توپوق
توپوق




Monday, September 25, 2006

٭
آقا من بدبختم. من بیچارم. یه کتاب 375 صفحه‌ای هست اندر باب ژنتیک اندر زبان خارجکی! یادتون هم هست که من اندازه یه باقالی انگلیسی بلد نبودم، خب؟ یک Nام اون چیزی که انگیلیسی بلدم ژنتیک بلدم! اونوقت این کتابه رفته تو پاچه من! منی که یک یه واحدی ژنتیک پاس نکردم رو چه به این غلطا! همه باید فارسی بخونن جز من. ای پیشی بیا و یه لطفی کن، منو بخور!
11 صفحه رو تو3 روز خوندم! تازه چه جوری؟ نوشته تو سال فلان کشف کردن که بهمان چیز بیسار کار رو میکنه. بعد من کلی تو فرهنگ ژنتیک گشتم معنی بهمان و بیسار رو پیدا کردم، حفظ کردم، بعد اون ترجمه خر در چمن خودم رو سعی کردم یه جوری از توش یه چیز قابل فهم در بیارم، بعد اون چیز قابل فهم رو حفظ کردم. بعد رفتم دیدم یه خط پایین تر نوشته یک سال بعد مشخص شد که اون قضیه که کشف شده بوده اشتباه بوده و موضوع یه چیز دیگه ست!! و ازسر گلم.

آخه من چی کار کنم؟ پیشی بیا من و بخور. آقا دربست کشتارگاه.

خلاصه که از فردا میرم کتابخونه رختخواب پهن میکنم ببینم فرجی میشه یا نه! فرج هم که شنیدم تازگی زن گرفته برگشته ولایت!
بختم سیاست!







........................................................................................

Sunday, September 24, 2006

٭
پدیده‌ای به‌نام کوروش ضیابری!


آقا شماها چقدر دیگه بیکارین. منم از شما‌ها بیکارتر!

اولین لیست افتخاراتی که خوندم مال بلوط بود. انقدر خندیدم که حساب نداشت بعد کم کم دیدم که این رشته سر دراز دارد، یه چند تایی رو گلچین کردم و خوندم بعد دیدم خیلی باحاله هوس کردم خودم هم بنویسم. اما یهو دیدم انگاری قضیه یکم بو دار شده. انگاری دارن یکی رو دست میندازن. انگاری خیلیا نمی دونستن ولی اونا هم داشتن دست مینداختن. انگاری قضیه به اون قشنگیها که باید نیست. COOL نیست.
اگه خواننده اینجا باشین فهمیدین که خیلی وبلاگ باز نیستم، یعنی قبلنا بودم ولی الان خیلی وقته که فرصتش نیست البته وبلاگ های خوندنی هم کمتر شدن!
به هر حال اسم کورش ضیابری رو شنیده بودم. اگه اشتباه نکنم مثل خیلی وبلاگای دیگه یه بار هم سری بهش زده بودم اما خب همون یک بار بوده، تازه اونم شـــاید! یعنی عکس کنار وبلاگش آشنا می زنه! خلاصه که نمیشناسمش.
اما اینطور که پیداست خیلی رو اعصاب بوده. ایمیلهاش، کامنت هاش، سیریش بازیاش.
به عکسش می خوره 13 – 14 ساله باشه تو یه وبلاگ خوندم 15 و یه جای دیگه 16!
داییم یه اصطلاح داره که وقتی ما زیادی چس بازی در میاریم با ادا اصول خاص خودش میگه: چند سالته؟ 14 سال!
یعنی اینکه کارات مثل سن بلوغی هاست. یعنی اینکه تو که 14 سالت نیست که، بزرگ شدی! یعنی اینکه این رفتار رو از یه 14 ساله توقع دارم!
این مدت خیلی وبلاگ خوندم که بتونم یه نظری پیدا کنم راجع به این قضیه. (فضولی بد دردیه!) مطالبی که نوشته شد بود تحت عنوان افتخارات خیلی دوست داشتنی بودن. بیشترشون. اما به نظرم مهم این نیست که ما می خواستیم لحظه شادی رو هر چند بی‌غرض خلق کنیم. مهم اینه که اون لحظه شاد چه اثری تو روح یک آدم میتونه داشته باشه. کسی که براش مهم نیست هدف تو چی بوده مهم اینه که این بازی از کجا شروع شده. واقعاً انقدر کلاسمون اومده پایین که بخوایم به یه بچه بخندیم.
بچه ای که معتقدم نصف مشکلش بچه بودنش هست و آشنا نبودن به قوانین نانوشته.

البته به طور قطع رفتارش طوری بوده که اینهمه آدم شاکی بشن،‌ اما
اما
اما منِ از همه جا بیخبر دلم نیومد لیست افتخاراتم و پابلیش کنم.
شاید خیلی چیزایی که رو اعصاب ماست مال همون 14 ساله بودنش باشه. شاید اقتضای سنش باشه. میگم شاید ها!

اما به نظرم میاد وبلاگستانمون 14 ساله زیاد داره.

پ.ن: اما خودمونیم ها، رفتن تو گذشته و به یاد آوردن سوتی‌ها خیلی آدم و سر حال میاره. خدا رو چه دیدی شاید یه بار هم کورش وقتی بزرگ شد گفت یکی از افتخاراتم اینه که کل وبلاگستان رو یه مدت اسکول کردم!!







........................................................................................

Wednesday, September 13, 2006

٭
رفته بودم خونه دوستم. اون یادم نیست داشت چیکار می کرد و من تو اتاق تنها بودم. بعد خیلی هم خسته بودم، از جایی میومدیم و کلی کار داشتیم. اما اون یه کاری داشت که من نباید سر و صدا می کردم. باید آروم می موندم تا کارش تموم شه. بعد من خیلی خسته بودم دیگه، همینجوری که رو تختش دراز کشیده بودم خوابم برد. بعد یه خواب قشنگی دیدم.
دیدی وقتی یه کوچولو خوابت می بره و تو نا خوداگاهت میدونی که زودی باید پاشی، خیلی خوابای خوبی میبینی؟ از همون خوابا فک کنم داشتم میدیدم. چون یهو یه جور خیلی خوب و ریلکسی شدم، خودمم تو خواب حس کردم اینو. بعد داشت آروم بیدارم میکرد. دستش رو لای موهام کرده بود و بازی می کرد باهاشون و منم یه حس خیلی خوبی داشتم و بیدار شدم. تا چشام و باز کردم پرسید چه خوابی میدیدی که اینجوری لبخند میزدی؟راستش خوابم یادم نیومد اما میدونم چی بود. چون هنوزم خیلی احساس خوب و خنکی دارم.
همین دیگه. تموم شد!







........................................................................................

Wednesday, September 06, 2006

٭
همینجوری



از این آدمایی که هیچ وقت هیچیشون به هیشکی مربوط نیست خوشم میاد!
حتی وبلاگشون.
حتی وبلاگ نویسیشون.

یه جوری خیلی ... .

می فهمی؟







........................................................................................

Home