توپوق |
آرشÛÙ
August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 June 2007 July 2007 December 2008 October 2009 November 2009 |
Friday, February 23, 2007
٭
یه آلبوم قدیمیه خاک گرفته است تو نبودی که ببینی شب تار انتظار رو حالا او مدی که چی؟ نمی تونم .جداً دارم سعی میکنم ولی... از لای انگشتام چکید و رفت مثل برف اون روز که زمینم زد. بفهم زمینم زد! بد زد. خودت که بهتر میدونی! نه؟ واقعاً که چی؟؟ نوشته شده در ساعت 1:37 PM ........................................................................................ Wednesday, February 14, 2007
٭
درگیرم، بدجورم درگیرم. انگار که معجزه شده باشه، یا نه شاید هم توهم معجزه باشه. انگار که خدا بی خیال همه قانوناش داره یه حال اساسی میده. با آدمی آشنا شدم که از پانزده تا معیار شانزده تایش را دارد. از بودنش هم خیلی احساس معرکه ای دارم. تازه احساس من نسبت به اون هیچه! اون اصلاً من رو قبول نداره و معمولاً صدام میکنه دیوار!! تو دیوار بودن من که البته شکی نیست اما اینبار... . ولی یکم که بگذره آدم میبینه که خدا همچین هم بی خیال قانوناش نشده، بازم یه چیزی گذاشته که عیشت منقص بشه؛ یه چیزی هست که بازم بخواین فکر کنین و فکر کنین. خدای عزیز بازم اون موش کوچولو رو اون وسط فراموش نکرده که گاهی از اینور به اونور بدو ِ! اونقدر خودِ خودشه که میشه از رو برق چشماش تشخیص داد؛ نه، اصلاً چی دارم میگم! خوب که نگاه کنی درخشش شونه چپش رو هم میبینی. نمیخوام مانع پیشرفتش باشم، نمی خوام بگم بمون به خاطر من، نمیخوام به خاطر من از آیندش بگذره. اما نمیخوام هم بی من بره، نمی خوام هم تا آخر عمرم بودن باهاش به دلم بمونه. نمیخوام نگهش دارم که تا آخر عمر برا یک قرون دو زار بدو ِ آخرش هم در بهترین شرایط یکی بشه مثل بابام مثل باباش. مثل هر آدم دیگه ای که به خاطر تعلقاتش از آیندش گذشت. مگه خود ِ من خیلی وقتا پیش خودم فکر نمی کنم اگه بابا بعد درسش دو سال هم اونجا مونده بود الان ما یه وضع دیگه داشتیم؟ مگه فکر نمی کنم یه کم سختی رو تحمل کردن به یه آینده بهتر داشتن میارزید؟ نمی خوام تا آخر عمرم فکر کنم که تو این انتخاب، ترسیدم و دو نفر رو محروم کردم؛ چه از آینده بهتر چه از با هم بودن. سخته که همه تصمیم با تو باشه. سخته که بگه: بگی بمونیم میمونیم، بگی بریم میریم. بگه به تصمیمت احترام میذارم. بیزارم از این احترام، می خوام بگه، زورم کنه، مجبورم کنه، هلم بده. چرا باید تصمیم به این بزرگی با من باشه؟ این خیلی نامردیه. من ضعیف تر از اونم که بار این مسئولیت رو قبول کنم. من دارم میشکنم. حداقل برای سه سال بعدم برنامه زندگیم مشخص بود می دونستم باید کجا برم و چه جوری برم که برسم. اما حالا! حالا همه معادلهها به هم ریخته. من از ترک ایران بیزارم. از رفتن می ترسم. تنها بودن دور نمای قشنگی نیست حتی برای چند سال محدود. نمیدونم بودن با پرنس سوار بر اسب سفید ارزش گذشتن از خیلی تعلقات رو داره یا نه. نوشته شده در ساعت 11:09 PM ........................................................................................
|