توپوق |
آرشÛÙ
August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 June 2007 July 2007 December 2008 October 2009 November 2009 |
Thursday, December 28, 2006
٭
Huuum! بالاخره به منم گفتن که بازیم! واقعیتش اینه که من اصلاً نمیدونستم که همچین بازی هستش تا اینکه نیما دعوتم کرد و من عین این خنگا همینجوری مونده بودم که قضیه چیه. تا یه سرکی اینور اونور کشیدم و دوزاریم افتاد و بعدش کلی تو دلم فحشش دادم که چرا وبلاگ نداره که عین همه من رو از اونجا دعوت کنه. می بینی تورو خدا یکی هم که ما رو تحویل میگیره وبلاگ نداره!! هی هی هی! بچه یه وبلاگ بزن دیگه. عجبا! و حالا هم مریم عزیز لطف کرده و کارت دعوت فرستاده که بسی مشعوف شدیم! دمت جیلیز آبجی. درسته که داره میرسه به یلدای سال دیگه اما دیگه دیگه! خداییش چه کار سختیه ها! آخه چی بنویسم؟ یکی دو تا چیز هست که خیلی ضایعست عمراًً نمی نویسم، اصرار نکنین. اگه لوس شد تقصیر من نیست، خدا چیزای باحال وسط زندگیم نچپونده! می نویسیم اول برای رضای خدا دوم به خاطر این دو تا دوست عزیز: 1- اول اینکه عشق بزرگ زندگی من رانندگیه. از سوم راهنمایی که یه کم قد کشیدم رانندگی میکنم. یواشکی! عصرا که مامانم از سر کار میومد صبر می کردم که بخوابه ماشین رو وردارم یه دور بزنم. خدا می دونه تو همون ده دقیقه یه ربعی که بیرون بودم از ترس اینکه بفهمن چه جوری تنم میلرزید و هر دفعه کلی خودم و فحش می دادم که آخه این چه غلطیه کردی و دیگه از این شکر ها خوردی نخوردی. اما دوباره فرداش هی لحظه شماری می کردم که مامان بیاد و بخوابه تا من در برم! هنوزم با عشق می شینم پشت رل. زن داییم هر دفعه من و میبینه تذکر میده که من باید پسر میشدم! خودش دختر نداره به دختر به این گلی حسودی میکنه. 2- خیلی از مطالبی که اینجا می خونین تاریخ مصرف گذشت ست. یعنی اصل احساس مال یه موقع دیگه بوده ولی حالا دوباره زنده شده. بخصوص عاشقانه ها! گفتم سرتون کلاه نره!! 3- جدی ترین آدم زندگیم رو هیچ وقت ندیدم ( معلومه که منظورم جدی از لحاظ احساسی هستش دیگه؟) تو طول یک سال و نیمی که با هم بودیم 3 بار اومد ایران که هر سه بار نشد که بشه! دفعه اولش حتی قرار رو هم واسه همون شب گذاشتیم اما بعدش یه چیزی گفت که کفر من و در آورد منم لج کردم نرفتم ببینمش که نرفتم داشتم پس میوفتادم انقدر دلم می خواست ببینمش ها. دفعه دومش خودم تهران نبودم. دفعه سومش رو هم چراش رو نگم سنگین تره! باورتون میشه هنوز آرزو دارم ببینمش؟ نه که علاقه ای باشه، انگار یه طلب صاف نشده با گذشته ام دارم. گاهی فکر می کنم اگه دیده بودیم هم رو قضیه انقدر جدی نمیشد کلاً. اصلاً فکر کنم برا همین دیگران هیچوقت اونطوری جدی نشدن. 4- از بچهگی دیکته ام افتضاح بود ( البته مثل بقیه درسام بود ) به طوری که هنوز خوانواده رو خوانواده و with رو whit می نویسم ( همین الانم with رو اشتباه نوشتم!!!) خیلی خودم رو چلوندم تا همینا رو پیدا کردم از من ِ حقیر چهار تا قبول کنین. اوکی؟ بازی که فکر کنم داره تموم میشه اما دوست دارم آقای روانی هم دستش رو رو کنه! نوشته شده در ساعت 2:30 AM ........................................................................................ Wednesday, December 20, 2006
٭
من اصولاً دست به تصادف کردنم خیلی خوبه. از وقتی دوم دبیرستان بودم و یواشکی ماشین رو برداشتم و همون سر کوچهمون با یه جیپ تصادف کردم باب این قضیه باز شد و تا امروز ِ روز در بیست و پنج سالگی همچنان ادامه داره. تصادفهام هم الا ماشاا... زده رو دست صاایران، هر روز بهتر از دیروز. اما این شنبه ایه خداییش برگ زرینی در زندگیم بود. یک گندی زدم به اتول پدر گرامی که حساب نداره. بابام میگه یارو به هر چی دست میزد خورد میشد میریخت پایین ( راست و دروغش پای خودش) از همون روز خوابیده تعمیر گاه. تا حالا 500 آب خورده، هنوز کاپوت و سپر هم عوض نشده. اونوقت اون ماشینه که کوبیدم بهش آخ هم نگفت. یعنی بگو یه خراش کوچولو! هیچی! پراید هم بودا! قدرت خدا!! رادیات هم سوراخ شده بود، دیگه اونش رو خودم بردم درست کردم. حالا فکر کن همینجور داره آب از ماشین میریزه ما از زرگنده تا مجیدیه رو گشتیم دنبال یه جایی که سرمون کلاه نذارن!! آخرش هم سر از کتابخونه در آوردیم! ملت مونده بودن ما با کجامون فکر می کنیم که با این ماشین دوره افتادیم تو خیابونا. یه آقاهه تو کتابخونه رفت زردچوبه خرید ریخت توش گفت این واسه یه مدت جلو سوراخش رو میگیره. اول فکر کردم ک*شر میگه، اما یه قطره آب هم کم نکرده بود با وجود سوراخ به اون عظمت. مردم عقلشون به کجا ها که نمیرسه! والا!! شانس آوردم موتورش نسوخت. فکر کن فرق قضیه کلاً شد شیش تومن. واسه خاطر دو قرون موتور میسوخت. من اگه دیدم تو رشته خودم چیزی نمیشم میرم تعمیر کار میشم. تعمیر کار تجربی؛ مثل این دندون پزشکای تجربی. به جون خودم الان کلی واردم. هم میدونم سینی فن کدومه هم تسمه دینام ( همینه دیگه؟ دینام؟) ولی لاستیک عوض کردن با خودتونه از حالا بگم بعداً دبه نکنین. من فقط تعمیر کار میشم! حالا همه ایناش به درک می دونین *ون سوزیش کجاست؟ چند ماه پیش یه ماشین اسم نوشته بودن که من کلی براش نقشه کشیده بودم. بعد اینهمه روز شماری صاف گذاشتن دیروز زنگ زدن که خود ماشین اومده فقط باید پلاکش بیاد. حالا با این گندی که من زدم به این راحتیا که بهم نمیدن!! یه نمه بگی نگی بو دود خونه رو ورداشته! * اینه که این حقیر الان در خدمت شمام. این دو سه روزه بی ماشین سر کردن جداً بهم زور آورده. دیدم بیشتر از یک ساعت و نیم تو راهم، ارزش نداره. این شد که گفتم یه سر و سامونی به وبلاگم بدم. بدبختی آدم دو روز هم که نمی نویسه دیگه حرفش نمیاد، منم که کلاً کم حـــــــــرف! خلاصه اراجیف حقیر را ببخشایید به بزرگیه خویش. و این داستان همچنان ادامه دارد... . راستی: این انار بالتازار باز یه چیز دیگه به فکرش رسیده. و این بار با وب سایت "پذیرش" برای شما که می خواهید نوع دیگری از درس خواندن را تجربه کنید، در خارج! بشتابید. کاری که بانو انار بانیش باشد حتماً چیز جالبی میشود، یک سر بزنید! ( وبلاگ ما که در پیتی بیش نیست اما واسه این جور چیزا آدم دوست داره خودش رو یه جوری سهیم کنه که بگه منم آره، و الا فکر نکنم نفعی واسه اون وبسایت داشته باشه این 2 خط ما!) راستی: من وبلاگ های همه اونایی رو که کامنت میذارن و البته لیستم رو که به شدت نیاز به به روز شدن داره رو میخونم. می بخشید که نمی رسم چیزی بگم. فکر کنم از دیر به دیر آپ دیت کردنم پیداست که این روز اصلاً وقت ندارم. راستی تر: ایبابا، دوست عزیز حالا ما هم یک کلمه از کاشکی هایمان بنویسم مگر آسمان به زمین میآید یا چی؟! نوشته شده در ساعت 12:06 AM ........................................................................................
|