توپوق
توپوق




Sunday, January 28, 2007

٭
طعم خوش حسودی


یادم نیست چند وقت بود که می ترسیدم به کسی نگاه کنم، چند وقت بود که نمی تونستم به هیچکی اعتماد کنم، چقدر وقت بود که فکرام؛ بلند بلندش می شد: اینا همه از سر تا پا یک کرباسن!
تو یه حصاری خودم رو زندانی کرده بودم که راحت‌تر بودم توش بشینم و تلاش های به زعم خودم مزبوحانه دیگران رو برای پرواز ببینم!
یادم نیست چند نفر تو این مدت سعی کردن این حصار و بشکنن، خواستن یه جوری حالا هر جوری این طرف حصار باشن، نه اون طرفش. یادم نیست چند نفر رو شکستم از ترس اینکه دوباره نشکنم.

اینا که خوبه! اصلاً دیگه احساس اینکه چی کار کنم که مقبول تر باشم برام مفهوم نداشت. حتی "همینه که هست" هم مفهوم نداشت! حتی اون "بره به جهنم" های حرصی هم مفهوم نداشت.
اصلاً دختر بودن دیگه مفهوم نداشت.

یه بار گفته بودم بهتون انگار؛ از لرزیدن پاها
از اینکه اگر پام بلرزه چی؟
وای اگه نلرزه چی؟

و از لرزیدن دلها!

**
به نظر میرسه بعد اینهمه سال یا حافظه من ضعیف شده، یا آدمای دور و برم ارزشمندتر، و یا ترس‌هام کمرنگ.
هر کدومش که باشه فرقی نمی کنه. مهم اینکه پاهام دوباره میلرزه!







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home