توپوق
توپوق




Friday, July 27, 2007

٭
میگن" یه سیب رو که بندازی بالا صد تا چرخ میخوره تا بیاد پایین، نگران نباش" اما کی رو تا حالا دیدی که حساب کتابای زندگیش رو بذاره رو چرخیدن یه سیب!

تو سیبت رو انداختی بالا و منتظری، من سیبم رو دست گرفتم و بو میکنم؟ چرا؟ چون بو کردنش کار شیکیه. تو همه فیلما ملت سیبای قرمزشون رو بو میکنن، اما سیب من که قرمز نیست. به نظرم فوق فوقش سیب گلاب باشه. گلاب به روتون همچین فاک هم زده به زندگیمون.
من احتمالاً گاز میزنم. مثل تو اهل ریسک نیستم که بندازم بالا و تاب خوردناش رو نگاه کنم.

فواد رو که یادته؟ یادته که نتونست سیبَ رو به موقع بگیره و مجبور شد نعشش رو از رو زمین جمع کنه!؟
تو مسئول سیبتی، مواظبش باش.







........................................................................................

Thursday, July 12, 2007

٭
یه حس منفعلی دارم. همه انگیزه‌هام و از دست دادم. انگیزه‌های چی؟ نمیدونم! شاید بعد از یه دوره پرمشغله الان خیلی احساس پوچی میکنم. به شدت دنبال کار می گردم و همه‌ش به در بسته می خورم.
اینطوری که میشم با همه‌چی مشکل پیدا میکنم. با اعضای خانواده و با منزل!! هردو!

میدونی..؟ انگار که احساساتم به سطح اومده. هیچ چیز ِ عمیقی تو خودم نمیبینم و این بده. اینجوری که میشم از خودم حرصم میگیره. از اینکه یه جوری می شم که اگه هر کی دیگه اونجوری باشه به نظرم چیپ میاد!!

شایدم به خاطر تصادف پریروز باشه! آره... دوباره تصادف کردم!! مگه چیه؟
با اینکه این دفعه دیگه طرف مقصر بود، ولی آدم ضدحال میخوره دیگه!! الان دو روزه بست نشستم تو خونه عین این پیرزنا، همش هم تفکرات عهد حجری می کنم و در حال حاضر کل کائنات رو زیر سوال بردم و طبق معمولِ این وقت‌هام، می خوام کل روابط فرندشیپی روبه هم بزنم و حال همه رو بگیرم و همه دخترها رو ازدست این پسرهای زالو صفت نجات بدم و خلاصه در کل طوفان کنم!

شایدم خیلی ساده فقط تقصیر تقویم باشه.







........................................................................................

Tuesday, June 26, 2007

٭
هوای حوصله ابریست


اوایل تابستان است که باشد
هوای دلم هم ابریست

کلاً این روزها دقت که کنی جز ابر نمیبینی







........................................................................................

Friday, May 11, 2007

٭
طفلکی وبلاگم، شده عین بچه‌های بی پدر مادر ِ طفلکی. منم تا اول تابستون هیچ کاری نمی‌تونم براش بکنم. آخــــی بچه‌م!
محض اطلاع چند تا دوست عزیزی که لطف دارن و گاه گداری چه با آفلاین یا ایمیل ابراز نگرانی می کنن که من چرا سَقَط رفتم آیا چرا؟ باید بگم آخر خرداد امتحان دارم تا اون موقع هم اوضاع به همین خرابیه. من که سخت نمیگیرم، شمام بیخیـــــال! بادمجون بم آفتش کجا بود؟؟

چند وقت پیش که خیلی وقت پیش میشه، مثلاً حدوداً سه هفته پیش یه سری ازدوستان به همراه خواهرم واسم تولد پارتی گرفتن!! حالا تولدم هم یکی دو هفته قبلش بودا!! کلاً همیشه ما از اول بسیار آن‌تایم بلکه هم این‌تایم بوده‌ایم!
هیچ وقت هیچکی تولدام رو جدی نگرفته بوده منم هیچ وقت اصراری نداشتم. همیشه زندگی اونقدر از نظرم گندیده و نکبت بوده که نخوام به هیچ‌جام حساب کنم روزی رو که ( نمی‌دونم چه صفتی برا همچین روزی میشه آورد، منظورم معلومه دیگه!!). اما وقتی میبینم برا سه چهار تا ازدوستام اونقدر مهم بودم که اینهمه خودشون رو علاف من کنن کلی ذوق میکنم و همین زندگی نکبتی هم گاهی به‌نظرم باحال میاد. خنده‌دارش وقتیه که یادم میوفته داشتم همه کاراشون رو با هوس‌های چپ و راستم به‌هم میریختم. فکر کن یه ساعت قبلش میذاشتم میرفتم یه جای دیگه!! درنوع خودش ضد حالی می‌شدا :D

هدی ( همون که بهش میگفتم آجر) به اسم یه مغازه صنایع‌دستی من و از کتابخونه کشونده برده کافه هشت ونیم! هر چی میگم اینجا میری چی کار عین بز لبخند میزنه و سرش رو میندازه میره تو. دنبالش میرم میبینم اون ته سالن خواهرم پشت یه میز نشسته لحظه اول از این تصادف تعجب میکنم، ولی چرا اون تعجب نمی‌کنه!؟ اونی که روبروش نشسته کیه که داره دست تکون میده؟؟ اِهه! دوستش هم که اینجاست! همینجوری دارم سعی میکنم همه‌چی رو حلاجی کنم ببینم اینا اینجا چی میگن؟ من اینجا چی میگم؟ اصلاً مگه من یه ساعت پیش این دختره رو نذاشتم دم خونه؟؟
!
خدایا گوگیجه گرفتم... مریم یه شمع رو که قرار بوده وقتی روشنش میکنی مثل گل باز شه و آهنگ بزنه رو روشن میکنه که خب نه باز میشه ونه بدون اعمال قدرت آهنگ میزنه! سارا می‌پره بغلم و ماچ ماچ که تولدت مبارک و من بعد از شاس‌زدنی اساسی یادم میوفته که دو ریالی دیر زمانیه که جاش رو به کارت و موبایل و کلاً تکنولوژی روز داده و این قرطی بازی محض نزول اجلال این حقیر به سرای فانی می‌باشد!! برام حتی کادو هم خریده بودن که افتاده و شکسته بوده اینام انداخته بودنش دور. فکر کن! کادوی من و انداختن دوووور! نامردا خوبه کادوی شما رو هم بندازن دور؟ نه خوبه! خوبه؟!

خلاصه‌اش که تولد باحالی بود، مزه کرد. سال دیگه هم اگه دوست داشتین می تونین برام تولد بگیرین به شرطی که کادوم رو دور نندازین! منم قول میدم قالتون نذارم.







........................................................................................

Friday, March 30, 2007

٭
اعتدال بهاری

لالایی و نوازش و بغل و بوسه و اشک و بهت و شکلات و عکس و نسیم و تلفن و فردا و روسری و آژانس و خجالت و ترس و بهت و بهت و بازم بهت.
و فردا و فرداها.فرداهای دور, فرداهایی که شاید هیچوقت نیان؛ و چه مهم؟

پ.ن: سفر که خوش گذشته. راستی میشه چیزی ازم نپرسی, حداقل فعلاً.







........................................................................................

Thursday, March 22, 2007

٭

1- اول سالی با یک کار نیک وبلاگم رو به روز کنم نظرتون چیه؟؟
یه وبلاگ هست که تازه راه افتاده. نویسنده هاش هم شب و روزشون قاطی شده. یه جورایی یه نسبت دوری هم یکیشون با من داره. اگه دیدم کارشون گرفت میگم چی کارم هستش اگرم نه که خب میشه نوه خاله پسر خاله دوست مادر بزرگ همسایه بغلی داییم اینا!!

2- کار نیک دوم اینکه به این 300 the movie
لینک بدیم. واقعیتش اینه که برام قضیه زیاد مهم نیست. نمی دونم چرا! چون اونایی که همچین چیزی رو باور می کنن روبه یه جام هم حساب نمیکنم؛ یا چون فکر نمی کنم کلاً کسی اینقدر جدیش بگیره یا شاید اصلاً به خاطر اینکه اینقدر درگیر مشکلات ریز و درشت خودم هستم که اگه بخوام هم نمی تونم جایی برای همچین چیزی تو ذهنم باز کنم! اما این یه کاریه که برا خیلیا ارزش داره و شاید شاید یه لینک هم یه جایی حساب شه پس لینک میدهیم!!!

3- هیشکی هست که بدونه چه جوری گل خشک میکنن؟ من خیلی تو این کارای تریپ سلیقه و اینا پرتم، همیشه هم اینجور موقع‌ها دستم جلو اغیار دراز ِ شما که دیگه خودی هستین!

4- بعد اینهمه وقت ننوشتن, عجب کار سختیه آپ دیت کردن‌ها! فکرنکنم بازم تا سه ماه بتونم مرتب بنویسم اما چاره ای نیست, اوضاع خراب ِ.

دلم می‌خواست کارایی رو که تو سال جدید باید انجام بدم رو لیست کنم. آدم وقتی کاراش رو رو کاغذ میاره انگار خود به خود یه قدم به انجام دادنشون نزدیک‌تر میشه اما تو مودش نیستم، الان دلم تو شمال گیرکرده. اما حتماً‌خیلی زود می‌نویسمش از این زندگی بی نظم خیلی کلافه‌م.







........................................................................................

Friday, February 23, 2007

٭
یه آلبوم قدیمیه خاک گرفته است

تو نبودی که ببینی شب تار انتظار رو
حالا او مدی که چی؟

نمی تونم .جداً ‌دارم سعی میکنم
ولی...

از لای انگشتام چکید و رفت
مثل برف اون روز که زمینم زد. بفهم

زمینم زد! بد زد. خودت که بهتر میدونی!
نه؟

واقعاً ‌که چی؟؟







........................................................................................

Wednesday, February 14, 2007

٭
درگیرم، بدجورم درگیرم. انگار که معجزه شده باشه، یا نه شاید هم توهم معجزه باشه. انگار که خدا بی خیال همه قانوناش داره یه حال اساسی میده.
با آدمی آشنا شدم که از پانزده تا معیار شانزده تایش را دارد. از بودنش هم خیلی احساس معرکه ای دارم. تازه احساس من نسبت به اون هیچه! اون اصلاً‌ من رو قبول نداره و معمولاً صدام میکنه دیوار!!
تو دیوار بودن من که البته شکی نیست اما اینبار... .

ولی یکم که بگذره آدم می‌بینه که خدا همچین هم بی خیال قانوناش نشده، بازم یه چیزی گذاشته که عیشت منقص بشه؛ یه چیزی هست که بازم بخواین فکر کنین و فکر کنین. خدای عزیز بازم اون موش کوچولو رو اون وسط فراموش نکرده که گاهی از اینور به اونور بدو ِ!

اونقدر خودِ خودشه که میشه از رو برق چشماش تشخیص داد؛ نه، اصلاً چی دارم میگم! خوب که نگاه کنی درخشش شونه چپش رو هم میبینی.
نمیخوام مانع پیشرفتش باشم، نمی خوام بگم بمون به خاطر من، نمیخوام به خاطر من از آیندش بگذره.
اما نمیخوام هم بی من بره، نمی خوام هم تا آخر عمرم بودن باهاش به دلم بمونه. نمیخوام نگهش دارم که تا آخر عمر برا یک قرون دو زار بدو‌ ِ آخرش هم در بهترین شرایط یکی بشه مثل بابام مثل باباش. مثل هر آدم دیگه ای که به خاطر تعلقاتش از آیندش گذشت. مگه خود ِ من خیلی وقتا پیش خودم فکر نمی کنم اگه بابا بعد درسش دو سال هم اونجا مونده بود الان ما یه وضع دیگه داشتیم؟ مگه فکر نمی کنم یه کم سختی رو تحمل کردن به یه آینده بهتر داشتن می‌ارزید؟
نمی خوام تا آخر عمرم فکر کنم که تو این انتخاب، ترسیدم و دو نفر رو محروم کردم؛ چه از آینده بهتر چه از با هم بودن.
سخته که همه تصمیم با تو باشه. سخته که بگه: بگی بمونیم میمونیم، بگی بریم میریم. بگه به تصمیمت احترام میذارم.
بیزارم از این احترام، می خوام بگه، زورم کنه، مجبورم کنه، هل‌م بده. چرا باید تصمیم به این بزرگی با من باشه؟ این خیلی نامردیه. من ضعیف تر از اونم که بار این مسئولیت رو قبول کنم. من دارم میشکنم.
حداقل برای سه سال بعدم برنامه‌ زندگیم مشخص بود می دونستم باید کجا برم و چه جوری برم که برسم. اما حالا! حالا همه معادله‌ها به هم ریخته. من از ترک ایران بیزارم. از رفتن می ترسم. تنها بودن دور نمای قشنگی نیست حتی برای چند سال محدود.

نمیدونم بودن با پرنس سوار بر اسب سفید ارزش گذشتن از خیلی تعلقات رو داره یا نه.







........................................................................................

Sunday, January 28, 2007

٭
طعم خوش حسودی


یادم نیست چند وقت بود که می ترسیدم به کسی نگاه کنم، چند وقت بود که نمی تونستم به هیچکی اعتماد کنم، چقدر وقت بود که فکرام؛ بلند بلندش می شد: اینا همه از سر تا پا یک کرباسن!
تو یه حصاری خودم رو زندانی کرده بودم که راحت‌تر بودم توش بشینم و تلاش های به زعم خودم مزبوحانه دیگران رو برای پرواز ببینم!
یادم نیست چند نفر تو این مدت سعی کردن این حصار و بشکنن، خواستن یه جوری حالا هر جوری این طرف حصار باشن، نه اون طرفش. یادم نیست چند نفر رو شکستم از ترس اینکه دوباره نشکنم.

اینا که خوبه! اصلاً دیگه احساس اینکه چی کار کنم که مقبول تر باشم برام مفهوم نداشت. حتی "همینه که هست" هم مفهوم نداشت! حتی اون "بره به جهنم" های حرصی هم مفهوم نداشت.
اصلاً دختر بودن دیگه مفهوم نداشت.

یه بار گفته بودم بهتون انگار؛ از لرزیدن پاها
از اینکه اگر پام بلرزه چی؟
وای اگه نلرزه چی؟

و از لرزیدن دلها!

**
به نظر میرسه بعد اینهمه سال یا حافظه من ضعیف شده، یا آدمای دور و برم ارزشمندتر، و یا ترس‌هام کمرنگ.
هر کدومش که باشه فرقی نمی کنه. مهم اینکه پاهام دوباره میلرزه!







........................................................................................

Home