توپوق |
آرشÛÙ
August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 June 2007 July 2007 December 2008 October 2009 November 2009 |
Monday, November 02, 2009
........................................................................................ Thursday, October 15, 2009
٭
امان از این "روزها" یک روزهایی هست که آدم دنبال بهانه می گردد یادش نیوفتد، ولی هی یادش میفتد. یک روزهایی هم هست که آدم دنبال بهانه میگردد که یاد طرف بیاندازد که یادش است. بهانه ندارم. یادم هست امروز را. امروزت مبارک. ۲۳ مهر ۸۸ نوشته شده در ساعت 12:33 PM ........................................................................................ Tuesday, December 16, 2008
٭
الان این نیمای پرو با چوب وایساده بالا سر من که از اسرار وبلاگم سر در بیاره! هی میخوام بپیچونمش نمیشه!!! خب حالا یه چیز انگلیسی هم باید وسطش بنویسم. چی بنویسم؟ مثلا می نگاریم I am helping you, enough?? خوبه؟؟ راضی شدی؟ نوشته شده در ساعت 12:16 PM ........................................................................................ Friday, July 27, 2007
٭
میگن" یه سیب رو که بندازی بالا صد تا چرخ میخوره تا بیاد پایین، نگران نباش" اما کی رو تا حالا دیدی که حساب کتابای زندگیش رو بذاره رو چرخیدن یه سیب! تو سیبت رو انداختی بالا و منتظری، من سیبم رو دست گرفتم و بو میکنم؟ چرا؟ چون بو کردنش کار شیکیه. تو همه فیلما ملت سیبای قرمزشون رو بو میکنن، اما سیب من که قرمز نیست. به نظرم فوق فوقش سیب گلاب باشه. گلاب به روتون همچین فاک هم زده به زندگیمون. من احتمالاً گاز میزنم. مثل تو اهل ریسک نیستم که بندازم بالا و تاب خوردناش رو نگاه کنم. فواد رو که یادته؟ یادته که نتونست سیبَ رو به موقع بگیره و مجبور شد نعشش رو از رو زمین جمع کنه!؟ تو مسئول سیبتی، مواظبش باش. نوشته شده در ساعت 1:30 AM ........................................................................................ Thursday, July 12, 2007
٭
یه حس منفعلی دارم. همه انگیزههام و از دست دادم. انگیزههای چی؟ نمیدونم! شاید بعد از یه دوره پرمشغله الان خیلی احساس پوچی میکنم. به شدت دنبال کار می گردم و همهش به در بسته می خورم. اینطوری که میشم با همهچی مشکل پیدا میکنم. با اعضای خانواده و با منزل!! هردو! میدونی..؟ انگار که احساساتم به سطح اومده. هیچ چیز ِ عمیقی تو خودم نمیبینم و این بده. اینجوری که میشم از خودم حرصم میگیره. از اینکه یه جوری می شم که اگه هر کی دیگه اونجوری باشه به نظرم چیپ میاد!! شایدم به خاطر تصادف پریروز باشه! آره... دوباره تصادف کردم!! مگه چیه؟ با اینکه این دفعه دیگه طرف مقصر بود، ولی آدم ضدحال میخوره دیگه!! الان دو روزه بست نشستم تو خونه عین این پیرزنا، همش هم تفکرات عهد حجری می کنم و در حال حاضر کل کائنات رو زیر سوال بردم و طبق معمولِ این وقتهام، می خوام کل روابط فرندشیپی روبه هم بزنم و حال همه رو بگیرم و همه دخترها رو ازدست این پسرهای زالو صفت نجات بدم و خلاصه در کل طوفان کنم! شایدم خیلی ساده فقط تقصیر تقویم باشه. نوشته شده در ساعت 1:06 PM ........................................................................................ Tuesday, June 26, 2007
٭
هوای حوصله ابریست اوایل تابستان است که باشد هوای دلم هم ابریست کلاً این روزها دقت که کنی جز ابر نمیبینی نوشته شده در ساعت 12:09 AM ........................................................................................ Friday, May 11, 2007
٭
طفلکی وبلاگم، شده عین بچههای بی پدر مادر ِ طفلکی. منم تا اول تابستون هیچ کاری نمیتونم براش بکنم. آخــــی بچهم! محض اطلاع چند تا دوست عزیزی که لطف دارن و گاه گداری چه با آفلاین یا ایمیل ابراز نگرانی می کنن که من چرا سَقَط رفتم آیا چرا؟ باید بگم آخر خرداد امتحان دارم تا اون موقع هم اوضاع به همین خرابیه. من که سخت نمیگیرم، شمام بیخیـــــال! بادمجون بم آفتش کجا بود؟؟ چند وقت پیش که خیلی وقت پیش میشه، مثلاً حدوداً سه هفته پیش یه سری ازدوستان به همراه خواهرم واسم تولد پارتی گرفتن!! حالا تولدم هم یکی دو هفته قبلش بودا!! کلاً همیشه ما از اول بسیار آنتایم بلکه هم اینتایم بودهایم! هیچ وقت هیچکی تولدام رو جدی نگرفته بوده منم هیچ وقت اصراری نداشتم. همیشه زندگی اونقدر از نظرم گندیده و نکبت بوده که نخوام به هیچجام حساب کنم روزی رو که ( نمیدونم چه صفتی برا همچین روزی میشه آورد، منظورم معلومه دیگه!!). اما وقتی میبینم برا سه چهار تا ازدوستام اونقدر مهم بودم که اینهمه خودشون رو علاف من کنن کلی ذوق میکنم و همین زندگی نکبتی هم گاهی بهنظرم باحال میاد. خندهدارش وقتیه که یادم میوفته داشتم همه کاراشون رو با هوسهای چپ و راستم بههم میریختم. فکر کن یه ساعت قبلش میذاشتم میرفتم یه جای دیگه!! درنوع خودش ضد حالی میشدا :D هدی ( همون که بهش میگفتم آجر) به اسم یه مغازه صنایعدستی من و از کتابخونه کشونده برده کافه هشت ونیم! هر چی میگم اینجا میری چی کار عین بز لبخند میزنه و سرش رو میندازه میره تو. دنبالش میرم میبینم اون ته سالن خواهرم پشت یه میز نشسته لحظه اول از این تصادف تعجب میکنم، ولی چرا اون تعجب نمیکنه!؟ اونی که روبروش نشسته کیه که داره دست تکون میده؟؟ اِهه! دوستش هم که اینجاست! همینجوری دارم سعی میکنم همهچی رو حلاجی کنم ببینم اینا اینجا چی میگن؟ من اینجا چی میگم؟ اصلاً مگه من یه ساعت پیش این دختره رو نذاشتم دم خونه؟؟ ! خدایا گوگیجه گرفتم... مریم یه شمع رو که قرار بوده وقتی روشنش میکنی مثل گل باز شه و آهنگ بزنه رو روشن میکنه که خب نه باز میشه ونه بدون اعمال قدرت آهنگ میزنه! سارا میپره بغلم و ماچ ماچ که تولدت مبارک و من بعد از شاسزدنی اساسی یادم میوفته که دو ریالی دیر زمانیه که جاش رو به کارت و موبایل و کلاً تکنولوژی روز داده و این قرطی بازی محض نزول اجلال این حقیر به سرای فانی میباشد!! برام حتی کادو هم خریده بودن که افتاده و شکسته بوده اینام انداخته بودنش دور. فکر کن! کادوی من و انداختن دوووور! نامردا خوبه کادوی شما رو هم بندازن دور؟ نه خوبه! خوبه؟! خلاصهاش که تولد باحالی بود، مزه کرد. سال دیگه هم اگه دوست داشتین می تونین برام تولد بگیرین به شرطی که کادوم رو دور نندازین! منم قول میدم قالتون نذارم. نوشته شده در ساعت 1:30 AM ........................................................................................
|