توپوق |
آرشÛÙ
August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 June 2007 July 2007 December 2008 October 2009 November 2009 |
Friday, July 28, 2006
٭
یک دست سیب، یک دستم گندم - کدامیک ممنوع بود . - ممممم . - تو هم یادت نیست؟؟ - باشد، اصلاً هر دو را می خورم. cheers نوشته شده در ساعت 1:46 PM ........................................................................................ Monday, July 24, 2006
٭
یه کتاب معرکه خوندم به اسم "از به". به سبک بابا لنگ دراز که همهاش نامه ست. پر از اصطلاح های خلبانیه که خیلی حال و هوای کتاب رو متفاوت از همه کتاب هایی که خوندی میکنه. پر از کنایه های ظریف. دلم میخواد یکی از نامه ها رو اینجا بگذارم اما نمی تونم انتخاب کنم، همهاش معرکهست. 150 صفحه هم نمیشه، وقتی نمی گیره، شاید 2- 3 ساعت. اگه با کتاب حال میکنی بخونش. اوصولاً زیاد اهل توصیه کردن کتاب یا فیلم نیستم، معتقدم سلیقهای هستن، اما از این خیلی خوشم اومد. من اگه یه حسرت تو عمرم داشتم واسه پسر بودن، شانس خلبانی هستش که دخترا ندارن. این کتاب یه جورایی من رو به احساس این فرازمینی ها نزدیک کرد. و صد البته حسرتم رو چند برابر. شاید برای همین اینقدر از حال و هواش خوشم اومد. حالا که فکر میکنم میبینم شاید واقعاً به همین دلیل انقدر خوشم اومده. برا همین دیگه توصیه نمی کنمش که ضایع شم. اما 1800 تومن از پول یه ساندویچ و نوشابه کمتر میشه. بخونینش :P ! خودم الان که ورش داشتم ورق بزنمش دوباره شروع کردم از اول به خوندنش. البته این به پای جذابیت کتاب نیست، عادتمه. ولی ساعت ده شب بود که تمومش کردم، الان 2:30 تازه! نوشته شده در ساعت 2:38 AM ........................................................................................ Sunday, July 23, 2006
٭
برای تمامی شما دوستان عزیز دنیایی فارغ از پایان نامه، پرزنتیشن و سمینار را آرزو مندیم. روابط عمومی بیماریهای خاص و حوادث منتظره. نوشته شده در ساعت 1:56 AM ........................................................................................ Thursday, July 20, 2006
٭
احساس خیلی معرکه بیکاری دوباره اومده سراغم! دیروز بالاخره امتحانای ما هم تمومم شد. فکر کنم بیشتر از دو ماه بود که همینجور به عناوین مختلف داشتیم امتحان میدادیم. آخرین امتحان رو من دقیقاً به اندازه ده نوشتم، نه حتی یک کلمه بیشتر! تازه چی، این امتحانَ رو یه بار نمره نیاورده بودم استاده لطف کرد یه بار دیگه ازم گرفت!! قبلاًاگه یادتون باشه گفته بودم نمره نمیارم. مطلب دیگه اینکه بنده مسابقات نمیرم!! عمو جانم دارن تشریف فرما میشن ایران و یک هفته ده روز هم بیشتر نیستن و عدل گذاشتن سر مسابقه ها در نتیجه من باید یکی رو انتخاب می کردم. عشق مثال زدنی من به عموم و مشکلات بی پایان با مربی عزیز که همیشه همه چی رو کوفت بنده میکنه، باعث شدن که بنده گزینه مسابقات رو حذف کنم! فقط هنوز جرات نکردم بهشون بگم. هر چی هم دیر تر بگم بدتر ِ. اما خب جرات ندارم، چی کار کنم! نه که یه بازیکن کلیدی باشم ها، برعکس. ولی خب به هر حال رو هر کی به اندازه خودش حساب می کنه دیگه! در واقع اصلاً دلم نمی خواد دیگه برم. اگه بتونم یه جا دیگه خودم رو بچپونم فکر نکنم دیگه برم! البته باز هم خدا داناد! امروز خیلی روز شیرینی بود. صبح قشنگ تا ساعت 10 خوابیدم! اصلاًهم به روی خودم نیاوردم که یکشنبه باید پایان نامهام رو ارائه بدم و هنوز یک خروار کار دارم. بعدش خیلی شیک پاشدم با مامانم رفتم بیرون دنبال یه کارای مسخره اما جالب. در شیرین ترین مرحله رفتم کجا؟ اگه گفتی؟؟ آرایشگاه! دیگه خودم هم داشت حالم از خودم بهم می خورد. کلی خوشگل شدم روحیهام باز شد. موهام رو هم کوتاه کردم. اوصولاً موی بلند وقتی هیچکی نازش نکنه زیاد به درد نمی خوره. البته دلم میخواد پسرونه بزنم اما هنوز جرات نکردم. بهم میگن شکل جغد میشم! دور نمای هوس انگیزی نیست خب! بعدم هی فیلم نگاه کردم به جبران این چند وقت، حتی هشت پا رو هم دیدم!! الانم که در خدمت وبلاگ عزیزم هستم! به نظرم بیشتر از ظرفیت چرت و پرت گفتم. واقعیت اینه که 11 جولای که نمی دونم به فارسی کی میشه، فقط از رو تاریخ وبلاگا میدونم که گذشته تولد این بچه بود. وبلاگم رو میگم!! منهم امروز یادم افتاده. پارسال چند وقت قبل از این روزا با دوست عزیزی می چتیدم. بحث یادم نیست به چی کشید اما بهم پیشنهاد راه انداختن یه وبلاگ رو داد و بعد از اون هم چند بار دیگه قضیه رو پیگیری کرد. من پیش از اینجا یه دو سالی تو یه وبلاگ دیگه می نوشتم. جایی که خیلی برام عزیز بود. اما متاسفانه کسایی می خوندنش که نباید می خوندن و یه روزی به خودم اومدم دیدم کسایی که ممکنه سالی یه بار هم ازشون خبر نداشته باشم از اینکه مثلاً من شب پیش با دوستام کجا بودم خبردارن و این چیزا به صورت یک کلاغ چهل کلاغ شده به خونوادم میرسید و مصیبت میشد. اما به طرز وحشتناکی وابسته به اونجا بودم. انکار نمیشه کرد که بعضی خواننده ها بی نظیرن و مثلشون نیست. برای وجود همونا نمی تونستم از وسوسه نوشتن دست بردارم. اوصولاً خواننده ها به آدم انگیزه میدن و بالاتر از اون به من خط میدادن. یه تعامل دو طرفه بود. روزی نبود که آپ نشه. خلاصه خیلی باهاش حال میکردم. اما مشکلاتم داشت دیگه خیلی زیاد میشد. خیلی خیلی زیاد. مجبور شدم بی خیال نوشتن شم. اما دلم نیومد دیلیتش کنم. البته میدونم که خیلی کار اشتباهی بود. ولی خب دلم نمیاد دیگه. اِنی وی. جرات نمی کنم اینجا اونطور با علاقه بنویسم. اصلاً جرات نمی کنم از دغدغه ها یا مشکلات واقعیم بنویسم. از چیزایی که نصف مخم رو پر کردن. میترسم یهو با اینجا هم زیاد حال کنم. جرات نمی کنم اسمم رو اینجا بگم چون به راحتی ممکنه کسایی که دوست ندارم اینجا رو بخونن و بفهمن. اسم هر کی که ازش می نویسم یه چیز دیگهست. اما میخوام سعی کنم خودم شم. نه با اسم خودم، ولی حداقل با احساس خودم. بحث خیلی پرت شد. خلاصه که اون دوست مشوق اصلی من شد واسه دوباره نوشتن. البته فکر کنم بهش نگفته بودم که جای دیگه ای می نوشتم. اولین لینک هم که خیلی شیرین بود رو از اون گرفتم. و اولین کامنت. یه چیزی که به نظرم تو وبلاگ نوشتن واسه یکی که وبلاگ جدید باز می کنه یا کلاً وبلاگش تازه کاره خیلی جالبه لینکهایی هستش که اتفاقی پیداشون میکنه. بدون اینکه بهش خبر بدن و حتی بدون اینکه براش کامنت بگذارن. از همه تون چه اونایی که دیدم چه اونایی که شاید ندیده باشم خیلی ممنونم و می تونم بگم بیشترین لذت روشماها بهم دادین. نوشته شده در ساعت 1:56 AM
٭
در راستای اینکه یه وبلاگ درپیت ممکنه لینک دونی، لینک دامپ، خواندنی ها و از این دست قرتی بازیا نداشته باشه؛ اما صاحب یک وبلاگ در پیت هم دل داره و ممکنه دلش بخواد لینک بده. در نتیجه: من لینک می دهم:: یه سوال نسبتاً نامتعارف تو فضای مجازی! نوشته شده در ساعت 1:53 AM ........................................................................................ Wednesday, July 05, 2006
٭
این ایتالیای دوست داشتنی! خب بالاخره ایتالیا هم بعد عمری طرفداری و قربون صدقه اش رفتن آبروی ما رو خرید. ایشاا... اباعبدا... سر پل صراط آبروتون رو بخره مادر. قصه عشق و عاشقی من و ایتال میشه مثنوی هفتاد من کاغذ: تو فینال 94 بود که بنده احتمالاً با جام جهانی به طور جدی تری آشنا شدم. قبلش رو که یادم نیست. اما اون مسابقه جداً فراموش نشدنی بود. اون موقع 12- 13 سالم بود، اصلاً هم فوتبالی نبودم. فقط تو اون بازی یادمه برد برزیل برامون حیثیتی بود. یادمه حتی مامان بابا جا آوردن جلو تلوزیون پهن کردن که بازی نصف شبِ راحت همونجا ببینن و بخوابن. مامان که هنوزم که هنوزه از فوتبال خوشش نمیاد من موندم اون شب چه جوری نشست تا آخرش رو دید. عوضش بابا خان که اگه بازی شموشک نوشهر ( بوشهر؟) با شاهین خوزستان هم باشه زودتر میاد خونه که ببینه سر بازی گرفت خوابید!! و این لکه ننگی شد که تا امروز روز نتونسته از دامنش بزدایدش(!). اون شب من و مامان ـ غیر فوتبالیای خونه ـ تا آخر بازی رو با هیجان تمام دیدیم و تمام مدت برا برزیل و روماریو و ببتو دعا کردیم و وقتی باجو اونجوری پنالتی رو عمود به سطح زمین فرستاد از شدت خوشحالی نمی دونستم چه جوری نصفه شبی جیغ نزنم. و اون فینال اولین و آخرین فینالی شد که من طفلکی یه حال اساسی توش بردم ( اونم با باخت ایتالیا، من برم از خجالت بمیرم). نمی دونم چی شد که من بعد اون بازی نظرم به کل در مورد تیم مورد علاقه ام عوض شد ناگهان با شدت تمام طرفدار پر و پا قرص ایتالیا شدم. دوره بعدش بابا با فرانسه بود و شرط بسته بودیم سر پول قبض آب!! و فرانسه خاک تو سر هم تیم عزیزم رو حذف کرد هم یه دو سه هزار تومنی گذاشت تو کاسهام! ( الهی جز جیگر بزنی که امشب هم کریستین عزیز رو فرستادی واسه رده بندی) هر چقدرم من اشک ریختم باباهه محض آروم کردنم هم از شرط نگذشت! هی، هی، هی، روزگار غریبیست نازنین! دوره بعد هم که اون فضاحت با کره به بار اومد که دیگه من عملاً نمی تونستم سرم رو تو در و همسایه بلند کنم. خلاصه اش که از وقتی ما طرفدار اینا شدیم همچین تمیز پشت سر هم گاف دادن، دستشون درد نکنه. دیگه امسال داشتم سر عشق ازلی و ابدیم هوو میاوردم و رو رونالدو و دکو و پائولتا فکر می کردم که انگار متوجه شدن دارن از چشمم میوفتن و دوباره یه تیریپ اومدن و ما هم دوباره خر شدیم. بـــــــله! امسال باز این خوشگلا درخشیدن و ما رو رو سفید دو دنیا کردن. حتی این دل پیرو بی دست و پا هم خودی نشون داد و گلی زد. عب نداره تو هم دستت درد نکنه. پیر شی جوون. جا داره همینجا از مالدینی عزیز هم یادی بشه که اگر نبود چون اویی ایتالیا هم امروز این معنی رو نداشت. نوشته شده در ساعت 1:14 PM ........................................................................................ Sunday, July 02, 2006
٭
X party امروز به اندازه ذخیره یک سالم ATP سوزوندم. سرم منگه و چشام میسوزه. حالم زیادی خوبه فقط وقتی فکر میکنم که اگه برنامه ریزیمون چیزی حدود 1 درصد دچار انحراف میشد چی میشد... اووخ! نه،.. سعی می کنم زیاد بهش فکر نکنم! پ.ن: بطور ناامید کنندهای دارم روحیهام رو بدست میارم. در واقع دارم میشم آدم دو سه سال پیش؛ گیرم که با یه سری ملاحظات! نوشته شده در ساعت 1:52 AM ........................................................................................
|