توپوق
توپوق




Monday, October 30, 2006

٭
زلزله 2 ریشتری، زلزله 7 ریشتری


بنظر میاد بدترین چیزی که برای ادامه یه رابطه، یه دوستی یا حتی یه احساس وجود داره؛ تحمل کردنه، مهربونیه الکیه، تلاش برای ندیدن چیزایی هستش که ناراحتت می کنن.
لازمه که گاهی منفجر شی، گاهی محکوم کنی، گاهی بزنی زیر همه چیز؛ گاهی اون یکی خودت باشی! همون که جلو مامان بابات هم هستی . همون روی سگ رو میگم!! می‌دونی که؟

روی سگ روی خوبیه! یادم میاندازه که هستم. روی خوبیه چون هست. چون همیشه سکه یک روی دیگه هم داره. چرا باید ایگنورش کنم؟

یادم باشه که اگه زیادی از بانک مساعدتم* خرج کنم شاید یه روزی چک هام برگشت بخوره یا شاید اصلاً ورشکسته شم.
اوهوی، یادت باشه هیچ کس مسئول پاس کردن چک های تو نیست، اگه داری مایه میذاری اونقدری بذار که اگه بر نگشت عین این بچه دماغو‌ها انگشت به دهن نمونی.

پ.ن: یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهاییست


پ.ن.ن: یه زلزله دو ریشتری ممکنه خیلی چیزا رو خراب کنه، اما هفت ریشتری همه چیز رو. چرا جلوش رو بگیرم؟

* کش رفته شده از کتاب زهیر







........................................................................................

Sunday, October 22, 2006

٭
خداییش این وبلاگ و وبلاگ بازی هم واسه خودش دنیایی داره ها!
یکی این سر دنیا وسط درس و هوم ورکش(!) بفهمه دوتا آدم اون سر دنیا می خوان راجع به یه چیزی که اتفاقاً‌ هیچ ربطی هم به اون نداره حرف بزنن و پاشه فقط و فقط از روی فوضولی بره ببینه حرف حسابشون چیه!!

من در روز به خودم اجازه دادم 15 دقیقه تو اینترنت برم و اگه تا عصر روزم رو اونجوری که می خوام گذروندم عصر هم اجازه دارم یه سر برم! ( خودتون که واردتر از منین. میدونین این اینترنت چه بلای خانمان سوزیِ)

صبح خیلی سریع وبلاگ های آپ دیت رو خوندم، تگزاسی رو هم همینطور. ولی زیاد متوجه نشدم منظورش از دست تکون دادن چیه، و فکر کردم تو اینترنت میشه صحبت اون و پانته‌آ رو دید که خب با اینترنت اینجا یعنی نمیشه دید.

حدودای ساعت 2 بود که خواهرم زنگ زد که آره تو میای بریم حرفای پانته‌آ و تگزاسی رو گوش کنیم!
من ِ طفلکی از همه جا بی خبر شکل علامت تعجب شدم
!!!
از یه طرف کلی کار و زندگی داشتم از یه طرف هم این خواهرم هم هی زنگ هی زنگ که بالاخره میای یا نه؟ دست آخرم شارژ گوشیم تموم شد اونم پررو پررو به گوشی دوستم زنگ زد! البته از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون خودمم دلم می خواست هر دوشون رو ببینم!
ای خدا چی کار کنم؟ چی کار نکنم؟
بدیش اینجا بود که موضوع صحبت که مهاجرت و حواشی اون بود بگو یک ذره هم واسم جالب نبود چون به طور قطع بنده تا قیام قیامت اینجا موندگارم!
اما خب من همیشه از بچه‌گیم کنجکاو بودم! چی کار میشه کرد!!
خلاصه‌ش که بیخیال زندگی شده و شال و کلاه کردیم به سمت پانته‌آ و علی تگزاسی.
رسیدیم اونجا دیدیم یک عدد وب کم هم هست که گویا اونا هم مارو میبینین. البته من آخرش هم نفهمیدم میدیدن یا نه. ماشاا... انقدر جدی اومدن،‌ جدی صحبت کردن، جدی به سوال‌های جدی ملت جواب دادن و جدی رفتن که ما حتی نفهمیدیم دارن ما رو میبینن یا نه!
آقا من هی اومدم دست تکون بدم هی دیدم چقدر قضایا جدیِ، هی دوباره اومدم علامت ویکتوری بدم دیدم اوه چقدر قضایا جدیِ. بابا بی خیال!
هر کی میره آمریکا دکتر میشه انقدر جدی میشه؟ یا جو دوربین گرفته بودتون؟

و آمــــا مشاهدات بنده:
والا تصوری که ما از پانته‌آ داشتیم ای همون بود البته بی روسری! اما تصوری که از جناب تگزاسی می رفت هیچ شباهتی با آقایی که شما باشی که اونجا دیدم نداشت! آقا شما سربازی میری اونجا؟! به دکترا تخفیف نمیدن کچل نکنن؟ یا دو ماه آموزشی بود؟
ملت هم که خنگ، این بنده خداها مجبور شدن هر کدوم 32 بار در سه مرحله آدرس ایمیلشون رو بدن! بعد دست آخر یکی بلند شد گفت ببخشید میشه آدرس ایمیلشون و یه بار دیگه تکرار کنن؟ این آقای تگزاسی هم ماشالا لهجه، نفهمیدیم آخرش شد ان او یو دی، ان دی او یو، دی او ان ای، آ یو دی ... نه این یه چیز دیگه بود.
راستی علی جان صدات عین گوینده های رادیو بود، اگه دیدی نون تو درس خوندن نیست و همـــه پلهای پشت سرت هم خراب نشده برگرد همین جا گوینده شو!

یه آقایی هم بود که خیلی خوشحال بود که دکترا داره فقط فقط هم میخواست بره امریکا (به کسر الف!) یه راست استاد دانشگاه بشه! کلاً دل خجسته‌ای داشت و مایه‌ي انبساط خاطر بود بسی!

دیدن آدمایی که تا امروز فقط از روی فکرشون و حرفاشون میشناختیشون یه جورایی خیلی مزه داشت!

حالا جداً ما رو میدیدین یا وبکم ِ سر کاری بود؟ (;







........................................................................................

Sunday, October 15, 2006

٭
در تصویر دارید که نیستم دیگه؟! قضیه همون کتابخونهِ ست که گفته بودم میخوام برم!
دقیقاً‌ از فردای همون روز رفتم کتابخونه تا دیروز. امروزم تعطیل رسمی بوده که در خدمتتونم. واقعیتش خیلی وقته دلم می‌خواد بیام چهار خط بنویسم،‌ فرصت نمیشه. نه که فکر کنید من آدم خیلی درس خوون و ایناییم‌ا. نوچ هیچم. در واقع نمره ده تقریباً ‌بعد از راهنمایی دیگه هیچ وقت از کارنامه حاجیتون پاک نشد که نشد. اینم که می‌بینید مجبورم.
بگذریم. می‌خواستم اندر احوالات کتابخونه و اینکه چه جوری ما رو فیلم کردن، ‌یا شایدم ما اونا رو فیلم کردیم بگم.
من و دوستم هر دو بدجور کتابخونه لازم شده بودیم اما من حاضر نبودم برم دانشگاه، ‌این شد که برای یافتن کتابخانه‌ای که هم بشه توش درس خوند هم من رضایت بدم برم توش هم آب و هواش خوب باشه(!) با پدیده‌ای به نام کتابخانه مل ی آشنا شدیم!
روزی که رفتیم در همون مرحله اول کاشف به عمل اومد که حتماً‌باید لیسانس داشته باشی تا بتونی عضویت پنج ساله داشته باشی یا اینکه باید یه برگه از دانشگاهت بیاری که تحقیق داری تا یک ماه بتونی از اونجا استفاده کنی. که خب به نظر من خیلی قانون مسخره‌ای اومد دلایلم رو هم حسش نیست بگم خودتون حساب کنید می‌بینید چرته.
من که کلاً یک ترمم مونده یعنی تا اسفند هر ماه یه نامه باید ببرم. دوستم هم ( از این به بعد اسم دوستم تو این وبلاگ آجر هستش! بسکی نون آجر کنه این دختر) گرفتن مدرکش با مشکل روبرو شده و هی امروز فردا میکنن. خلاصه یک نامه که به گفته رییس دانشکده مون غیرقانونی هستش رو دست و پا کردیم (آموزش گفت قانونی نیست بهمون نداد رییس دانشکده جیگرمون داد اما گفت قانونی نیست. هوی نامه رو می گم اوشکول) که ارواحمون تحقیق داریم تا راهمون بدن تو!
در مرحله دوم ملتفت شدیم که وقتی میری اون تو نه دفتر نه کتاب نمیشه ببری و خب ما که عادت به خلاصه نویسی داشتیم دیدیم نه، ‌راه نداره. کتاب نبریم دفتر رو دیگه باید ببریم! از اونورم دیدیم ما که از ریشه کارمون قاچاقیه اینم روش. یکی دو روز دفتر‌ها رو لای جزوه‌هامون قایم کردیم که سه سوت توسط اون خانوم‌هایی که اون دم میشینن و به شغل شریف دید زدن ملت (یا همون حراست) مشغولن دستگیر شده و به مقام قضایی بالاتر ارجاع داده شدیم!
خلاصه چه کنیم چاره کنیم. از فرداش دفترها رو قبل از رسیدن میذاشتیم تو دلمون که تابلو نشه. فقط بدیش اینه که مجبوریم مانتو های گشاد بپوشیم!! کلاً‌ همیشه سعی کنید شعونات اسلامی رو رعایت کنید، ‌به نفعتونه! مثلاً اگه چادر سر کنید دیگه جاسازی هم لازم نداره،‌ از ما گفتن دیگه خود دانید.

حالا فکر کنید ما خیلی اوضاعمون مناسب بود، ‌این آجر خانوم کیف پولش رو که محتوی کارتش بود تو تاکسی گم کرد. کارتی که اونهمه واسش آویزون ملت شده بودیم!

در مرحله سوم عملیات متوجه شدیم کارتت رو که گم کنی 10 هزار تومن باید بدی تا برات کارت نو صادر کنن، مگه اینکه بخوای عضویت 5 ساله بگیری. ما هم که آب از دستمون نمی چکه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم، یکی دو روزی رو برگه گرفتیم که تاریخ اعتبار داشت و برای آجر یک روزه تاریخ می زدن. بعد دیدیم اینجوری نمی شه کی حوصله داره هر روز ننه من غریبم در بیاره.
خلاصه یک بار که از این برگه‌ها بهش دادن، برداشت برد خونه یکی از فامیلاشون از روش اسکن کرد تاریخش رو کرد یک ماهه، یکی هم برا من زد با اسم خودم برای روز مبادا!!

یکی نیست بگه کتابخونه قحطیه دارین خودتون رو خفه می کنین. اما خداییش حال میده اوسکول کردن این جماعت. تا ببینیم باز چه بازیی سرمون در میارن!

راستی یه دو روز هم یه گروه فیلم برداری اومده بود فیلم میگرفت. مرضیه برومند و امیر حسین صدیق و اون پیرمرده هست که قدش کوتاهه تو آرایشگاه زیبا بود، اون. گفتم که وقتی میگم فیلم شدیم اینجوری نگام نکنین!


بی ربط: این مطلب پایینی با اون رنگ سبزش چقدر بی ریخت شد. فکر نمی کردم اگه من سبز اینجا پیست کنم سبز شه! وقت هم نکردم رنگش رو درست کنم تا الان!

بی ربط II: این کیوان چرا یهو اینجوری کرد! همچین بی صدا رفت هر کی ندونه فکر می کنه چک برگشتی داشته. کی می دونه شایدم داشته!! هان؟
اينبار کیوان رفت، پس منتظر ميمونيم تا ببينيم مسافر بعدی كيه. ( این جمله آشنا نیست؟ گیرم فاعلش عوض شده باشه!!)
رفیق جان یه جوری بنویس که ببینیم بالاخره آسمان هر کجا آیا همین رنگ هست یا نه؟







........................................................................................

Thursday, October 05, 2006

٭
كله يكي ديگه خورده به سنگ، سر من شكسته!
البته سر من اوخ نشده ها چون نخورده به سنگ كه، فقط يه كمي شكسته.
كاش يادم نره.







........................................................................................

Home