاهل و در واقع ندید بدید ( البته از نظر شخص من هر مجردی ندید بدید نمی شه و هر ندید بدیدی هم مجرد!) که برای این نوع خاص مثل نمک رو زخم می مونه! آره؟؟
و فهمیدیم اگر یک بابایی از این اسباب های خوب و باحال در خانه دارد به انضمام یک پسر بچه 5-6 ساله، خوش به حالش برود حالش را ببرد فقط یادش باشد که از 15 سالگی به بعداین بچه را در خانه تنها نگذارد. چون یکهو یک روزی می آیی خانه و از داخل کمدی زیر تختی توی فری جایی دختر کشف میکنی و اگر هم کشف نکردی شک نکن که آقا زاده مستر بیوت داشته، اما خوب این یکی را که نمی توانستی به این راحتی ها کشف کنی که!!

تازه ما یک چیز دیگه هم فهمیدیم. فهمیدیم که خود این ماهواره ناقلا علت انقلاب ملت شریف ما بوده است.
اا ِ کی میگه اون زمانها ماهواره نبوده؟ اون وقت ها تلوزیون ما خودش یه پا ماهواره بوده! و ملت ما با دیدن همین ماهواره بوده که به صورت شاه تف انداختن ( البته من خودم هم ربطش رو نفهمیدم). و ماهواره بسیار چیز خوبی است و ما بسیار بهش مدیونیم.

غیر از اینا استاد موتونمون کلی هم راجع به جهنم و بهشت و فوائد اونا حرف زد و کلی ما رو ترسوند و به راه راست هدایت فرمود و واسه خودش یه خونه باکلی حوری پری خرید. خوش به حالش!!

یاد معلم پرورشی راهنمایی مون هم بخیر.







........................................................................................

Monday, July 18, 2005

٭
اون: دلت تنگ شده؟
این: نه! تنگ نشده.
- حس میکنی غرورت از بین رفته؟
- نه! حال اونم خوبه.
- ناراحتشی؟ حس میکنی خیلی سخت گرفتی؟
- نه! حقش بود باید بیشتر سخت می گرفتم.

پس آخه چه مرگته ( تو دلش. جرات که نداره بلند بگه که )

*حالا جدیا؟ چه مرگشه؟







........................................................................................

Saturday, July 16, 2005

٭
امروز ظهر که به بابا زنگ زدم گفت دما شده 46 درجه گفتم امروز فاتحه ام خونده است. واقعاً تو همچین هوایی تو سر سگ هم بزنی نمیره بیرون مگه مساله مرگ و زندگی باشه. اونوقت من و این رفیق ولم ساعت یک ربع به دو یعنی بدترین موقع قرار گذاشته بودیم بریم باشگاه شوت کنیم!!
والا قضیه اینجوریه که دانشگاه ما یه تیم بسکتبال خیلی قوی داره و هر دو سال گذشته طلای کشوری رو برده ولی امسال دو تا از بچه های فیکس تیم فارغ التحصیل میشن و این یه ضربه بزرگه و اینا مشغول کشف استعداد های نهانن. فکر میکنم جلسه اول آزمایشگاه بیوشیمی بود که یه دختره که قبلاً ندیده بودمش تو سه سوت سر حرف و باز کرد و گفت واسه تیمشون دنبال بازیکن میگردن و چون بنده یه نموره دراز تشریف دارم به نظر مناسب میام!!
منم که کلاً پایه جنگولک بازی از هر نوعی که بخواین هستم بی هیچ فکری با ذوق و شوق قبول کردم و این شد که من و معصومه که همین خانمی باشن که ذکر خیرشون رفت با هم صمیمی شدیم و از اون به بعد آویزون همیم.
خلاصه اون روز گذشت و یه روز بعد عید رفتیم باشگاه بازیشو که دیدم کف کردم و فهمیدم قبل از اینجا هم یه مدت تو تیم شهرداری یه مدت هم مثل اینکه تو نفت بازی کرده. منم دیدم شوخی که نیست اینا همه شون همین جورین و منم یه وصله ناجورم وسط شون بهش گفتم دور من و خط بکشه. اما مگه کوتاه اومد انقدر آسمون ریسمون بافت که نگو و آخرش منو خر کرد و از اون موقع تا حالا ما هر وقت خالیی داریم میریم اونجا.من هنوز نذاشتم بشری بازیم و ببینه ( مربی تیم) زیاد روم نمی شه. بقیه معتقدند بازیم خیلی پیشرفت کرده اما خودم می دونم که هنوز خیلی کندم. بخصوص که تازگی بقیه بچه ها هم میان و خیلی تیز بازی می کنن و من حسابی کم آوردم. اکثر بچه ها خیلی وقته بازی میکنن اما سارا که اتفاقاً امسال درسش تموم شده و تو تیم نمی تونه بمونه یه چی تو مایه های منه. یعنی دو سال پیش به علت لنگ درازی دعوت شده و قبل از اون دستش هم به توپ بسکت نخورده بوده ولی حالا مثل چی بازی می کنه.

بازیها تو شهریور ماه، و من تقریباً 2 هفته دیگه دارم میرم یه مسافرت دو سه هفته ای و کلی زمان برا تمرین و از دست میدم. برا همین حتی از خیر این روز های گرم هم نمی تونم بگذرم و بیشتر وقت اونجام.

امروز بعد از یه یک ساعت و نیمی که بازی کردیم بچه های دسته اول و سوپر لیگ پیکان اومدن برا تمرین و ما اومدیم کنار بازیشون بی نظیر بود اصلاً موقع بازی انگار که مست بودن. نمی دویدن، پرواز میکردن. انگار که توپ بهشون چسبیده.
دیدن اینجور مسابقات از تلوزیون حسابی خرابش میکنه وتمام هیجانش رو میگیره. تمام مدتی که بازی بچه های پیکان و نگاه می کردم داشتم از هیجان و حسودی خفه می شدم. البته این مخصوص من نبود و بچه های خودمون هم که سالهاست بازی می کنند دسته کمی از من نداشتن. خیلی ناراحتم که اینقدر دیر شروع کردم.

خدا رو شکر که سارا هست و الا عمراً اگه میموندم!!







........................................................................................

Thursday, July 14, 2005

٭
بنده عرض کرده بودم که بعد از اینکه کلی با این صفحه سر و کله زدم اینجا یکم شبیه وبلاگ شده؟؟! بنده خیلی بی جا کردم.
از همون موقعی که اومدم اون پست قبلیه رو بفرستم که حدود ساعت 7 بعد از ظهر بود تا همین الان که 9.35 باشه دارم با این ور میرم تا یه کم اصلاح شه ( به ساعتی که اون زیر نوشته نگاه نکنید اونم باید یه فکری براش بکنم). همون طور که قبلاً هم به عرض رسوندم بنده فرق بینHTML و خروس قندی رو نمی دونم براهمین واسه همین 4 تا دونه اصلاحات اینهمه وقت صرف کردم آخرشم رفتم سراغ فرانت پیج که قد یه نخود ازش سر در میارم و به روش آزمون و خطا پیش رفتم تا یه چیزایی رو به راه شه.
جالب اینجاست که واسه خودم ترک بک هم گذاشته بودم!!!! یه سری چیزا رو پاک کردم تا ترک بک هم بره. حالا چند وقت دیگه تقش در میاد که چه گندی زدم و چیا رو پاک کردم!!
اومدم هالو اسکن رو مورد مرحمت قرار بدم لگوش رو بزارم یهو رفت وسط لینکا! خلاصه که بساطی بودا اما به نظرم یه چیزایی یاد گرفتم.
البته جالبیش اینجاست که من آدرس رو عوض کردم یعنی آدرس اصلی این نیست چون این که الان هست همینجوری الکی بود فقط برا اینکه یه آدرسی داده باشم و معنی خاصی نداره، اما حالا هر کاری می کنم نمی تونم عوضش کنم. شده قضیه راه رفتن کلاغه! آدرس درسته که اصلاً همه چیش خرابه و واسه خودش یه ساز دیگه میزنه. گاهی هم هوس میکنه و میگه صفحه تمپلیت خالیه!! اینم که درسته به خاطر آدرسش به دلم نمی شینه. الان که دیگه سرم درد گرفته و اصلاً حوصله وصل شدن ندارم. اما احتمالاً فردا باز یکم دیگه بهش گند میزنم.
تازه آمار گیرشم کلی قاطه!

پ.ن: تازه کشف هم کردم که دزدیدن تمپلیت دیگران مثل آب خوردن میمونه حتی برا یه بیسوادی مثل من. حالا نمی دونم ایراد از طراحی وبلاگ هاست و سواد طراح هاشون که مثل همه چیز ایرانی میلنگه یا... !







........................................................................................

Wednesday, July 13, 2005

٭
خب. به نظر میاد بعد از کلی اذیت کردن خودم اینجا یکم شبیه وبلاگ شده باشه!
حساب کن یکی که هیچ شناختی از تگ های HTML نداشته هوس یه وبلاگ کنه و هیچ کسی هم نباشه کمکش کنه. یعنی اگه وبلاگ داشتن یه کار ساده ای بودا من شاید از پارسال شروع کرده بودم. البته دور و برم بر و بچ این کاره زیاد دارم اما همشون فضولند منم اصلاً نمی خوام آدرس اینجا رو هیچ آشنایی داشته باشه. چون سابقه اش رو دارم و می دونم که به هیچ دردی نمی خوره. حتی اگه فقط یه آشنا بخونه.
تقریباً یک سال و نیم پیش یکی از همین آقایون فضول برام یه وبلاگ ساخت و کرم نوشتن رو انداخت به جونم اما چون آدرسش رو خیلیا داشتن چند ماه پیش بی خیالش شدم . چون با اینکه خیلی دوسش داشتم به دردسرش نمی ارزید. خلاصه که دیگه قیدش رو زده بودم تا اینکه چند وقت پیش با یکی از بچه های وبلاگ نویس که خیلی هم نوشته هاش رو دوست دارم به طور خیلی اتفاقی چت می کردم ( واقعاً اتفاقی بودا) که با اونم حرف وبلاگ نوشتن و اینا شد و من دوباره فیلم یاد خونشون افتاد و هوس کردم بنویسم.
حالا امیدوارم اونایی که نباید اینجا رو پیدا نکنند چون خیلی خوره اینترنت وبه خصوص وبلاگند. تنها شانسی که آوردم اینه که فعلاً تا یه مدت دسترسیشون به اینترنت کم تره. خلاصه اینجوریاس دیگه!

از این حرفا بگذریم. من نمی دونم اینجا قراره چی بنویسم. فقط می دونم که می خوام سعی کنم خودم باشم.چیزی که مدتهاست فراموش کردم. می خوام جایی رو داشته باشم که اون چیزایی رو که واقعاً برام ارزشند رو بدون نگرانی و ترس از برداشت اونایی که اول ظاهرم و شناختند و بر اساس اون یه باطنی هم برا خودشون ساختند، مطرح کنم و خلاصه تمرین خودم بودن داشته باشم.
برای شروع باید بگم 24 سالمه.از نوع دانشجوی بی کار انگل اجتماع!!







........................................................................................

Monday, July 11, 2005


........................................................................................

Home