توپوق |
آرشÛÙ
August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 June 2007 July 2007 December 2008 October 2009 November 2009 |
Sunday, January 28, 2007
٭
طعم خوش حسودی یادم نیست چند وقت بود که می ترسیدم به کسی نگاه کنم، چند وقت بود که نمی تونستم به هیچکی اعتماد کنم، چقدر وقت بود که فکرام؛ بلند بلندش می شد: اینا همه از سر تا پا یک کرباسن! تو یه حصاری خودم رو زندانی کرده بودم که راحتتر بودم توش بشینم و تلاش های به زعم خودم مزبوحانه دیگران رو برای پرواز ببینم! یادم نیست چند نفر تو این مدت سعی کردن این حصار و بشکنن، خواستن یه جوری حالا هر جوری این طرف حصار باشن، نه اون طرفش. یادم نیست چند نفر رو شکستم از ترس اینکه دوباره نشکنم. اینا که خوبه! اصلاً دیگه احساس اینکه چی کار کنم که مقبول تر باشم برام مفهوم نداشت. حتی "همینه که هست" هم مفهوم نداشت! حتی اون "بره به جهنم" های حرصی هم مفهوم نداشت. اصلاً دختر بودن دیگه مفهوم نداشت. یه بار گفته بودم بهتون انگار؛ از لرزیدن پاها از اینکه اگر پام بلرزه چی؟ وای اگه نلرزه چی؟ و از لرزیدن دلها! ** به نظر میرسه بعد اینهمه سال یا حافظه من ضعیف شده، یا آدمای دور و برم ارزشمندتر، و یا ترسهام کمرنگ. هر کدومش که باشه فرقی نمی کنه. مهم اینکه پاهام دوباره میلرزه! نوشته شده در ساعت 2:47 PM ........................................................................................
|