توپوق |
Friday, May 11, 2007
٭
طفلکی وبلاگم، شده عین بچههای بی پدر مادر ِ طفلکی. منم تا اول تابستون هیچ کاری نمیتونم براش بکنم. آخــــی بچهم! محض اطلاع چند تا دوست عزیزی که لطف دارن و گاه گداری چه با آفلاین یا ایمیل ابراز نگرانی می کنن که من چرا سَقَط رفتم آیا چرا؟ باید بگم آخر خرداد امتحان دارم تا اون موقع هم اوضاع به همین خرابیه. من که سخت نمیگیرم، شمام بیخیـــــال! بادمجون بم آفتش کجا بود؟؟ چند وقت پیش که خیلی وقت پیش میشه، مثلاً حدوداً سه هفته پیش یه سری ازدوستان به همراه خواهرم واسم تولد پارتی گرفتن!! حالا تولدم هم یکی دو هفته قبلش بودا!! کلاً همیشه ما از اول بسیار آنتایم بلکه هم اینتایم بودهایم! هیچ وقت هیچکی تولدام رو جدی نگرفته بوده منم هیچ وقت اصراری نداشتم. همیشه زندگی اونقدر از نظرم گندیده و نکبت بوده که نخوام به هیچجام حساب کنم روزی رو که ( نمیدونم چه صفتی برا همچین روزی میشه آورد، منظورم معلومه دیگه!!). اما وقتی میبینم برا سه چهار تا ازدوستام اونقدر مهم بودم که اینهمه خودشون رو علاف من کنن کلی ذوق میکنم و همین زندگی نکبتی هم گاهی بهنظرم باحال میاد. خندهدارش وقتیه که یادم میوفته داشتم همه کاراشون رو با هوسهای چپ و راستم بههم میریختم. فکر کن یه ساعت قبلش میذاشتم میرفتم یه جای دیگه!! درنوع خودش ضد حالی میشدا :D هدی ( همون که بهش میگفتم آجر) به اسم یه مغازه صنایعدستی من و از کتابخونه کشونده برده کافه هشت ونیم! هر چی میگم اینجا میری چی کار عین بز لبخند میزنه و سرش رو میندازه میره تو. دنبالش میرم میبینم اون ته سالن خواهرم پشت یه میز نشسته لحظه اول از این تصادف تعجب میکنم، ولی چرا اون تعجب نمیکنه!؟ اونی که روبروش نشسته کیه که داره دست تکون میده؟؟ اِهه! دوستش هم که اینجاست! همینجوری دارم سعی میکنم همهچی رو حلاجی کنم ببینم اینا اینجا چی میگن؟ من اینجا چی میگم؟ اصلاً مگه من یه ساعت پیش این دختره رو نذاشتم دم خونه؟؟ ! خدایا گوگیجه گرفتم... مریم یه شمع رو که قرار بوده وقتی روشنش میکنی مثل گل باز شه و آهنگ بزنه رو روشن میکنه که خب نه باز میشه ونه بدون اعمال قدرت آهنگ میزنه! سارا میپره بغلم و ماچ ماچ که تولدت مبارک و من بعد از شاسزدنی اساسی یادم میوفته که دو ریالی دیر زمانیه که جاش رو به کارت و موبایل و کلاً تکنولوژی روز داده و این قرطی بازی محض نزول اجلال این حقیر به سرای فانی میباشد!! برام حتی کادو هم خریده بودن که افتاده و شکسته بوده اینام انداخته بودنش دور. فکر کن! کادوی من و انداختن دوووور! نامردا خوبه کادوی شما رو هم بندازن دور؟ نه خوبه! خوبه؟! خلاصهاش که تولد باحالی بود، مزه کرد. سال دیگه هم اگه دوست داشتین می تونین برام تولد بگیرین به شرطی که کادوم رو دور نندازین! منم قول میدم قالتون نذارم. نوشته شده در ساعت 1:30 AM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|